"ولی این مبنای علمی نداره" لبخند می زند و پیروزمندانه سرش را بالا میگیرد.کم ندیدیم آدم هایی که معتقند حقیقت تنها در یک چیز خلاصه شده است در روانشناسی،در معنویات و یا در علم.علم گرایی از آن دسته تعصباتی است که اخیرا بسیار مورد توجه قرار گرفته.به دلیل تجربی بودن،به دلیل آنکه قابل تکیه تر به نظر می آید،برای انسان سرگردان امروزی شبیه یک منجی است.درود بر آنچه مطلق می دانم،مرگ بر شک،مرگ بر تفاوت،مرگ بر راه های دیگر!
علم؛رشته ای که حتی خود ادعای مطلق بودن ندارد و عموما می گوید:"نمی دانم"،"طبق شواهد فعلا گواهی می دهد"،"طبق شواهد فعلا گواهی نمی دهد".علم هرگز مطلق اندیش نیست،هرگز خود را دانای کل نمی داند و منتظر نیست با پشت دستی بر دهان دیگران بکوبد.بگو،شواهد نشانم بده،آزمایش کن.شاید،فعلا نه،فعلا بله...شاید،فعلا نه،فعلا بله،شاید،فعلا نه،فعلا بله....
علم گرایان افراطی،معتقدند همه چیز باید پشتوانه ی علمی داشته باشد.ولی ما دیدیم و میبینیم افرادی که به پشتوانه ای غیرعلمی تکیه می زنند،و نتیجه می گیرند.به دعا،به فال،به مراقبه،به صدقه و به نذر.نه برای یک بار و دو بار،کم نیستند آدم هایی که مبنای اصلی زندگی خود را چیزی فرای علم قرار دادند و می دهند و علم اینجا،که هنوز نتوانسته جوابی پیدا کند،سکوت می کند،و این سکوت به معنای "رد کردن مطلق" نیست.
برخی افراد فراتر می روند،می گویند حس ششم هم علم است،احساسی که از ادم ها دریافت میکنیم فقط پشتوانه ی علمی دارد،روح انسان اثبات نشده و ابعاد دیگری وجود ندارد.جالب اینجاست که همزمان با اینکه افراد گزاره های ذکر شده با "خب اینم روان شناسیه و روان شناسی یه علمه" تایید می کنند،دانشمندان بزرگی در تاریخ بودند که اساسا روان شناسی را شبه علم تعریف کرده و یا صرفا به علم خواندن آن نقد داشتند.
"Incidentally, psycho-analysis is not a science: it is at best a medical process"
"اتفاقا روان کاوی یک علم نیست،در بهترین حالت یک پروسه ی پزشکی است!"
ریچارد پی فاینمن
علم کافی نیست،کامل نیست.تجربی و متکی به آزمایشات است.همزمان غلط نیست،بر خلاف حقیقت نیست بلکه قسمتی از آن است.اما سوالی که مطرح می شود این است که آیا آنچه هنوز اثبات نشده یا فعلا رد شده،مبنای اصلی ما برای تصمیم گیری است؟پس انسان هایی که ماقبل ما بودند و فکر میکردند زمین ثابت است و خورشید به دنبال آن می چرخد افراد خردمند تری بودند؟به هر حال با علم زمانه ی خود پیش می رفتند.یا شاید گالیله واقعا یک روان پریش بود که علم زمانه را نادیده گرفت و کشفیات جدید خود را اعلام کرد!
موضوع اینجاست که آیا علم ابزاری در دستان ماست برای کشف حقیقت و یا اربابی که ریسمان به گردن ما بسته تا کنترل مان کند؟علم قسمتی از آگاهی است،وسیله ای که خرد ما را افزایش ببخشد و به اشتباه،همه چیز مان شده.مثل زمانی که کلیسا دین را همه چیز مردم کرده بود،مثل زمانی که دولت شوروی تلاش کرد مارکسیسم را همه چیز ما کند.این ماییم که باید بایستیم،علم را،روانشناسی را،مکاتب فکری را چنگ بزنیم و بالا برویم تا به حقیقت برسیم،وگرنه که هیچ یک به تنهایی کفاف زندگی (این دنیا و یا اگر اعتقاد دارید،آن دنیا هم) را نمی دهند.
بهمن ماه هزار و چهارصد و سه
ترانه