ببینیم سحر چه زاید باز
از لوله ها آش می آد
https://twitter.com/TohidHeshmati/status/1061909505540349953
متاسفانه حافظه من بده و چیز کمی خاطرم میمونه. حتی از بزرگسالی. حالا ببین از کودکی چقدر کم خاطرم مونده. ولی این خاطره یکی از مواردی هست که از کودکی توی ذهنم نقش بسته و پاک نمیشه؛ گاهی یادش میافتم.

یه جایی میخوندم که به دنیا آوردن هر فرزند حدودا ۱۰ سال از عمر مادر کم میکنه. من کوچکترین عضو یک خانواده شش فرزندی بودم. درسته. ۶ فاکینگ فرزند. تعداد کمی نیست واقعا. با یه حساب سر انگشتی میتونم بگم حدودا ۶۰ سال از عمر مادر من؛ البته بنا به گفته اون مجله وزین فقط سر زایمان کم شده بود.
اما اصل خاطره؛ یه روز ما تو خونه به عنوان غذا آش داشتیم. ناهار آش «کَلجوش» داشتیم. این آش «کَلجوش» یه جور آش شُل و ول سفید رنگه. از یکی از مشتقات شیر به دست میاد و قیمتش برای قشر ضعیف مناسبه. در عین حال انرژی خوبی به بدن میرسونه و خب چون از مشتقات شیر هستش همه به شدت اعتقاد دارن که خیلی غذای سالمی هستش. اما داستان این بود که ما در عین حال که سیاست فرزند حداکثری رو رعایت کرده بودیم؛ به دنبال رعایت ریاضت اقتصادی هم بودیم. اوضاع اقتصادی خراب بود. ببین یه خراب می گم یه خراب می شنویها. چند وقت قبل تر از این ظهری که ناهار «کَلجوش» داشتیم یکی از اقوام فوت کرد. اقوام تهرانی قول و قرار کردند که به سمت شهرستان حرکت کنند و توی مراسم ختم و عذاداری شرکت کنن. پدر من هم راننده اتوبوس (از این خسته قدیمیا؛ ۳۰۲ نه؛ از اونم خستهتر) بود. به پیشنهاد نمیدونم خودش یا فامیل قرار شد که با اتوبوس اون برن شهرستان. رفتند و تو مراسمات شرکت کردند و تو راه برگشت که بودند بر اثر خستگی خودشون و یک ماشین دیگه تصادف شدیدی کردن. شدید یعنی اینطوری که می تونم بگم میانگین آسیب دیدگی تو خاندان یهویی یه جهش ۳۰ چهل درصدی داشت. سر همین ماجرا به همه مشکلات مالی؛ آسیبی که به ماشین بابا رسیده بود و خوابوندن ماشین تو پارکینگ و بعد هم تعمیر و در همه این مدت بیکاری هم اضافه شد.
شایان ذکر هست که بگم این شش فروند دهان هم توی خونه فعالیت داشتند. برای همین پدر از یکی از همکارا که به شهرستان خودشون (فک کنم گرمسار یا شاهرود) زیاد رفت و آمد داشت سفارش حجم قابل توجهی ماده اولیه برای کلجوش داد. یه حجم سفید رنگی مثل کشک که هر بار یه ذره ازش رو میتونی با آب جوش ترکیب کنی و به عنوان غذا نوش جان کنی.
البته از حق نگذریم جا داره من یکی از ویژگی های غذاهای ایرانی رو ذکر کنم اونم این میزان انعطاف پذیریشون با جیب فرد مصرف کننده است. یعنی شما می تونی مثلا آبگوشت درست کنی تو دربار شاه سرو بشه. یا می تونی آبگوشت درست کنی تو حقیرترین کلبه درویشی دنیا. اصلا یه داستان معروفی هم در این مورد هست که می گه توی یه کشوری قحطی میاد و یکی از وزرا که به فکر مردم بوده می ره پیش شاه میگه ای شاه؛ مردم فقیر شدن؛ هر روز دارن آبدوغخیار میخورن. شاه می گه من تا الان آبدوغخیار نخوردم. به آشپز دستور می ده براش درست کنه. اونم یه آبدوغ خیار درست می کنه که بیا و ببین. پر از تنقلات و سبزی های معطر و مغز گردو و کشمش و غیره. شاه بعد از اینکه مفصل از این غذا میخوره میگه والا این که خیلی غذای خوبیه. اگر مردم هر روز اینو می خورن من هم حاضرم هر روز همچین غذایی بخورم. بله ولی مشکل اینجا بود که مردم یه ذره ماست روان شده با آب میخوردن که فقط زنده بمونن. یعنی از نظر میزان انعطاف پذیری غذاهای سنتی میخوام عرض کنم.
حالا ما هم تو این دوره خیلی کل جوش و اون ماده سفید رنگ کشک مانند رو تجربه کردیم. خب به عنوان آش که میشد درستش کرد و داغ و خوشمزه نوش جان کرد. و چند وقتی هم همین بساط بود تا اینکه طبق معمول ابتکارات مادر شروع شد. اگر با آب سرد قاطی میکردی با کمی نمک و چیزای دیگه و توی پارچ می ریختی خب یک نوشیدنی بسیار مناسبِ دوغ مانند بود. اگر توی پیاله های کوچیک سر سفره باشه می شه به شکل ماست ازش استفاده کرد. ولی معمولا همه این اتفاقات با هم نمی افتاد. چون دیگه خیلی ضایه است این همه ریاضت اقتصادی. اون روز کذایی ولی همه این اتفاقات با هم افتاد.
والا هنوز هم استراتژی غذاییِ من اینه که هر چی تو سفره گذاشتن بخورم و تهش رو در بیارم و بگم خدا رو شکر، حالا میخواد غذا از بهترین رستوران باشه یا آجر نپخته. لحظاتی پس از شروع کردن من به خوردن برادرم دست برد و یه لیوان دوغ ریخت و بعد از یه ذره خوردن لیوان رو با یه فاصلهای از صورت گرفت. نگاهی کرد و گفت این دوغ نیست؟ مادر یه نگاهی کرد و گفت اونم یه جور دوغه. برادرِ گِرام پِت پِت افتاده بود بهخنده و همینجوری که قهقه می زد داشت میگفت که من میترسم برم حموم شیر آب رو باز کنم کلجوش بیاد روی سرم. شما رفتید تو مخزن آب رو پر کردید. الان تو همه لولهها آش جریان داره. و از خنده اون و این جملات ما خندمون گرفت و هی داشتیم ریسه می رفتیم. حالا که بهش فکر میکنم حدس میزنم که مامان اون موقع ناراحت بوده که چرا چیز بهتری نداریم که بچه ها این حرف رو نزنن. ولی من تا جایی که خاطرمه خیلی هم دلچسب بود و تا مدتها داستان همون بود و ما همون غذا رو میخوردیم.
با این تفاوت که دیگه هر بار سر سفره همون دیالوگ رو می گفتیم و از خنده ریسه می رفتیم و با خنده غذا میخوردیم.
این خاطره منباب این توییت بود
مطلبی دیگر از این نویسنده
موفقیت فروشی، قسمت دوم، شانس
مطلبی دیگر در همین موضوع
شادیهای کوچک یک خرس گنده
بر اساس علایق شما
دنیا برعکس شده ! استارتاپ های مخرب بیشترین سرمایه را دریافت میکنند!