زمانی که انسان به این دنیای فانی قدم میگذارد، نخستین جدایی را از بطن مادر تجربه میکند؛ جداییای که آغازگر سلسلهای از فاصلهها و دوریهای ما در این دنیاست.
به تدریج از والدین خویش جدا میشود و در ادامه، فاصلهای از دوستان و عزیزانش به وجود میآید. در مرحلهی عاشق شدن، جدایی به عمق بیشتری میرسد، چرا که عشق با آرمانها و انتظاراتش، جدایی را پیچیدهتر و دردناکتر میسازد. این جدایی میتواند منجر به افسردگی و غمهای عمیق شود.
در ادامه، با ازدواج و تولد فرزندان، جدایی جدیدی ظهور مییابد؛ جدایی از فرزندانی که خود زمانی به آنها وابسته بودیم. با پیری و کاهش سلامت، این روند جدایی ادامه مییابد و نهایتاً با مرگ، ما ناچار میشویم که جسم خود را به خاک بسپاریم. بهراستی، جدایی به نظر میرسد که غیرقابل انکار و حتمی باشد. هر لحظهای که میگذرد، لحظات پیشین به فراموشی سپرده میشود و این فرآیند جدایی، همیشه در جریان است. به نظر میرسد که جدایی، اصلیترین و پایدارترین رویداد انسانی باشد، زیرا در هر نفس، در دام جدایی گرفتاریم.
اکنون پرسش این است: جدایی برای چیست؟ آیا این جدایی ها به ما یادآوری نمیشود که ما از خود هیچ نداریم و برای هدفی غیر از اینها آفریده شدهایم ؟ و آیا این جدایی به ما نمیآموزد که هدف ما چیزی فراتر از خوردن، خوابیدن، آشامیدن، جوان ماندن، فرزند دار شدن و تحصیلات است؟ به راستی، ما برای اهدافی عمیقتر و والاتر آفریده شدهایم و اگر هدف ما در این امور دنیوی نهفته بود، هرگز شاهد زوال آنها نمیبودیم...
پ/ن: این جدایی ها می آیند تا یادآور جداییمان از اصل خویش باشند ...
ان جدایی نه به حقیقت بلکه در روان ما نهفته است و زمانی که به عمق مطلب برسیم که
سراب فی الواقع نمیتواند آب باشد آن زمان
به وصل خویش خواهیم رسید .
به زبان ساده میتوان گفت جدایی از چیزی
وصال چیز دیگر را در پی دارد و چه نیکوست
به چیزی وصل شویم که وجودمان آن به آن به آن در وصال اوست