در دل شبهای بیخوابی، وقتی بیماری به جانم چنگ میزند، از دل تاریک خویش میپرسم: « یعنی این بیماری چه پیامی ممکن است برای من داشته باشد؟»
بیماری با لحنی که انگار از اعماق جان میآید، پاسخم را اینگونه میدهد: «من همان زخم کهنه و همیشگیام که به تو یادآوری میکنم: زندگی چیزی جز نوسانات بین غم و شادی نیست. در هر درد و رنج، من تجلی همان حقیقتی ام که در پس پردههای زندگی پنهان است. آیا فکر کردی که در این کلاف در هم تنیدهی زندگی، در عمق رنج، چیزی جز حقیقتی بیپرده نهفته است؟»
پرسیدم: «آیا این رنج و درد در نهایت مرا به درک عمیقتری از زندگی نزدیکتر میکند؟»
بیماری با لبخندی سنگین و معنادار گفت: «دقیقاً. در لابهلای این درد و رنج، تو به یکی از ابعاد حقیقی زندگی نزدیکتر میشوی. حقیقتی که در پشت پردههای ناپایداری و تلخیهای روزمره پنهان است. شاید، در دل این تاریکی، تو خود را بهتر بشناسی و به نهاییترین معنا دست یابی.»