«خيلي از انسانها داد ميکشند، ناله ميکنند، ميگريند، ولي نميتوانند صدايشان را به جايي برسانند؛ زيرا معلوم نيست آنها زندگي ميکنند يا نه. البته آنها فرقي با مردهها ندارند و به غير از روزهاي سرشماري، انتخابات، اخذ ماليات و خدمت سربازي، جزء انسان شمرده نميشوند».[1]
مجمعالجزايري به نام ايران
اگر نظری بر پیرامون بیفکنیم، خود را در سیطرۀ انبوه آهونالهها میبینیم. از همهچیز و همهکس فغان داریم، لیکن متمایل به داشتن یک روش تحلیلی مشخص، دقیق، یکپارچه و همهجانبه در مواجهه با مسائل و معضلات رخداده و ریشهیابی آنها نیستیم. نمونۀ بارز این مورد را میتوانیم در فضای دانشگاه و بهطور خاص، در نشریات دانشجویی ببینیم. عادت کردهایم به تحلیلهای جزیرهای، سطحی و غرزدنهای آبکی؛ در جزیرهای از دانشگاه، از «شکستن قلمهایمان» غوغا به پا میکنیم و در جزیرهای دیگر، «گرایش جامعه به ابتذال» را موضوع اصلی نگارش خود قرار میدهیم. در یک طایفه، شعار «مرگ بر سینمای تجاری» سر میدهیم و در طایفهای دیگر، دغدغهمان نپرداختن مردم به «هنر فاخر» است. در دیاری «از خون جوانان وطن» لاله
میرویانیم و از درد «هزار و پانصد نفر کشتۀ آبان» ناله سر میدهیم و در دیار دیگر خواستار «رفراندوم»ایم. در جبههای جهت «آگاهیبخشی به زنان و احقاق حقوقشان» در فضای مجازی گریبان چاک میکنیم و در جبههای دیگر «رنج کولبران» و «حقوق معوقۀ کارگران و معلمان» جگرهایمان را به آتش میکشد. در عرصهای برای «نجات محیطزیست» کمپین میزنیم و در عرصهای دیگر برای برگزاری «انتخابات آزاد و توقف نظارت استصوابی» کارزار تحریم انتخابات راه میاندازیم. فرهنگ و هنرمان به خاک سیاه نشسته، اقتصادمان را باد برده و عرصۀ سیاست مملکتمان جولانگاه خرمگسها شدهاست. سکوت و بیتفاوتی همکلاسیهایمان را عامل تداوم شرایط وخیم موجود و همراهی آنها با توهم جزیرهگونهمان از واقعیت را پلی برای عبور از اکنونی سیاه به آیندهای روشن میانگاریم.
مجمعالجزایری به نام ایران که تنها ارتباط جزایرش به هم ویروس ویرانی است که به جان همهاش افتاده و اینک دانشجویان نخبهاش دو راه بیشتر پیش روی خود نمیبینند؛ بمانند و هر کدام در جزیرهای با این ویروس مبارزه کنند، یا از این مجمعالجزایر نفرینشده به جزایری سرسبز و دلانگیز در آنسوی آبها که لااقل هرچه باشد بهتر از اینجاست، کوچ کنند. (البته ناگفته نماند که برخی از ما با دوراندیشی و فداکاری کوچ میکنیم تا ویروس خوشبختی را از آنطرف آبها بهر وطن به ارمغان آوریم.)
فارغ از مرزبندیهای جناحی و فاصلهگذاریهای از پیش تعیین شده، همه ما کموبیش دچار بیماری مزمن جزیرهاندیشی هستیم. اگر نمونههای بالا به اندازه کافی ما را اقناع نمیکند تا به بیماری خود اقرار کنیم، کافی است نگاه کلیتری به نشریاتمان بیندازیم؛ فرهنگی، هنری، اجتماعی، زنان، مذهبی، ورزشی، سیاسی، عقیدتی، فلسفی و ... . حتی نشریات به اصطلاح جامع، خود را به واحدهای گوناگون در عرصههای مختلف میشکنند. هرکدام از معضلات «حیطۀ تخصصی» خودمان مینالیم و نهتنها نمیتوانیم خود را از زنجیرهای موهوم این دستهبندیها برهانیم، بلکه کسی را هم که در راستای برهم زدن این نظم کذایی اقدامی صورت دهد، با برچسبهای پوسیده و مغالطهآمیز محکوم میکنیم: «لطفا هنر را به سیاست آلوده نکنید»، «مباحث را به هم نیامیزید»، «در عرصۀ تخصصی خودتان اظهار نظر بفرمایید»، «هرکس اگر عرصه خود را درست کند و پا در کفش دیگران نکند، دنیا گلستان میشود» و ... .
نگارندۀ این متن اگر بخواهد مرض تحلیلهای جزیرهای را محدود به نشریات دانشگاهی و به طور کلی جامعه دانشگاهی بداند و آن را به صورت مستقل و بدون در نظر گرفتن دانشگاه در بافت جامعه بررسی کند، خود نیز دچار همین مرض گشتهاست؛ به همین خاطر، شاید با تهور اندکی بیش از حد، مشت دانشگاه را نمونۀ خروار جامعه میانگارد. گرچه حتما این مدعا نیاز به بررسی بیشتر دارد. اما اگر متّه به خشخاش نگذاریم و به کلیت جامعه بنگریم، مشابه با همان نمونههای بالا میتوانیم رد واضح این بیماری را در جامعه بیابیم.
با فزونييافتن اينگونه تحليلهاي روبنايي و اهتمامنورزيدن به کشف زيربنا و اثرات و روابط متقابل اين دو (روبنا و زيربنا)، فعاليت جزيرهانگارانِ ناتوان از ريشهيابي و کشف ارتباط بين رويدادها، به مشاهده و گزارش رشد قارچگونة نارضايتي در ميان گروههاي مختلف مردم و در نهايت ناله و گاه به شعارهاي خياباني، در عرصههاي به گمان ايشان مجزا تقليل مييابد.
تاکيد نگارنده تا اينجا بر آن است که عارضة مستقيمِ ديد پارهپاره و ميکروسکوپي صرف به موضوعات، تنزل فعاليتها به ناله و گهگاه شعارهاي کور خياباني است. گرچه روند جامعه در جزء و کل آن خود گواهي متقن بر اين مدعاست، اما از آنجا که هيچ کاري از محکم کاري عيب نميکند، بياييد تا با هم روند اين تنزل را مرور کنيم. روشنفکرِ خودخواندة قصة ما با آن عينک جزءنگرانةاش به نقطة معيني از يکپارچگي جامعه زل زده و آن ناحية کوچک معين را غافل از درهمتنيدگي آن با کليت جامعه به نظاره نشسته که ناگاه پس از لحظاتي غفلت، اختلالاتي را در ناحيه مذکور رصد ميکند و بر بستر اين اختلالات شاهد رشد قارچهاي نارضايتي مردم در آن ناحيه است. او که سرعت رشد اين قارچها لرزه به اندامش انداخته، هرگونه تأثير متقابلي را از ديگر نواحي به هم پيوسته که او آنها را جزايري دور ميانگارد در اين اختلال نفي ميکند و از هرگونه ريشهيابي زيربنايي در جايي که به ظاهر بيربط مينمايد، امتناع ميورزد. به اين ترتيب، او مانده با يک اختلال و قارچهايي رشد يابنده و متهم را آن دزد، اختلاسگر، خائن، نفوذي و يا غيرمتخصص و بيسوادي ميداند که در لحظاتي که خواب او را بردهبود، به جزيره رخنه کرده و کارکرد سيستم را بر هم زدهاست؛ بايد او را پيدا کرد و به فلک بست، باشد که ديگران پند گيرند و همچنين، بايد جاي اين افراد را با متخصصان متعهد پرکرد. اما دريغ که هرچه ميگيرند و ميبندند و جايگزين ميکنند، وضع بهتر که نميشود، بدتر هم ميشود و متخصصانشان اگر تبديل به همان دزد و خائن نشوند، ناتوان از ايجاد تغيير، استعفا ميدهند و کنار ميروند. (با صرف نظر کردن از گروه روشنفکرانِ به ظاهر عدالتطلب که هنوز در همين مرحله درجا ميزنند، داستان را پي ميگيريم.) اينجاست که بالاخره او چشم از نقطة تخصصياش بر ميدارد و همنوعان متخصصش را در عرصههاي گوناگون مييابد که آنها هم از اختلالات در جرگة خود نالان و از رشد قارچها درماندهاند. البته نمونههايي که کم هم نيستند و در هر عرصهاي اظهار نظر ميکنند، از کليت داستان واقعي ما کم نميکند؛ چراکه اين موجودات، خود جمع چند موجود تکساحتي هستند. گرچه به لحاظ کمّي ساحات بيشتري را پوشش ميدهند، اما به لحاظ کيفي از همانگونه تحليلهاي جزيرهاي بهره ميبرند.
درست است که منتهاي درجة جزيرهانگاري چيزي جز ناله و درماندگي نيست، اما انباشت اين نالهها خود آبستن حرکاتي بس ارتجاعي است که در ادامه روند دگرگوني اين انباشت سياه را پي ميگيريم.
از چاله به چاه
اگر از آن دسته نخبگان نالان که تا آخر عمر فرياد گوشخراششان در رثاي وطنِ گمگشتهشان بر روان همگي ما طنين ميافکند چشمپوشي کنيم، برخي ديگر از افراد اين عده براي فرار از بنبستي که جزءنگريشان بدان دچارشان نموده، راهي را برميگزينند که مقصد آن در بهترين حالت تداوم شرايط موجود و اگر بخواهيم واقعبين باشيم، فروپاشي اجتماعي است! امّا کدام راه: براندازي![2]
ادّعاي گزافي به نظر ميرسد که افق براندازان را تداوم شرايط موجود يا بدتر از آن فروپاشي اجتماعي بدانيم. پس بگذاريد گامبهگام پيش برويم. جزءنگران کلافة قصه ما در تالار هفتدر قفلشان به روي واقعيت پس از مدتي دردودل با يکديگر به صرافت نقشهچيني براي آينده ميافتند. در اين مرحله، منورالفکرهاي عزيزکرده با استناد بر اين تحليل که سيستم در تمام جزاير کشورِ پوسيده، در حال فساد است، به روزگار گنديدگي نمک رسيدهايم و ديگر نميتوان راهکاري را در حفظ سيستم به صورت موجود متصور شد، تصميمي ميگيرند که با تمام شيوة تحليلي گذشتهشان و عينکي که بر چشم زدهاند، در تضاد است. همانها که تا چندي پيش با پوزخندي يقيني ختم دوران کلان روايات را اعلام ميکردند، حال با تحليل و روايتي کلان اما کاريکاتوري و بدون ريشه در واقعيت مادي، امالمصائب کشور را «استبداد» ميخوانند و با يادي حسرتبار از جزاير آنطرف آب، «دموکراسي» را نسخة شفابخش ميانگارند. همانها که تا ديروز بيان اينکه «تاريخ همة جوامع تا اين زمان، تاريخ مبارزة طبقاتي بودهاست» را سادهانگارانه و بيش از حد کلنگرانه ميانگاشتند، امروز با وقاحت تمام، کل تاريخ را بر مبناي مبارزهاي براي آزادي شرح ميدهند و تفسير ميکنند؛ آزادياي که تضمين کنندهاش قوانين آهنين بازار آزاد است. القصه، نخبگان جزءنگر ما در اتاق فکرشان همان تصميمي را ميگيرند که آن دو دست خونآلودي که براي استراق سمع پشت در اتاق چسبيدهاست را به بشکن زدن با ضرباهنگ مرگ وادارد. آنچه را که ميخواست شنيده و حال با اخباري خوش عازم همان جزاير سرسبزي است که از ديد ابلهان اتاقنشين، خيلي خيلي دور مينمود.
اما اين چه دموکراسي نجاتبخشي است که چه استقرار آن و چه ادامة حياتش، تشنة خون ميليونها انسان در دورترين نقاط از محل استقرارش است؟ اگر از انديشمندِ گلخانهاي ما بپرسي که چرا آنقدر جزاير آنطرف آب سرسبز است، بهسرعت از دموکراسي و آزادي حاکم در آنجا ياد ميکند. اما بياييد تا فقط يک سؤال ديگر از او بپرسيم: اگر اين آزادي و دموکراسي آنقدر خوشبختيآور و خودبسنده است که خاک را سرسبز، اقتصاد را شکوفا و رفاه را به زندگيها سرازير ميکند، پس مرض اين کشورهاي بهاصطلاح دموکراتيک چيست که از بدو پيدايش تا به امروز، در اقصينقاط اين کرة خاکي آتش به پا کرده، خون ميريزند، به يغما ميبرند، فتح ميکنند و...؟ مگر دموکراسي، خوشاقبالشان نکردهبود؟ علاوهبرآن، اين چه خوشبختي پوچي است که هرچه جلوتر ميرويم، چه در سطح جهان و چه در سطح همان کشورهاي از دور زيبا، ازمابهتراني خوشبختتر و محکوم به فناياني، نگونبختتر ميشوند؟ چرا همين دموکراسي که پوستة خوشخطوخالش، حقوق و فرصت برابر جهت رشد و برابري در تعيين سرنوشت خود است، مولود ناميمونش نابرابري اجتماعي به شمار ميرود؟ گرچه پاسخ به اين سوالات در نوع خود بسيار روشنگر است اما پرداختن عميق به اين پرسشها در گام اول منوط به فهم چگونگي شکلگيري نطفة دموکراسي بورژوائي در بستر مادّي تاريخ است. در يکي از مقالههاي اين شماره، با عنوان «» سعي کردهايم تا در حد توان مراحل و ضرورت مادي شکلگيري دموکراسي بورژوائي را روشن سازيم، تا زمينه براي بررسي سؤالات مذکور در آينده فراهم شود.
اما بياييد لحظاتي چند لاف در غريبي عدة روشنفکر درباره دموکراسي را بديهي فرض کنيم و آن را هديهاي بهشتي درنظربگيريم که بايد خود را شايستة دريافت آن سازيم. حال بايد بررسي کنيم که رهيافت و نحوة عملکرد و پيشروي گروههاي مذکور چه کفهاي را سنگين ميکند و به چه افقي منتهي ميشود. از نظر ايشان، براي حرکت در جهت کسب گوي زرين دموکراسي بايد با اصلاح و ترکيب مسيرهاي گذشته که تجربة مبارزاتي و مدني سرشاري در اختيار ما گذاشته، پيش برويم؛ از جنبش رنگي اواخر دهة 80 تا اعتراضات معيشتي کارگران و فرودستان در کنار بازاريان و مالباختگان در سال96، از خيزش جنبشوار فرودستان و همراهي و همدردي قشر متوسط با آنان در آبان 98 تا فرياد نخبگان و جامعة دلسوختة ايران در دي همانسال، از تحريم گسترده و مردمي انتخابات فرمايشي اسفند98 مجلس تا هشتگ« اعدام نکنيد» در تابستان99 و ... . همة اينها احتمالاً مبارزات و تجريههاي مدني گرانبهايي هستند که بايد با هرس خشونت يا هدايت آن و اعمال اصلاحاتي چند براي ادامة مسير از آنها الگو گرفت و در مسير ارتقاي آنها گام نهاد. البته در ميان عدة جزءنگران تضارب آراي بسياري موجود است و خالي از لطف نيست که دو گروه به ظاهر متفاوت ايشان را از نظر بگذرانيم و به صورتي اجمالي، رهيافت و ثمرة آنها را بررسي کنيم.
بتپرستان مدرن
1) چپهاي مُدپوش قرن بيستويکي که مدعياند حقيقت تمام اين جنبشها ازآنِ آنهاست و بايد با نشان دادن اينکه دموکراسي، فمينيسم و آزادي بيانِ اصيل و حقيقي در مشتهاي گرهکردة ايشان نهان است، اتحادي تودهگستر فراهم آورد و خلق را زير پرچم واحد مبارزه که در جزاير «ايران، فرانسه، عراق، لبنان، شيلي، ...» يکي است، متحد کرد و «نئوليبراليسم» را سرنگون ساخت. کلنگري مکانيستي و يکسانانگاري ابلهانة ايشان درواقع ريشه در همان جزءنگري احمقانهاي دارد که تا ديروز درگير آن بودهاند و امروز براي فرار از مصائبش به ديدگاههاي مندرآورديِ خطي، يکسويه و علي به واقعيت پناهبردهاند. از ديد آنها سند ششدانگ مبارزات اصيل در تمام جزاير به نام ايشان خورده که البته دزدان بدطينت اين انحصار را از آنها ربودهاند و به ايجاد انحراف در اين جزاير مشغولاند؛ پس ايشان بايد ضمن پسگيري خط مقدم جبهههاشان، به انقلاب - بخوانيد سرنگوني - بپردازند.
مواضع منطقهايِ اين گونة چريکپوش کاملاً مشخص خواهدکرد که ادعاهاي آنها دربارة بهروزرساني مارکسيسم و دورانداختن ايدة به عقيده ايشان شکست خوردة سوسياليسم، چيزي نيست جز تقليد طوطيوار اختراعات آکادميهاي سرمايهداري براي تبديل تهديد به فرصت. اگر انقلاب در قرن بيستم به معناي درخت تناوري با سابقة مبارزات چندصدساله بود که بهدليل ريشة مستحکم طبقاتي توانستهبود در شورهزار سرمايهداري رشد کند و در مقابل تمام طوفانهاي سهمگيني که تاب رشد اين درخت را نداشتند (چراکه ترس از سرايتش و رشد نهالهاي ديگر در ساية خنک آن لرزه بر اندامشان ميانداخت) مقاومت ورزد، انقلاب خوش خطوخال و پوياي قرن بيستويکم (که منظور از پويايي آن همان نشخوار مداوم اين کلمه توسط چپهاي رفرميست کشورهاي امپرياليست و ارائة آن هربار در پوشش زرورقي جديد است)، درختچهاي تزئيني است براي منحرف کردن اذهان از نقشة جنايتبار ارتجاع به سرکردگي امريکا؛ درختچهاي که اگر امپرياليسم آب به پايش نريزد، ميخشکد و صدالبته رنگ کثافتي که در سايه آن رشد ميکند آشکار ميگردد. اين طوطيهاي نازکطبع با نشانهرفتن خيزشهاي کور فرودستان ايران، عراق، لبنان، سوريه و... که در اثر وخامت اوضاع معيشتيشان به فرياد درآمدهاند و همراهي انگلهاي فدائي غرب با آنها در کف خيابانها، پرچم انقلاب فانتزيشان را بالا برده و براي سرنگوني «نئوليبراليسم» جيغوهورا ميکشند. ديگر نه سوژة انقلابي آنها سوژه آگاه طبقاتي است که امپرياليسم را به تقلايي براي نابوديشان وادارد و نه هدف انقلاب آنها هدفي است که ارتجاع جهاني، آن را خطري براي خود تصور کند. سوژة انقلابي آنها مردماني اند از هر قشر و طبقه که هرکدام به نحوي تحت «ستم» قرار گرفتهاند و بر پوستشان قارچهاي نارضايتي روييده و اکنون همگي به خيابان ريختهاند تا دستي از ناکجاآباد درآيد و صابوني به تنشان زند و همين جمعيت از همگسيخته و بلاتکليف که از نظر چپهاي انقلابيِ تازه به دوران رسيده، مردماني متحد و آگاه اند، يکبار دل به وعدههاي احزاب عدالتخواه ميبندد، فحش به آن جناح داده تا ملعبة دستي براي رفتن شغال و تکيهزدن سگ زرد بر جايگاهش باشد، يکبار شيفتة ربعپهلوي ميشود و پرچم شير و خورشيد بالا ميبرد، يکبار هم داد خويش را به گوش پمپئو ميرساند. البته اين چپهاي آکادميک بيکار ننشسته و سعي ميکنند تا خلائي را که سوژة انقلابيشان يا به عبارت بهتر بيسوژگي جنبشوارشان بدان دچارشان ساخته، با تأسيس کانال تلگرامي براي آموزشدادن به تودهها و تلقين اهدافشان به آنها پر کنند. به اين ترتيب، کاملاً قابل پيشبيني است که عدهاي که بدون اتکا بر هيچ حرکت متشکل طبقاتي و صرفاً براي دادخواهي به خيابان پناه آورده و قرار است چند کانال تلگرامي به آن آگاهي ببخشد، اگر با ضربات باتوم و چند گلوله به کنج خانه نخزند، در شرايط ايدهآل درصورتيکه امپرياليسم اجازه دهد، به يک «رژيم چنج» کلاسيک، و اگر اجازه ندهد، به يک جنگ داخلي تمام عيار و فروپاشي اجتماعي نائل ميشوند. اين نتايج صرفاً يک حدس و پيشبيني نيست؛ بلکه رخدادهايي است که بارها و بارها در چند سال اخير در منطقه مشاهده شدهاست؛ از بهار عربي که طي آن رژيم تعدادي از کشورهاي عربي تغيير کرد و همان شرايط و روابط پيشين و همان منطق استثماري و استعماري را در پوستهاي جديد و ابتدائاً دلربا براي مردمشان به ارمغان آورد، تا کشورهايي که در طي همين بهار دچار جنگ داخلي خانمانسوزي شدند که هنوز هم با آن دستبهگريبان اند و تمام زيرساختهايشان را به نابودي کشانده و امروز، آوارگان مفلوکشان بايد منتظر لطف و مرحمت اروپا باشند که حق ادامة زندگي را به آنان ببخشد. حتي کشورهايي که هرازچندگاهي دچار آشوبهايي ميشوند که خرجش چند گلوله هوايي و ضربات باتوم است، همه نتايج همين نوع انقلاب جعلي و فانتزي چپهاي ليبرال است که پس از هرکدام از اين وقايع، با تعجب لب ميگزند و انگشت اتهام را سمت ديگران ميگيرند. به اين ترتيب، انقلابي که در يک قرن پيش از دل بزرگترين جنگ داخلي جهان سربرآورد و در فاصلة کوتاهي بزرگترين ماشين جنگي تاريخِ تا آنزمان را از پاي درآورد، امروز لقلقة زبان کودکان ننري شده که براي به ثمر نشستنش همة دولتهاي بورژوازي منطقه و همچنين «عموسام» بايد به او کمک کنند و با جنگ، چوب لاي چرخش نکنند تا توهمي را که در سر دارد پياده کند. اين کودک لوس هنگامي که روياهايش تحقق نمييابد، مشت بر زمين ميکوبد و با خشم کودکانهاش به تمام دولتهاي «بورژوائي» فحش ميدهد و در اين بين چند شعار هم نثار عمويش ميکند تا اثبات کند که ضدامپرياليسم است. اما حواسش هست که در عمل، خوشخدمتياش را به عمويش ثابت کند تا همان جايزهاي را که در «روژآوا»ي سوريه به او داده، در جاهاي ديگر هم به او بدهد. آري، آنها در خوشخدمتي يدِ طولايي دارند. نمونة اخير آن تجمعات دي 98 بود که در بزنگاهي که ترور فرماندة سپاه قدس ايران، تشييع جنازة گسترده او و درنهايت پاسخ موشکي ايران، آمريکا را در تنگنايي بينالمللي قرارداده بود، در پي خطا و ضعف سيستم پدافندي کشور و سرنگوني هواپيماي اوکرايني، برادرزادة کوچکش در داخل مرزها دستبهکار شد و با سوار شدن بر تجمعات فرياد انقلاب سرداد تا رسانههاي امپرياليستي با پررنگ جلوه دادن وجه سرنگونيطلبانه اين تجمعات، کفة ماجرا را به نفع آمريکا سنگين کرده و فشار را از رويش بردارند. اما آيا جايزهاي که اين جريان از دست آمريکا کسب کرده راهي براي خوشبختي منطقه است؟ شايد در نگاه اول «خودمديريتي دموکراتيک» روژآوا آنهم در کشور ويرانهاي مانند سوريه خيلي پيشرو و جذاب بهنظر بيايد - همانطور که براي آکادميسينهاي فانتزي نيز همينگونه است - اما وقتي به سياست پساشوروي ايالات متحده در خاورميانه به هنگامهاي که با افول هژموني خود مواجه شده نگاه کنيم، درمييابيم که امروز او براي به تأخير انداختن افول خود و بازتقسيم جهان راهي جز پديدآوردن منطقهاي بيثبات، ناامن و ضعيف و وابسته به لحاظ نظامي ندارد؛ چراکه اين راه باتوجه به بحرانهاي متعددي که با آن دست درگريبان است، تنها راه مقابله با نفوذ رقبايش (از جمله چين و روسيه) در منطقه جهت کسب شاهکليد ارتباطي و همچنين ذخاير پايانناپذير انرژي است. اما زمانيکه وحوشي چون داعش و جبهةالنصره قلاده پاره کرده و پاچة صاحبان خويش را با عملياتهاي انتحاري در پايتختهاي زيباي اروپا گرفتند و از طرفي وجهة سربريدنها و جنايات عريانشان به هيچ عنوان متناسب با افادة اربابان کتوشلوارپوششان نبود، امپرياليسم از درون کلاه جادويي خويش، دختران و پسران تفنگبهدستي را ظاهر ميکند که همپاي هم عليه داعش ميجنگند و خواهان دموکراتيزه کردن سوريهاند. ديگر نهتنها حضور آمريکا در سوريه و حمايت از عدهاي تحت عنوان آلترناتيو موجود و دمدست توجيه داشت، بلکه افکار عمومي به سرکردگي همان روشنفکران دست چپ نظام سرمايهداري، حضور آمريکا را در سوريه براي محافظت از درختچهاي تزئيني به نام خودمديريتي دموکراتيک روژآوا در برابر تهاجم ترکيه و دولت مرکزي سوريه تشويق ميکردند(رجوع شود به سخنان چامسکي). آري، منتها درجة انقلاب پوشالي چپ ليبرال چيزي است مانند برپايي سيرکي تحت عنوان خودمديريتي دموکراتيک برروي ويرانههاي سوريه که نهتنها براي حفاظت از خود در برابر خردهقدرتهاي منطقهاي، بلکه براي ادامة حيات اقتصادي خود نيز بايد دست گدايي به سوي آمريکا يعني بزرگترين پيشبرندة منطق سرمايهداري در جهان بلند کند و البته آمريکا هم تا جاييکه اين مترسک، منافعش را که پيشتر ذکر کرديم برآورده سازد با ژستي انساندوستانه در عرصة بينالمللي به حمايت از آن ميپردازد و آنگاه که کارش با آن تمام شد، او را همچون سوسکي زير چکمة خود له ميکند؛ يادتان نرود که با انقلاب قرن بيستم مواجه نيستيم؛ اين انقلاب قرن بيستويک است که حتي توان دفاع از خود را دربرابر دولت مرکزي و ترکيه هم ندارد، چه برسد به ماشين جنگي امپرياليسم آمريکا. امروز چپ ليبرال محو ظاهر دلفريب روژآوا شده و فراموش ميکند همين سيستم خودمديريتي براي کسب مشروعيتش در عرصة منطقهاي و حصول اطمينان از عدم «عقبنشيني ناگهاني ايالات متحده از شرق فرات»، چوب حراج به منابع نفت سوريه زده و آن را به «ثمن بخس» به اربابش ميفروشد؛ در حاليکه همين ارباب بخشنده در مجامع بينالمللي با تکيه بر همين ظاهر موجه به عنوان آلترناتيو دولت سوريه، با خيال راحت به دخالت ويرانگر خود ادامه ميدهد و با اعمال تحريمهاي جنايتکارانه، کمر فرودستاني را که در همسايگي سرزمين موعود روژآوا، در مناطق تحت کنترل دولت سوريه زندگي ميکنند، ميشکند. اين است ماهيت ديد جزيرهاي اين چپ احمق که به روژآوا همچون قطعهاي از بهشت بر روي زمين مينگرد و از تحليل اينکه روژآوا در چه بستري، در خدمت چه هدفي، با کمک چه نيروهايي و با چه افق منطقهاي و جهاني پديد آمده و ادامه حيات ميدهد، امتناع ميورزد.
اي مگس عرصة سيمرغ نه جولانگه توست
عرض خود ميبري و زحمت ما ميداري
2) براندازان ليبرال؛ اين گروه با وجود تشتّت فراوان، همگي مات و مبهوت جزاير غرب و با گونهاي ايمان راسخ و بيبديل به ايدئولوژي ليبراليسم، معتقدند که در هر کشوري لوازم اين ايدئولوژي به درستي و تمام کمال پياده شدهباشد، آن کشور خوشبخت گشته و مطابق با همان تحليل جزيرهايشان تمام اين جنايات و غارتهاي ادامهدار کشورهاي خوشبخت (البته اگر منکر آن نشوند) بهخاطر حفظ منافع ملي (پاورقي(گرچه که از نظر ايشان اگر ج.ا در منطقه دخالتي کند آن ديگر منافع ملي نيست، بلکه جنايت يک مشت ابله است که منافع کشور را نميفهمند)) يا اگر زياد بخواهند باج بدهند، از روي زيادهخواهي بوده و ربطي به اصل ليبراليسم ندارد. از ديد ايشان، واقعيت مانند خردهشيشههايي کدر و شفاف است که ميخواهند شفافهايش را جدا کرده و وصلهکنند. دقيقاً بر همين اساس است که تلاش وافري در جهت مستقلانگاري اجزاي جهان سرمايهداري دارند. البته اين گروه يد طولايي در واقعنگر جلوه دادن خود و اثبات علمي و بر مبناي تجربه بودن شيوة خود در اذهان دارد، اما با تلاش اندکي ميتوان دريافت که در منتهاي درجه فهم ايشان، ليبراليسم، گوهري اصيل و فراطبقاتي دارد که در نهايت ملت را خوشبخت ميسازد، هرچه نقص هم باقي بماند بر اساس واقعنگريِ ساخته و پرداختة تخيلشان توجيه ميشود: «بالاخره در دنيا تفکري بينقص که نداريم، البته بينقصتر از ليبراليسم که قطعا نداريم».
ايشان معتقداند ما بايد با پياده کردن منويات ليبراليسمِ اصيل، خوشبخت و قدرتمند شده و نگذاريم ديگران چپاولمان کنند. احتمالاً اگر به ايشان خاطرنشان کنيد که دول بورژايي نوپاي دلخواهشان در قرون 17 و 18 با چپاول(چه در سطح طبقاتي کشور خودشان و چه در سطح بينالمللي) و نسلکشي پا گرفتند و در آنزمان هزينههاي جنگشان چنان زياد بود که سامان کشورهايشان را به مخاطره ميانداخت، با انداختن بادي در غبغب خواهند گفت آنزمان ليبراليسم اصيل، پخته و دقيق به دست نيامده بود و البته بعد از آنهم که به دست آمد، دولتمرداني کثيف و سودجو بدون توجه به اصول آن به جنايت پرداختند! فهم ايشان از تاريخ، بگذريم که اصلاً نميشود اسمش را فهم گذاشت! براي ايشان، ليبراليسم همچون هوا ضروري است؛ که اگر آن را تنفس نکنند، خواهندمُرد! به همين سبب، هنگامي که خفگي بيخ گلويشان را ميگيرد، به سرعت دست تمنا به سوي کارخانة دستگاه هواساز برده و بدون خجالت «پرچم ستارگان» را به اهتزاز درميآورند؛ همانگونه که در ونزوئلا، هنگکنگ، اوکراين، بلاروس و... به اين مهم دستيافتند و شيفتگان ايرانيشان با سيلي از پست و استوري به استقبال «تلاشي براي آزادي» رفتند؛ تلاشي که زحمت عمدهاش بر دوش يانکيها بوده و هست. سوژة برانداز آنها، جانور ناقصالخلقه و کجومعوجي است به اسم مردم يا ملت که به طبقات بالايي جامعه، لايههاي بالايي انگلمآب طبقة متوسط و گهگداري قسمتي از طبقة فرودست تشکل نيافته و تضعيفشده (بهوسيله دو گروه پيشين)، اطلاق ميشود. سوژهاي بس آگاه! که خودش هم نميداند دقيقاً چه ميخواهد و بايد به کمک رسانههاي خيرخواه هدفي واحد پيداکند. اين است سطح آگاهي و تشکليافتگي سوژة برانداز ليبرالها که قرار است برايمان ليبراليسم اصيل را به ارمغان آورد!
خلاصة امر، هر دو گروه با ايمان به بتهاي اصيل خود سرگرم مبارزه يا بهتر بگوييم انگشتکردن در سوراخ زنبورند و آنگاه که گزيده ميشوند، فغانشان از استبداد گوش آسمان را کر ميکند و يار دبستانيشان را فراميخوانند. آنچه که به لحاظ کارکرد، اين گروههاي بهظاهر زمين تا آسمان متفاوت را به هم پيوند ميدهد، حرکت در مسيري است که به امپرياليسم اين امکان را ميدهد تا از آنها به عنوان ابزاري بهمنظور دستيابي به منافع و اهدافش استفاده کند؛ گرچه اکثرا اين گروهها تقصير را به گردن جمهوري اسلامي مياندازند که با بيخردي، اين خواستهاي بهظاهر ترقيخواهانه را تبديل به امتيازي براي دشمنان خارجياش ميکند، اما براي امپرياليسم اهميتي ندارد که پاس گل را از چه کسي دريافت ميکند؛ او تنها درصدد تکميل نقشه و اهداف ارتجاعي خود است و در اين راه از همنشيني با هيچ قماشي ابا ندارد. در اينجا ميتوان سوال مهمي را مطرح کرد و آن اين است که آيا جريان نخبگاني جزءنگر مورد انتقاد ما، جرياني خلقالساعه است که صرفا در تلة ديدگاهي غلط افتاده؟ يا اينکه برآمده از شرايط مادي مشخصي است که کاربرد دقيقي در نظم فعلي دارد؟
براي پاسخ به اين سوال، نياز به نقد و بررسي فرهنگ نخبهگرايي داريم. برآورده کردن اين نياز برعهدة مقالة «کورهراه آموزش» است.
دشمنشان همينجاست!
امروزه نمود بارز همراهي ارتجاع با کنشهاي جزيرهانگاران را ميتوان در فضاي مجازي که يکي از ابزارهاي ماهيتاً در قبضه به حساب ميآيد، يافت. به ياري شکوفايي عصر ارتباطات، موجي که از دل اقيانوس نظمِ نظام سرمايه برآمده - يعني فضاي مجازي - امروزه جولانگاه موجسواران قهاري گشتهاست. البته گريزي از رويارويي با اين عصر و تسليحاتش نيست؛ پس گويا بايد قاعدة موجسواري را بهخوبي آموخت. امروزه امپرياليسم با دم و دستگاه عظيم رسانهاياش خوب توانسته بر اين موج سوار شود و ما را بردگان اين فضاي ظاهرا آزاد سازد. ساکنان مجمعالجزايري که از آن ياد شد، هنگاميکه در محاصرة قارچهاي نارضايتي قرار ميگيرند، خود را عقيم از کنشهاي عملگرايانه مييابند؛ اين را اگر کنار نابينايي اهدايي از سوي اين نظام در راه تحليلهاي زيربنايي بگذاريم، اين موج را موهبتي الهي پنداشته و فعاليتهاي خود در جهت ريشهکنکردن قارچها را معطوف به فضاي مجازي ميکنند. اگر هم بر ايشان خرده گرفتند که چرا مبارزات مدنيشان تنها با هشتگزدن و ريتوئيتکردن و استوريگذاشتن گره خوردهاست، ميگويند: «توان ما همين است».
قضيه به اينجا ختم نميشود. در وقايع اخير، نظير ترندشدن هشتگ «اعدام_نکنيد»، شاهد آن بوديم که حتي «دونالد ترامپ»، سردمدار امپرياليسم آمريکا و «بنيامين نتانياهو» نخستوزير رژيم صهيونيستي، از اين هشتگ استفاده کردند و بر موج مبارزات توئيتري سوار شدند. پس از اين اتفاق، برخي به تکاپو افتادند که خود را از اين ماهيگيران از آب گلآلود جدا کنند! اما اين نه اولين بار و نه آخرينباري بود که رسانههاي امپرياليستي و وليعهدانش، تمام و کمال از اين حرکات مجازي بهره خود را بردهاند و پس از آن تازه عدهاي به صرافت افتاده و قائله را با ناليدن از سوءاستفادهگران و محکوم کردنشان ختم کردهاند. در اينجا با سوالي قابل تأمل مواجه ميشويم؛ ماهيت اين جريانهاي مجازي چيست و چگونه بايد با آنها مواجه شويم؟ هدف کنشهاي مجازي، در چه افقي تعريف ميشود؟ در يکي ديگر از مقالات ترنج 18، سعي در پاسخ به اين سؤالات داشتهايم.
اما نه فقط در کنشهاي مجازي و نه فقط در قبال جنبشهاي سرنگونيطلب که در قبال تمام انواع کنشهاي دموکراسيخواهانه و حتي به اصطلاح حقوق بشري شاهد اين نوع حمايتهاي سياه و ارتجاعي امپرياليسم هستيم. مواضع گروههاي مختلف کنشگر در قبال اين حمايت متفاوت است؛ گرچه تأکيد ما بر آن است که اين گوناگوني ظاهري در نتيجه تفاوتي حاصل نميکند. عدهاي با خوشحالي از اين حمايت استقبال ميکنند و از ابراز علاقه و احترام خود به بزرگترين جانيان تاريخ شرمي ندارند.
اين گروه يا بر اثر آلزايمر تاريخي، بيشمار کودتاي خونبار اين کودتاچيان، نسلکشيهاي متعدد اين قاتلان و چپاول و استثمار بيروية جهان که تا به امروز هم ادامه دارد را در پشت پرده زيباي شعارهايشان فراموش کردهاند (البته بايد به گروهي از ايشان که منافع آمريکا را همسو با منافع ايران ميدانند، گوشزد کرد که عهد پيمان سنتو، به پايان رسيدهاست)، يا اينکه دقيقاً به دنبال فروپاشي و نابودي کشورند. تکليف اين عده، از پيش معين است. گروهي ديگر به دنبال اتحادي استراتژيک و استفادة ابزاري از اين اتحاداند، اما ادعاي ايشان از طنزي تلخ فراتر نميرود. گويا آنها دچار اين توهم شدهاند که جمعيتي 80 ميليوني سمعاً و طاعتاً گوش به فرمان ايشان نشستهاند و گرچه در حال حاضر از اتحاد با آمريکا بهرهميبرند، اما آمريکا نميتواند ادامة مسير ايشان را منحرف کند و قدرت مردميشان آنچنان بالاست که اگر خداي ناکرده قدرت به دستشان بيفتد، آمريکا با ترس و احترام به قدرتشان، راه را برايشان باز خواهد گذاشت تا بر خلاف منافع کثيف امپرياليسم و بر مدار شکوه ملي حرکت کنند. طنز ماجرا اينجاست که اگر ايشان از چنين قدرت و حمايتي برخوردار بودند، نبايد چشمي به حمايت آمريکا ميداشتند و امروز حکومت در دست ايشان بود و نه به قول خودشان رژيم ج.ا. گروهي ديگر ميگويند که «ما هر موضعي بگيريم آمريکا موجسواري خودش را ميکند؛ پس بيتوجه به حرفهايش عمل خود را مستقلانه پيش ميبريم و نميتوانيم با حمايت او مبارزات خود را متوقف نماييم». ريشة ديد مزبور باز به همان ديدگاه جزيرهاي برميگردد. اين گروه آنچنان امپرياليسم را در جزيرهاي دور ميانگارد که گويا تنها تأثير موضعگيريها و حمايتهاي رسانهاياش از مبارزات بهاصطلاح نجات بخش ايشان همان تصاويري است که از تلويزيون پخش ميکنند. اما آيا اين رسانهها با آن هزينههاي گزاف اينقدر بيکارند که مبارزات عدهاي را در گوشهاي از جهان براي رضاي خدا پررنگ جلوه دهند يا سران بزرگترين قدرتهاي جهان آنقدر خيرخواهند که در سفرها، ديدارها و توييتهاي گوناگون از اين جنبشها حمايت کنند تا آن کشور به آزادي، دموکراسي و شکوه برسد؟ سادهلوحانه است اگر نخواهيم نفع آنها را از اين ماجرا دريابيم.
شايد شنيدن اين مسئله که امپرياليسم آمريکا به هر کدام از اين حرکات، جنبشها و مبارزات به عنوان قطعاتي از يک پازل نگاه ميکند که نقش نهايي آن چيزي جز ويراني، از همگسيختگي و تکهپاره شدن کشورهاي منطقه نيست، سنگين باشد، اما هرچقدر دست اين گروهها در زدن نقش بر يک قطعه پازل باز باشد، همانقدر هم دست امپرياليسم در نحوة چينش و کنار هم قرار دادن اين قطعات براي برساختن نقش مورد نظرش باز است. اينجاست که اگر بهعنوان نيرويي براي برهمزدن اين پازل شوم نقش خود را ايفا نکنيم و يا چنين مهمي را از اساس انکار کنيم (امتداد اين رويکرد را ميتوان در شعار «دشمن ما همينجاست، دروغ ميگن آمريکاست» يافت.)، اين نيروي امپرياليسم است که حرکت ما را به سان قطعة پازلي در نقش نهايي خود قرار ميدهد؛ چه بخواهيم و چه نخواهيم. بنابراين اهميت مرزگذاري مبارزات با امپرياليسم آمريکا و تعريف خود در بستري ضدامپرياليستي ضرورتي غيرقابل انکار است. اما آنچه که شايد تا اينجا طرح ما را بدقواره جلوه ميدهد، وصلة ناهمگون مبارزات جزيرهاي با شعارهاي ضدامپرياليستي است. گرچه که از ابتدا اين رويکرد جزيرهاي مبارزاتي را نفي کرديم و آن را ماهيتاً دچار ايراد و بنيانش را بر آب دانستيم و حتي شعارزدگي برخي از همين مبارزان جزيرهاي را به باد انتقاد گرفتيم، اما از آنجا که جايگزين منسجم و معيني براي آن ترسيم نکرديم، شايد اينگونه به نظر برسد که ما از ترس انحراف حرکتمان بهوسيلة فلان نيروي ارتجاعي، خواننده را به خمودگي دعوت ميکنيم يا شرايط موجود را منتها درجة خوشبختي ميانگاريم. براي نفي اين کجفهمي بايد مبنا و ريشة نقد خود را به اختصار مشخص کرده و نشان دهيم که چگونه بر اساس فهم يکپارچه و عميق تاريخ جامعة انساني، ضرورت مبارزة جدي با امپرياليسم منکشف ميشود و بر همين بستر، چگونگي کنش و افق آن روشن ميگردد؛ به اين ترتيب، شيوة مبارزة ما تجسمي بههم پيوسته، متناسب و همهجانبه به خود ميگيرد. پرداختن به اين مهم بر عهدة مقالهاي در همين شماره تحت عنوان «عينک مادّي» است.
[1] . بخشي از کتاب «خر مُرده» نوشتة «عزيز نسين»
[2] . البته گروههای دیگری هم در این میان هستند که در ظاهری غیررادیکال و منطقی جلوه میکنند، اما کارکرد آنها این است که در مواقعی که امکان حرکت رادیکال وجود ندارد، همان افق براندازان را به گونهای دیگر پیشبگیرند. درواقع این دو، دو روی یک سکه اند که با توجه به شرایط رخ مینمایند، حمایتهای بیدریغ همین گروههای به ظاهر منطقی در شرایط بحرانی از گروههای رادیکال و فعالیتهایشان، خود شاهدی بر این مدعاست.
ما را در تلگرام دنبال کنید!