ویرگول
ورودثبت نام
نشریۀ «ترنج»
نشریۀ «ترنج»
خواندن ۴۲ دقیقه·۴ سال پیش

شمارۀ 18 - نقش ایوان

بررسی شکل‌گیری نطفۀ کمرسوادی بورژوایی و داعیۀ کمرسوادی‌خواهی


نکاتی پیرامون فهم پدیده‌ها

شخصی را درنظر بگیرید که دچار چنان فراموشی سهمگینی شده که تمام مفاهیمی را که از بدو تولد تا لحظۀ فراموشی در ذهنش نقش بسته‌‌بود، از یاد برده‌است، حال برعهدۀ شما گذاشته‌اند که دو پدیده را برای او تا حد امکان توضیح دهید؛ رودخانه و درخت. شاید ساده‌ترین راه، این باشد که او را به رودخانه‌ای در جنگل ببرید تا خودش ببیند، لمس کند، بشنود و آن‌قدر بپرسد و بپرسد تا همه‌چیز روشن شود؛ گرچه حتی در آن صورت هم محدودیت‌هایی گریبان‌گیر شماست؛ چرا که به هرحال، در مقابل پرسش‌هایی مانند این‌که رودخانه یا درخت چگونه و از کجا به وجود آمده و در ادامه چه اتفاقی برایش می‌افتد، باز هم چاره‌ای جز توضیح خشک‌وخالی نخواهیدداشت؛ هرچند با خیالی ‌آسوده‌تر می‌توانید به آن پرسش‌ها پاسخ دهید. اما بیایید بر دشواری فرض‌های اولیه بیفزاییم و تصور کنیم که با توجه به حال نامساعد بیمار، امکان خارج‌کردن او از اتاقش وجود ندارد. حال با این شرایط باید ببینیم چگونه می‌توانیم گام‌به‌گام در ذهن خالی از رودخانه و درخت، رودی جاری ساخته و از برش درختی برآوریم! یکی از کارهایی که می‌توانیم انجام دهیم، فراهم‌آوردن اجزای این پدیده‌هاست. فی‌المثل یک برگ، قطعۀ کوچکی از شاخه، بخشی از ریشۀ یک درخت یا مقداری از آب به‌عنوان عنصر اصلی سازندۀ رودخانه. اما تا قبل از این‌که بتوانیم به‌درستی ترکیب و شیوۀ کنار هم قرارگرفتن اجزای در دسترس را برای شخص منظور توضیح دهیم، در ذهن او، «بک برگ درخت»، معنایی فراتر از «یک برگ» برایش نخواهدداشت، «قطعۀ کوچکی از یک شاخۀ درخت»، از دید ما برای او فقط «یک چوب باریک» است، «قسمتی از ریشۀ درختی که ما آن را لمس کرده‌ایم»، برای او فقط «چند رشتۀ نرم چوبین» است و «یک لیوان آب رودخانه» را فقط «یک لیوان آب» خواهدپنداشت، نه چیزی بیش‌تر و نه چیزی کم‌تر. نکتۀ اولی که می‌توانیم دریابیم، این است که همان‌قدر که اجزای یک پدیده، در برساختن آن پدیده و معنی‌بخشی به آن نقش دارند، نحوۀ چینش و ترکیب این اجزا نیز واجد نقش و اهمیت‌اند. اما آیا در توضیح نحوۀ قرارگیری این اجزا در کنار یک‌دیگر، ما می‌توانیم فقط و فقط به همان پدیده اکتفا کنیم؟ بگذارید تا همین سؤال را روشن‌تر و بنیادی‌تر مطرح کنیم؛ آیا اصلاً می‌توان یک پدیده را مستقل از محیطی که در آن شکل می‌گیرد، به‌درستی فهم کرد؟ هنگامی‌که در حال برساختن رودخانه در ذهن فراموش‌کار هستید، ناچارید که تصویری از کوه، دشت و زمینی که رود در آن‌ جاری‌است و چشمه‌ای که از آن می‌جوشد و دریایی که به آن می‌ریزد، برای او بسازید؛ وگرنه جریان آبی بی‌سروته در فضایی بی‌کران و خلأ را که نمی‌توان رودخانه نامید، ترسیم کرده‌اید. در مورد درخت هم وضع به همین منوال است. پس نکتۀ دومی که می‌توان دريافت، معنایابی پدیده‌ها در ارتباط با بستر و محیط اطراف‌شان و یا به عبارت بهتر، با دیگر پدیده‌هاست. اما شاید بهتر است از ابتدا عکسی از درخت یا رودخانه را به شخص نشان دهیم تا هم اجزایش را ببیند، هم شیوۀ ترکیب آن‌ها و هم تمام محیط، بستر و دیگر پدیده‌های در ارتباط با آن‌ را. درست است که نمایش عکس، کار ما را بسیار آسان خواهدساخت، اما آنچه که عکس از پس آن‌ برنمی‌آید، نه فقط ناتوانی از برقراری تماس با آن پدیده، که مهم‌تر از آن، ناتوانی در ایجاد درک از عنصری است که اگر از هر پدیده‌ای حذف شود، باز هم آن پدیده، ماهیت خود را از دست می‌دهد؛ و آن عنصر، جریان، حرکت و تحول است. هرکدام از پدیده‌های اطراف ما، چه آهسته و چه تند، در حال حرکت و تحول‌اند و در زمان، جاری. یک عکس از رودخانه، نهایتاً لحظه‌ای منجمدشده از مقطعی از کل رودخانه است که در زمان و مکان جاری است و پیوسته تغییر می‌کند و تحول می‌یابد. همین‌طور، درختی که از دانه‌ای به‌وجود می‌آید تا به نهال و سپس درخت تبدیل شود و در ادامه پیر می‌شود تا بمیرد و تجزیه شود؛ به همین‌سان، هر پدیدۀ دیگری. بنابراین نکتۀ مهم سوم، فهم پدیده‌ها به‌صورتی تحول‌یابنده و جاری است.

شاید بتوان از بررسی بیش‌تر این مثال، نکات بیش‌تری را در فهم پدیده‌ها کشف نمود، منتها ما به همین سه نکته اکتفا می‌کنیم و سعی می‌کنیم پدیدۀ مورد بحث مقاله را که دموکراسی بورژوائی است، با متد مادی‌گرایی تاریخی که شرح آن در مقالۀ «عینک مادّی» در همین شماره آمده و توجه به سه نکتۀ بالا، بررسی کنیم. به‌عبارتی، دموکراسی بورژوائی را در ترکیب اجزائش، بستر و پدیده‌های دیگر درهم‌تنیده با آن و تحول‌یابندگی‌اش بررسی کنیم.

الغای برده‌داری؛ الغای اخلاق، قانون و شرع!

خالی از لطف نیست که به‌عنوان دست‌گرمی، قبل از شروع بررسی ابعاد پدیدۀ اصلی مورد بحث مقاله، با به‌کارگرفتن متد و سه نکتۀ مذکور، به بررسی اجمالی موضوعی که شاید به‌جهاتی، بررسی آن آسان‌تر از بررسی دموکراسی است، بپردازیم و در کنار آن باز هم نکات بیش‌تری را دریابیم.

برده‌داری؛ واژه‌ای که امروز وقتی به سر زبان‌ها می‌آید، ما را به یاد کشتن، استثمار، بهره‌کشی وحشیانه و جنایت عده‌ای علیه بشریت می‌اندازد. نفرت از این تصویر، با وجود این‌که تقریباً تمام انسان‌های امروزی به‌صورت مستقیم آن دوران را درک نکرده‌اند، هنوز آن‌قدر زیاد است که به هنگامۀ اعتراضاتِ (لااقل در بادی امر) ضدنژادپرستی در ایالات‌متحده و به‌دنبال آن در اروپا و بسیاری از نقاط آفریقا و آمریکای جنوبی و...، مجسمه‌های بسیاری به اتهام برده‌داری به زیر کشیده شد. نکات سه‌گانه و روش مادی-تاریخی، به ما حکم می‌کند برای فهم درست این دوران، از دیدگاه صرفاً اخلاقی به پدیدۀ مهمی مثل برده‌داری که به دوران طویلی از زندگی بشر اطلاق می‌شود، فاصله بگیریم.

نگاه اخلاقی به عصر برده‌داری، آن ‌هم با معیارهای اخلاقی امروزین، نهایتاً می‌تواند نگاه به عکسی از این پدیده باشد که نه فقط تحول، بلکه بستر، اجزا و درهم‌تنیدگی اجزا با یک‌دیگر و با محیط، در آن نمایش داده نمی‌شود.

رشد نیروهای مولده در طول دورۀ اشتراکی اولیه، که خود را در اولین تقسیم کارها متجلی ساخت، جامعۀ انسانی را به اولین تغییر گستردۀ رژیم تولیدی خود نزدیک می‌کرد. رشد دام‌داری و کشاورزی، نخستین تقسیم اجتماعی کار را رقم زد تا عده‌ای به‌طور تخصصی به شبانی و عده‌ای دیگر به کشاورزی بپردازند. کسب توانایی در ذوب فلزات، امکان تولید کارافزار و تسلیحات مختلف و پیش‌رفته‌تر را فراهم نمود و دومین تقسیم اجتماعی کار، یعنی جدایی پیشه‌وری از کشاورزی را به ارمغان آورد. اختراع منسوجات نیز نشانۀ دیگری از رشد بود. جمع تمامی این ‌پیش‌رفت‌ها، نویدبخش ضریب اطمینان بیش‌تر برای حفظ بقا به یمن افزایش قابل‌توجه بازده تولید بود، اما این افزایش، تحت هیچ شرایطی، نمی‌توانست با ادامۀ روابط تولیدی گذشته رخ دهد؛ تخصصی‌شدن و تقسیم کارها، مستلزم لغو مالکیت اشتراکی و برقراری مالکیت خصوصی بر ابزار تولید بود؛ چراکه کارافزارهای ابتدایی که در گذشته اعضای کمون (جامعۀ اشتراکی) را مجبور می‌ساخت تا یک کار ساده و مشخص را همگی هم‌راه یک‌دیگر انجام دهند، مانند شکار یا دفاع جمعی، اکنون جای خود را به کارافزارهایی پیش‌رفته و انسان ماهرتری داده‌بود که با تقسیم کار و تخصصی‌شدن آن‌ها (که افزایش بازده تولیدی را با خود به‌همراه داشت)، کار انفرادی را به‌جای کار جمعی ناگزیر می‌نمود و هر شخص برای انجام کار انفرادی و تخصصی خود، باید مالک افزار کار مخصوص خود می‌بود. در نتیجۀ کار انفرادی و مالکیت خصوصی، عدم تساوی در دارایی‌ها، چه در بین اعضای یک قبیله و چه در بین قبایل مختلف، به وجود آمد. در دورۀ اشتراکی اولیه، با توجه به نیروی مولدۀ ابتدایی، همۀ قبایل تنها می‌توانستند در حد زنده نگه‌داشتن خود تولید کنند و عملاً قبایل مختلف یا در یک سطح حداقلی به این مهم دست می‌یافتند یا دست بر قضا، آسمان طبیعت برایشان می‌تپید و چنان شرایطی پیش می‌آمد که هلاک می‌شدند. تنها اختلاف قبایل در همین سطح بود؛ حداقلی‌ترین حیات یا ممات! در درون هر قبیله، همۀ اعضا با هم ابزارهای ساده ساخته و نیز با هم به شکار و دفاع از قبیله و ... می‌پرداختند؛ پس عملاً هیچ‌ فردی به‌تنهایی و مستقل نمی‌توانست کاری انجام دهد و حیات خود را حفظ کند. در نتیجه، نه‌تنها امکان بروز اختلاف در سطح دارایی، که حتی امکان کسب دارایی توسط یک شخص وجود نداشت و هرآنچه که بود، متعلق به تمام کمون بود. اما پس از رشد معیّن نیروهای مولده و تثبیت کار انفرادی، مالکیت خصوصی و ایجاد امکان افزایش بهره‌وری، تفاوت شرایط طبیعی و تفاوت سطح پیش‌رفت‌ قبایل مختلف، سبب شد که اختلاف در دارایی‌های قبایل به ‌وجود آمده و افزایش یابد. شرایط به‌گونه‌ای پیش‌ رفت که برخی قبایل، آن‌قدر بتوانند دارایی کسب کنند که ظرفیت به‌کارگیری نیروی کار خارج از قبیلۀ خود را به ‌دست آورند و برخی از قبایل، هنوز در سطح متزلزلی از حیات به ‌سر برند. امکان بالقوۀ تصاحب نیروی کار قبیلۀ دوم توسط قبیلۀ اول به جهت قدرت و سلاح بیش‌تر، با انگیزۀ افزایش بیش‌ازپیش سطح تولید، بالفعل می‌شود و اعضای قبایل ضعیف‌تر، توسط قبایل قوی‌تر، طی جنگ‌هایی خونین، به بردگی گرفته می‌شوند. در درون هر قبیله نیز با توجه به کار انفرادی و مالکیت خصوصی و رشد ناهم‌گون دارایی‌های افراد با همان انگیزۀ افزایش دارایی، عده‌ای توسط عدۀ دیگر به بردگی کشیده می‌شوند. البته گروهی هم باقی می‌مانند که نه برده‌دارند و نه برده؛ آن‌ها صرفاً می‌توانند معاش خود را تأمین کنند. به‌ این ترتیب، شیوۀ تولید برده‌داری، شرایطی را منطبق با سطح نیروهای مولده فراهم کرده و بر ظرفیت تولید می‌افزاید؛ گرچه به قیمت شکل‌گیری طبقات و پیامدهای ناگوارش! به‌ این ‌ترتیب، شیوۀ تولید برده‌داری، مبتنی‌بر روابط تولیدی خاصی است که در آن، دو طبقۀ اصلی عبارت‌اند از برده که نیروی زندۀ تولیدی است و نه‌تنها صاحب وسایل کار نیست، بلکه تملکی بر جان و فرزندان خود نیز ندارد و برده‌دار، که علاوه‌بر مالکیت وسایل تولید، مالک جان برده نیز هست (و برای کشتن برده بازخواست نمی‌شود) و امکان خریدوفروش آزادانۀ برده‌ها را دارد. به ‌این ‌ترتیب، مطابق آنچه که در مقالۀ «عینک مادّی» نشان داده شد، پایه‌ای‌ترین روابط اجتماعی شکل گرفت و روبنای جامعه، برمبنای تحکیم این روابط پایه‌ای که رشد سطح تولید و ارتقای ضریب اطمینان بقای نوع بشر را به ارمغان آورده‌بود، تثبیت گشت. وجوه مختلف زندگی بشر، از اقتصاد گرفته تا فرهنگ، در این دوره به یاری استثمار بردگان، بهبود قابل‌توجهی یافت و رشته‌های مختلف دانش، پیش‌رفت شگرفی کرد.

فیلسوف یونانی، ارسطو؛ که او هم مثل هر فرد عادی‌ای در آن دوران، برده را بخشی از مالکیت زندگی مردم آزاد می‌دانست و معتقد بود که برده جز در رابطه با ارباب خود، هیچ موجودیت مستقلی ندارد.
فیلسوف یونانی، ارسطو؛ که او هم مثل هر فرد عادی‌ای در آن دوران، برده را بخشی از مالکیت زندگی مردم آزاد می‌دانست و معتقد بود که برده جز در رابطه با ارباب خود، هیچ موجودیت مستقلی ندارد.


این‌جاست که می‌توان دریافت چرا در آن‌ دوره، برده‌داری به‌لحاظ قانونی و عرفی، کاملاً امری مورد تأیید بود. اما همان‌طور که در مقالۀ «عینک مادّی» دریافتیم، هر رابطۀ تولیدی معیّنی، با پیش‌رفت به‌مرور نیروی مولده، پس از مدتی، به زنجیری بر پای این نیرو تبدیل می‌شود و تشدید تضادهای درونی این رابطه، حیات بشر را تهدید می‌کند. در این مرحله، ایده‌های جدیدی برای درهم‌شکستن انقلابی این رابطۀ تولیدی پدید می‌آید که گرچه در قامت ایده، خود را نمایان می‌سازند، اما ریشه در واقعیت عینی و مادی بسیار مهمی دارند: تهدید بقای بشری به‌وسیلۀ روابط تولیدی. حال باید ببینیم چگونه روابط تولیدی برده‌داری، تبدیل به تهدیدی برای بقا و دست‌آوردهای بشری شدند.

استثمار به شیوۀ برده‌داری، خود، به‌مرور نیروی مولدۀ جامعه، یعنی بردگان را به نابودی سوق می‌داد و بردگانی که عایدی از ثمرات تولیدشان نداشتند و زیر شدیدترین فشار و سخت‌ترین شرایط، بهره‌کشی می‌شدند، بارها علیه این شیوۀ استثمار به‌ پا خاستند و همین قیام‌ها و سرکوب‌های خونین، پس از آن‌که باز هم بسیاری از نیروی کار را هلاک می‌کرد، باعث اختلال در چرخۀ تولید و بروز بحران می‌شد. از طرفی فراهم‌آوردن مداوم بردگان جدید و بیش‌تر به‌عنوان نیروی کار، که شرط بقای اقتصاد برده‌داری بود، فقط با پیروزی در جنگ‌ها ممکن بود. دهقانان و پیشه‌وران، جورکشان اصلی این جنگ بودند که نه‌تنها به‌عنوان نیروی جنگی عمده در جنگ شرکت می‌کردند، بلکه بار تأمین هزینۀ آن‌هم بر دوش‌شان بود. اما عایدی ایشان از این جنگ‌ها، در برابر عایدی برده‌داران، هیچ می‌نمود و زیر فشار تأمین هزینه‌های جانی و مالی جنگ کمر خم کرده و در رقابت با تولید گستردۀ برده‌داران که مبتنی بر کار پرسود و رایگان بردگان بود، روزبه‌روز ناتوان‌تر و تهی‌دست‌تر می‌شدند. بدین‌سبب، قدرت نظامی، اقتصادی و سیاسی کشورهای برده‌دار به‌مرور تحلیل یافت و رژیم برده‌داری، جامعه را روزبه‌روز بیش‌تر به حضیض تولیدی می‌‌کشاند. نتیجۀ این تهدید، شورش‌های فراگیر بردگان و پیوستن روزافزون دهقانان آزاد و پیشه‌وران، به صفوف انقلابی بردگان بود؛ انقلابی که نویددهندۀ پایان رژیم برده‌داری بود.

اکنون که مدت مدیدی از دوران برده‌داری می‌گذرد، تحلیل این دوره برای زندگی امروز ما، می‌تواند ارمغان‌آور نکات گران‌بهایی باشد. دیدیم که چگونه و به چه سبب، آنچه که امروز حتی اسمش تنفر ما را برمی‌انگیزد پدیدآمد، در دوره‌ای زندگی نوع انسان را ارتقا داد، تبدیل به قانون، عرف و اخلاق شد و حتی توسط آئین‌های گوناگون به رسمیت شناخته شد و در نهایت چگونه زندگی بشر را تهدید کرد و پس از آن به‌ دور انداخته شد. اما امروز ما در کجا قرار داریم؟ در انتهای تاریخ؟! آیا ممکن نیست که عرف، اخلاق و قانون امروز ما، تنفر نسل‌های آیندۀ بشری را برانگیزد؟ رابطۀ تولیدی عصر ما، در درون خود چه تضادهایی دارد؟ و هزاران سؤال دیگری که هر انسانی، امروز با نگاه به گذشته می‌تواند از خود بپرسد.

حال که با بررسی مثالی، دریافتیم چگونه می‌توانیم از نگاه‌های ‌ایده‌آلیستی فاصله گرفته و به تحلیل دقیق مادی بپردازیم، به سراغ نطفۀ شکل‌گیری ایدۀ دموکراسی بورژوایی در بستر تاریخ می‌رویم.

آزادی! اقتضای نوین جای‌گاه نیروی کار

برای بررسی دموکراسی، باید سوار ماشینی از جنس تاریخ شویم تا مسیر رشد، تکوین و تبدیل آن به پدیدۀ دل‌فریب امروزی را دریابیم. این، تنها ره‌گذر است برای پاسخ به سؤالاتی که اذهان پرسش‌گر را درگیر خود ساخته؛ سؤال‌هایی از قبیل این‌که «به‌راستی نطفۀ ایدۀ دموکراسی، در کجا و با چه شرایطی تشکیل شده‌است؟ آیا امروز می‌تواند به بشریت و جامعه، کمکی در راستای بهترشدن اوضاع بکند؟ چگونه از دوران اسف‌بار فئودالیته، بشر به ایدۀ دموکراسی رسید؟»

برای روشن‌شدن ذهن‌مان، بهتر است انگلیس را که اولین جرقه‌های تشکیل سرمایه‌داری، در آن به وجود آمد، بررسی کنیم:

بعد از نظام برده‌داری که در بخش‌های قبلی آن را بررسی کردیم، نظام فئودالی یا رعیت‌داری به وجود آمد. این نظم، گرچه شمایل زیباتری از نظم آختۀ برده‌داری داشت، اما هم‌چنان وارث ساختار طبقاتی بود و درنتیجه، برمبنای استثمار و بهره‌کشی استوار بود. در این نظام، رعیت‌ها پابست زمین بودند؛ یعنی به‌صورت موروثی مستأجر زمین اربابان بودند و ارباب به‌عنوان صاحب زمین، از نیروی کار مجانی رعیت استفاده می‌کرد؛ به این ترتیب که قسمتی از آنچه را که رعیت برداشت می‌کرد، به رایگان تصاحب می‌کرد (رانت جنسی) یا این‌که آن‌ها باید با ابزار کار خود و نیروی کارشان، به‌صورت مجانی زمین‌های ارباب را کشت کرده و زمین‌های آن‌ها را نیز آباد می‌کردند (رانت کار یا حق بیگاری) و یا ترکیبی از این دو رانت. عاید این نظام، برای رعیت‌ها تنها محصولات و چیزهایی بود که می‌توانستند خود را سیر کنند و روزگار را به‌سختی زیر فشار زندگی اشرافی اربابان بگذرانند. در اواخر قرن چهاردهم در انگلیس، این نظام فئودالی نیز کم‌رنگ شد و اکثر نیروهای مولد را خرده‌دهقانان تشکیل می‌دادند. خرده‌دهقانان، صاحب زمین‌های کوچکی بودند. آن‌ها تحت استثمار و در بند ارباب نبودند و هم‌چنین صاحب کسی (رعیت) نیز نبودند. خرده‌دهقانان می‌توانستند در زمین‌های خود به‌صورت مستقل کار کنند و محصول خود را تولید و استفاده کنند.

پس از دومین تقسیم بزرگ کار در عصر برده‌داری، این پیشه‌وران بودند که از کشاورزان جدا شده و به تولید تخصصی خود به‌صورت انفرادی می‌پرداختند. وارثان پیشه‌وران در عصر فئودالیته، به‌مرور در مکان‌های خاصی روی زمین‌های تحت تملک فئودال‌ها در شهرها متمرکز شده و مستقلاً به تولید می‌پرداختند. سوداگرانِ بورژوا، در ارتباط با این تولیدکنندگان خرد، سعی می‌کردند به‌گونه‌ای، محصولات تولیدی را به قیمت پایین خریده و با قیمت بالاتری در جایی دیگر به فروش برسانند. حد این تجارت پرسود، توان تولیدکنندگان مجزا بود؛ هرچه راندمان کار آن‌ها افزایش می‌یافت، سوداگران می‌توانستند حجم بیش‌تری از ثروت انباشتۀ خود را به کارگیرند و سود بیش‌تری به دست آورند. به این ترتیب، تجار سعی کردند تمهیداتی را ببینند تا بازدهی تولید افزایش یابد؛ که شرح آن، خارج از حوصلۀ این جستار است. امّا نکتۀ مهم در این‌جا، این است که انگیزۀ افزایش حجم تولیدی تجاری که انباشت ثروت، امکان پرداخت مزد به آن‌ها را می‌داد، به این سمت سوق داد که این تولیدکنندگان خرد و مجزا را زیر یک سقف در کارگاه‌های اولیه گرد هم ‌آورند. به این ترتیب، این تولیدکنندگان که تا پیش از این به‌شکل مستقل و با وسایل تولیدی که خود صاحب آن بودند به تولید می‌پرداختند، تبدیل به کارگرانی مزدور (مزدبگیر) شدند. صاحب سرمایه، وسایل تولید و مواد اولیه را از پیش تهیه کرده و در کارگاه‌ها در اختیار ایشان قرار می‌داد و این کارگران، تنها با به‌کارگیری نیروی کار خود، در تولید نقش ایفا کرده و در ازای این نیروی کار، دست‌مزدی دریافت می‌کردند. این‌جا می‌توانیم شکل‌گیری نطفۀ دموکراسی را دریابیم و در عین‌ حال، تضاد درونش را نیز درک کنیم: رعیت به‌عنوان نیروی اصلی تولیدی در شیوۀ تولیدی فئودالی، در بند ارباب و زمین بود؛ پس در ساحت سیاسی، مذهبی و ... نیز این اسارت به‌وسیلۀ قانون، قوای قهریه، اخلاق، مذهب و ...، تأیید و تحکیم می‌شد. اما در شیوۀ تولید جدیدی که در حال شکل‌گیری بود، نیروی مولدۀ اصلی تولید را تولیدکنندگان مستقل، جزء و آزاد از رابطۀ ارباب-رعیتی شکل می‌دهد؛ پس ناگزیر، نیروی مولدۀ جدید، به‌سبب جایگاهش در شیوۀ تولید فئودالی، از این آزادی برخوردار بود، اما هنگامی‌که انگیزۀ افزایش بازده تولید، تولید کارگاهی را پدید آورد، ناخودآگاه این نیروی کار، از وسیلۀ تولید که تا پیش از این در تملک او بوده جدا شد و بر گردن آزادی‌اش، قلادۀ کار مزدوری بسته شد. کارمزدوری و تصاحب وسایل تولید توسط طبقۀ در حال رشد بورژوازی، بستری را پدید آورد که در آن، امکان استثمار و به‌بن کشیدن انسان آزاد پدید آمد. بدین‌ترتیب، آزادی فرد انسان از فرد انسان، در شیوۀ تولید جدید تضمین شده‌بود، اما این آزادی، در پیوند با اسارت نیروی کار در زندان جمع صاحبان وسایل تولید، معنی پیدا می‌کرد. ولی در هر حال، فراگیرشدن شیوۀ تولید جدید، به‌معنی آزادی فرد از فرد بود؛ امری که در دو نظم قبلی، خبری از آن به این شکل نبود.

کار مزدوری و تولید کارگاهی، رشد قابل‌‌توجهی در سطح تولید را به ارمغان آورد، اما باز هم مانع بزرگی بر سر راه این رشد پدید آمده‌بود و آن ‌هم اندک‌بودن جمعیت آزاد بود که بتوان آن‌ها را به کار مزدوری گماشت. اکثریت جمعیت را خرده‌دهقانان و رعیت‌ها تشکیل می‌دادند و تعداد کارگران تولید کارگاهی، نمی‌توانست از حدی فراتر رود. راه عبور از این سد چه بود؟

عدو شود سبب خیر، اگر خدا خواهد!

با توسعۀ آرام شیوۀ تولید جدید و اثبات رشدیابندگی و سودآوری آن در مقابل شیوۀ تولید حاکم اما رو به افول، توجه و اتکای سلطنت انگلیس، روزبه‌روز بر‌ بورژوازی بیش‌‌تر شد. طبقۀ اشراف و اربابان، متوجه شدند که جایگاه‌شان در قدرت متزلزل گشته و رقیب تازه‌ و جاه‌طلبی برایشان به‌ وجود آمده. آن‌ها تصمیم به کاری گرفتند که قدرت خود را افزایش دهند، اما بعدها این کارشان نتیجۀ عکس داد و همان هدیه‌ای را به بورژوازی داد که در انتظارش بود. اشراف فکر می‌کردند با بازپس‌گیری زمین‌هایی که در تصاحب خرده‌دهقانان بود و درصد قابل‌توجهی از تولید را به دوش می‌کشید، به دوران درخشان پیش از قرن ۱۴ بازگردند و جایگاه بلامنازع خود در قدرت را بازپس‌گیرند. به این ترتیب، حملات به زمین‌های خرده‌دهقان‌ها آغاز شد و اشراف و اربابان، به‌صورت وحشیانه‌ای، با قدرت خود توانستند آن‌ها را از زمین‌هایشان بیرون بیندازند. با این کار، جامعه با یک چالش بسیار جدی روبه‌رو شد. جمعیت زیادی بی‌خانمان، بی‌کار و گرسنه پدیدآمد تا تبدیل به «پرولتاریای آزاد»ی شود که بورژوازی برای آن له‌له می‌زد. به‌ این ترتیب، فصل خشک‌سالی نیروی کار برای شیوۀ تولید جدید، به‌مدد اشراف پایان یافت و بورژوازی، با سیلی از پرولتاریای آزاد روبه‌رو شد.

بورژوازی اصلاح می‌طلبد!

جنبش اصلاح دینی، کم‌کم پایش را به انگلستان باز کرده‌بود و می‌خواست دست به تغییرات بزرگی بزند. در آن زمان، دین و مسیحیت و کلیسا، نقش مهمی را در نظم حاکم ایفا کرده و به‌تناسب آن، صاحب قدرت، ثروت و نفوذ فراوان بود. این قدرت، چندین جنبۀ متفاوت داشت؛ کلیسا در دربار سلطنتی قدرت بسیار ویژه و در تصمیم‌گیری‌ها نیز تأثیر بسزایی داشت. از طرفی، خود کلیسا، دارای زمین‌ها و صومعه‌های بسیاری بود و جمعیت زیادی در مایملک کلیسا اسکان داشتند و روزگار می‌گذراند. هم‌چنین کلیسا با قدرت خود، تبدیل به سد بزرگی جلوی پیشروی علم شده‌بود و جامعۀ علمی، با سرکوب شدیدی از جانب کلیسا مواجه بود. با رسیدن پژواک‌های جنبش اصلاح دینی به انگلستان، این قدرت تمام‌عیار نیز درهم‌شکست و این جنبش توانست از قدرت کلیسا کم کند تا باز هم اتفاقات به‌گونه‌ای رقم بخورد که بورژوازی از آن نفع کاملی ببرد. این جنبش، از دو طریق توانست به بورژوازی کمک کند. اول این‌که سد قدرتمند آن مقابل پیشروی آزادانۀ علم شکسته شد و همین امر، سرآغازی بر رشد تکنولوژیک کارگاه‌ها و انقلاب صنعتی شد. از طرفی دیگر، سلب مالکیت زمین‌های کلیسا، باز هم جمعیت بزرگی را به پرولتاریای آزاد افزود.

البته ذکر این نکته هم خالی از لطف نیست که تن‌دادن پرولتاریای آزاد به کار مزدوری، از همان ابتدای امر هم نه با خواست و رضا، که با داغ و درفش سلطنت، ممکن شد؛ سلطنت انگلستان، با وضع قوانینی توانست شرایط را جوری پیش ببرد که این نیروهای آزاد، بالاجبار به زیر یوغ بورژوازی بروند. ابتدا «ادوارد ششم»، در آغاز سلطنت خود، قانون گذاشت که اگر فردی اثبات کند که فرد دیگری بی‌کار است، می‌تواند او را به بردگی و تملک خود درآورد. بعد از این قانون، «الیزابت» نیز قانونی جدید وضع کرد که طبق آن، تاوان فرد بالاِ چهارده‌سالی که به‌مدت دو سال توسط کسی به کار گرفته نشده‌باشد، برای بار اول شلاق و نقش‌بستن داغ بی‌کاری روی بدن اوست و اگر برای بار دوم، بی‌کار دستگیر شود، با مشاهدۀ داغ بر بدنش، با بی‌رحمی تمام، اعدام خواهدشد. این قوانین باعث شد پرولتاریای آزاد که ابتدا از رفتن به کارگاه‌های بزرگ تولیدی امتناع می‌کرد، الآن دیگر راهی جلوی پای خود نبیند و به‌سمت بورژوازی روانه شود. حال، دیگر بورژوازی همۀ آنچه را که می‌خواست، برای خود می‌دید.

بورژوازی در صور می‌دمد

انباشت پرشتاب سرمایه در دست بورژوازی، زنگ تغییر را به صدا درآورده‌بود. شیوۀ جدید تولید، همان‌گونه که شرح آن رفت، قدم در مسیر رشد نهاد و به درجه‌ای از رشد رسید که نه تنها توان دگرگونی ساحت سیاسی را کسب کرد، بلکه وجوب این دگرگونی را با پوست، گوشت و استخوان خود حس می‌کرد. درست است که همین سلطنت بود که دست طفل نوپای تولید سرمایه‌دارانه را (در ابتدایی‌ترین شکل خود) گرفته بود و با بی‌وفایی تمام، به رفاقت با یاران پیشینش، یعنی کلیسا و اشراف، پشت کرده بود تا کودکی خوش‌طالع را بپروراند که در پیری، عصای دستش باشد، اما اکنون، این کودک خوش‌چهرۀ دیروز، به جوان چالاک و بلندپروازی تبدیل شدهبود که هم‌پایی با پیر سال‌خورد سلطنت، جز ملال برایش عایدی نداشت. نظم پیشرو در ساحت اقتصادی، اکنون به مرحله‌ای رسیده‌بود که برای تداوم حرکت روبه‌جلویش باید به‌جای ساختمان فرسودۀ سلطنت، در ساحت سیاسی، سازه‌ای نوین را پایه‌گذاری کند تا بتواند اقتضائات جامعۀ جدید را برآورده سازد.

همان‌گونه که در مقالۀ «عینک مادّی» بیان شد، هنگامی‌که روابط اجتماعی تولید، به‌عنوان پایه‌ای‌ترین روابط شکل می‌گیرد، دیگر روابط اجتماعی و سایر ساحت‌ها باید حول روابط تولیدی متشکل شده و شیوۀ تولید جدید را تحکیم نمایند. به همین ‌ترتیب، هنگامی‌که روابط تولید سرمایه‌دارانه، ساحت اقتصادی را درنوردید و با شکست روابط تولیدی فئودالی، برتری خود را عینیت بخشید، آغاز روند بازآرایی سایر ساحت‌ها و روابط جامعه، ناگزیر می‌نمود. در این هنگام بود که سلطنت انگلستان دریافت که چه ماری در آستین خود پرورده و اکنون بی‌یار و یاور، باید به تقابل با اژدهایی هفت‌سر برود. ابتدا در ۱۶۴۰ میلادی، پارلمان انگلستان، بر کوس جنگی علیه اختیارات پادشاه انگلستان، یعنی «چارلز اول» کوفت که حدود یک دهه ادامه‌دار بود و سرانجام در ۱۶۴۹، منجر به اعدام پادشاه نگون‌بخت شد.

اعدام چارلز اول
اعدام چارلز اول

پس از آن ده سال، اولین و آخرین جمهوری انگلستان به وجود آمد و بعد، «چارلز دوم»، فرزند چارلز اول، با نابودکردن تمام اختیارات و قدرت آن، به پادشاهی منصوب شد؛ اما سلطنت از تلاش برای بازگرداندن اختیارات بازننشست. در سال ۱۶۸۸، پس از برکناری «جیمز دوم» و روی‌کارآمدن «ویلیام سوم»، آخرین تلاش‌ها برای بازگرداندن قدرت سلطنتی پایان یافت و سلطنت انگلیس، برای همیشه به جاذبه‌ای توریستی بدل گشت.

«انقلاب شکوهمند» انگلستان، به دلایلی که شرح آن رفت، مانند انقلاب آمریکا و فرانسه، به خون‌وخون‌ریزی نیازی نداشت و توانست به‌صورتی مسالمت‌آمیزتر، آنچه را که باید، برای بورژوازی، در ساحت سیاسی به ارمغان آورد.

روشنگری انگلیسی، روی به حاکمیت داشت و دست بورژوازی را خود سلطنت گرفته‎بود. همین امر، سبب شد دیگر سلاطین اروپایی، حواس‌شان را جمع کنند تا مرتکب خطایی نشوند که سلطنت انگلستان دچارش شد و جورش را تمام و کمال چشید. بدین‌ترتیب، بورژوازی نوباوۀ سایر کشورها، از همان ابتدا با سرکوب مواجه شد. علاوه‌بر آن، بورژوازی قدرتمند انگلیس، تمایل داشت تا انحصار تولید را در دست داشته و مواد خام را از سایر کشورها با قیمتی ارزان وارد کند. به همین سبب، منافع مشترکی با سلطنت سایر کشورها در سرکوب بورژوازی ملی آن‌ها داشت. این‌جا بود که بورژوازی اروپایی، سردرگم و کلافه، پیمودن مسیر بورژوازی انگلیس را برای تکیه‌زدن به اریکۀ قدرت، رؤیایی غیرقابل‎تعبیر می‌یافت؛ تا بالأخره بورژوازی اروپایی توانست مسیر حرکت خود را در الگوی جدید آمریکایی بیابد.

جریان تاریخ، راه خود را پیدا می‌کند

آمریکا در آن سال‎ها مستعمرۀ انگلیس بود و مدیریت هر شهر یا ایالت آن را یک فرماندار برعهده داشت که سلطنت انگلیس، آن فرماندار را منصوب کرده‌بود و تصمیمات او، تابع منافع سلطنت انگلستان و اشراف بود. بورژوازی آمریکا هم زیر سایۀ این سلطۀ خارجی، نشو و نما کرده و از شرایطش راضی بود. اما در هر حال، نظم جدید به هر بهانه‌ای تاریخ را ورق می‌زد.

ابتدا جنگی هفت‌ساله میان دو قدرت استعماری، یعنی انگلیس و فرانسه، درگرفت که سرانجام، پیروزی انگلیس در هند غربی، باعث فتح کانادا و اخراج فرانسویان برای همیشه از قارۀ آمریکا شد. بعد از پایان جنگ در ۱۷۶۳، بحران اقتصادی آمریکا، انگلیس و فرانسه را درنوردید. شرایط داخلی انگلیس، آن‌چنان دچار بحران نشد؛ چراکه نظم جدید، با بازدهی بالا، توان مقابله با این شرایط را داشت؛ اما در فرانسه وضع به‎گونه‌ای دیگر پیش‌رفت؛ تضاد بورژوازی با سلطنت فرانسه و ناتوانی شیوۀ تولید پوسیدۀ فئودالی در پاسخ‌ به شرایط سخت بحران، باعث شد که این کشور دچار چالش شود. ثمرۀ این بحران برای آمریکا، ایجاد شکاف در رابطۀ بورژوازی آمریکا با سلطنت انگلیس بود. انگلیس معتقد بود که جنگ با فرانسه، به‌نفع مستعمره‌نشینان است؛ پس آن‌ها باید هزینۀ این جنگ را پرداخت کنند. به همین دلیل، مالیات‌های سنگینی بر تجارت آمریکا بست که این اقدام، باعث خشم آمریکایی‌ها شد. بحران این مالیات و مشکلات ناشی از جنگ، باعث شد طبقۀ بورژوازی آمریکا نیز مقرر کند تا زمانی‌که انگلیس از موضع سخت‌گیرانۀ خود برنگردد، تحریمی علیه تجارت با انگلیس منعقد نماید. نکتۀ ماجرا این‌جا بود که بورژوازی اصلاً قصد جداشدن از انگلیس را نداشت و فقط دنبال بازگشت به حالت صلح‌آمیز پیشین بود. اما تودۀ مردم آمریکا، جور دیگری به این مسئله نگاه می‌کردند. آن‌ها با خشم و نفرت تمام نسبت‎به این عمل، با حمله به سربازان انگلیسی و خائنان، مقابله با استعمار انگلیس را به مرحله‌ای فراتر از تحریم تجاری ارتقا دادند. در بین سال‌های ۱۷۶۵ تا ۱۷۶۶، گروه های مبارزی از میان تودۀ مردم و رعایای رنج‌دیده تشکیل شد که مبارزه علیه انگلیس را پی‌گیری می‌کردند. انگلیس در مقابل این اعتراض، راه سرکوب را پیش گرفت و به‎صورت خشونت‎آمیزی با معترضان برخورد کرد.

«متصل کن(متحد شو) یا بمیر»، طرحی از «بنجامین فرانکلین»، که برای تشویق مستعمره‌های پیشین جهت اتحاد علیه حکومت انگلیس، بین مردم پخش شد
«متصل کن(متحد شو) یا بمیر»، طرحی از «بنجامین فرانکلین»، که برای تشویق مستعمره‌های پیشین جهت اتحاد علیه حکومت انگلیس، بین مردم پخش شد


انگلیس، بسیاری از مالیات‎ها را حذف کرد، اما افق اعتراضات، بسیار فراتر رفته‎بود. پاسخ طنزآمیز انگلیس به این شرایط کابوس‌وار، این بود: برگزاری یک رفراندم صدوشصت‌هزارنفری که دقیقاً هر صدوشصت‌هزار نفر انگلیسی بودند؛ برای تعیین تکلیف استقلال چهارمیلیون آمریکایی؛ که اعتراضات فروکش کند! این اتفاق، همانند جرقه‌ای در انبار باروت، خشم رعیت، کشاورزان و تودۀ مردم بود.

شرایط به‌سمت یک جنگ داخلی تمام‌عیار پیش می‌رفت. جلسات مرتبی بین اعضای مردمی، رعایا، صاحبان مشاغل کوچک و بورژوازی برگزار می‌شد که برای آینده تصمیم‌گیری شود. هم‌زمان با بالاگرفتن و به‌خشونت کشیده‌شدن اعتراضات، بورژوازی که تا پیش از این با احتیاط نظاره‌گر ماجرا بود و با نگاهی تردیدآمیز، این حرکت توده‌گیر را رصد می‌کرد (چرا که در آن برهه، خواهان تغییر با کم‌ترین هزینه و شیوه‌ای قابل‌کنترل بود)، بالأخره تصمیم گرفت که به صف انقلاب توده پیوسته و پیش‌آهنگی انقلاب را به‌عنوان طبقۀ صاحب سرمایه و قدرت، برعهده گیرد. بدین‌ترتیب، ره‌یافتی جدید برای بورژوازی جهت تسخیر ساحت سیاسی به‌وجود آمد تا او را از بن‌بست ره‌یافت انگلیسی برهاند. ره‌یافت جدید توده‌ای بود و مخاطبش طبقات فرودست و تحت ستم جامعه. بورژوازی که دیگر گوش سلطنت، بدهکار پندهایش نبود، اکنون دست به دامن انقلاب فراگیر شده بود، البته با تردید و با رعایت حدود!

معماری آوانگارد ساختمان سیاسی آمریکا

همان‌گونه که پیش از این ذکر شد، خود شیوۀ تولید جدید، برای سوژۀ اصلی نیروی تولیدی، آزادی فرد از فرد را به ارمغان آورده‌بود، اما حرکت تاریخی بورژوازی انگلیس‌، به‌گونه‌ای بود که تغییرات خود را در ساحت سیاسی، بیش‌تر از بالا اعمال کرده‌بود و اتکای به حرکات انقلابی و توده‌گیر در آن، کم‌رنگ بود؛ ولی ضرورت و بستر تاریخی، شرایط را در آمریکا برای بورژوازی این مستعمره، به‌گونه‌ای دیگر رقم زد تا ساحت سیاسی، با حرکات بسیار رادیکال‌‌تری تصرف شود و سازه‌ای به‌مراتب آوانگاردتر، در این ساحت بنا شود. بنابراین، تحولات آمریکا، نطۀ دموکراسی بورژوائی را به مرحلۀ بالاتر ارتقا می‌دهد:

در هجده ژوئن ۱۷۷۶، نماینده‌های ۱۳ مستعمره، علاوه‌بر اعلام استقلال آمریکا از انگلیس و به‌رسمیت‌شناختن حق رأی نود درصد از جمعیت مذکر آمریکا بر تعیین سرنوشت این کشور، سلطنت‌طلبان را نیز از حق رأی محروم کردند. پس از این اتفاقات، جنگ داخلی به هدف بیرون‌راندن نیروهای انگلیسی به راه افتاد که در انتها، باعث پیروزی نیروهای مردمی شد و نیروهای انگلیسی به‎طور کامل از آمریکا بیرون رفتند. پس از پیروزی انقلاب به رهبری بورژوازی، تغییرات عمده‌ای در راستای برقراری نظم جدید اعمال شد؛ فی‌المثل، برده‌داری در برخی ایالات ممنوع و اکثر امتیازات فئودالی برای زمین‌ها در ایالت‌های شمالی، محو شد. با این حال، شیوۀ تولید جدید هم به‎دست‌آوردن یک زندگی شرافتمندانه برای طبقۀ فرودست و حتی میانی آمریکای پس از انقلاب را به رؤیایی تعبیرناشدنی بدل کرد؛ که البته با توجه به نظم جدید، عناصر و تضادهایش کاملاً قابل‌پیش‌بینی بود.

نطفۀ بسته‎شدۀ کمرسوادی، بدل به جنین می‌شود

ره‌یافت بورژوازی آمریکا، به‌مدد بورژوازی سرخوردۀ فرانسه‌ای آمد که در ناتوانی تغییر ساحت سیاسی به سبک انگلیسی دست‌وپا می‌زد و خود را نسبت‌به اشراف، در موضع ضعف می‌یافت. کسب امتیازات روزافزون و اعمال فشار افسارگسیختۀ اشراف بر دهقانان و رعایا در شرایط بحران اقتصادی و فشار کمرشکن ناشی از هزینۀ جنگ با بریتانیا بر سر مستعمرات -که در ابتدای کار، دست برتر را به طبقۀ اشرافی می‌داد که توانسته‌بودند بیش‌ترین بهره را از این بحران ببرند-، خود، عاملی برای پیروزی بورژوازی شد.

بورزواژی فرانسه، با تهییج و تشویق طبقات فرودست، دهقانان و رعیت‌های بی‌نوا (که تحت فشار اقتصادی شدید قرار داشتند) به انقلاب، برگ برندۀ خود را رو کرد. دهقانان، فرودستان و طبقۀ متوسط، مطالبات خود را در آرمان‌های بورژوازی می‌دیدند؛ چراکه بورژوازی تا آن زمان، به‌دلیل اهداف خود، پیشاپیشِ جنبش انقلابی حرکت می‌کرد.

در ۱۲ ژوئیۀ ۱۷۸۹، مردمان تهی‌دست شهر، با حرکت اعتراضی در سطح شهر و تسلیح خود، توانستند دو روز بعد، با تسخیر دژ باستیل در مرکز پاریس به‌عنوان مظهر قدرت سلطنت، انقلاب را به مرحلۀ انفجار برسانند.

تسخیر دژ باستیل
تسخیر دژ باستیل

در پی زنجیر حوادث -که به توفیق انقلاب منجر شد-، مجمع ملی، تمام حقوق فئودالی را لغو کرد و مانند انقلاب آمریکا، منشور حقوق بشر را به رشتۀ تحریر درآورد، به تمام مردم فرانسه حق دخالت در قانون‌گذاری اعطا شد و تمام ملت، در مقابل قانون، برابر شناخته شدند. آری؛ جنین دموکراسی بورژوائی، در حال شکل‌گیری بود.

روشن(!)فکر: حاشا و کلا

بررسی جزئی هریک از این وقایع، خود، شایستۀ مدّاقه‌ای جداگانه است، اما نکتۀ مهم، فهم تمامی این پدیده‌ها و تغییرات، در بستر مادی تاریخ است؛ این شیوۀ تولید پوسیدۀ فئودالی بود که در مواجهه با بورژوازی ملی، سردم‌دار نظم جدید، فرومی‌پاشید تا اخلاقش، ضداخلاق، قانونش، ضد پیش‌رفت و آئینش، خرافه‌پرستی قلمداد شود و اخلاق، قانون و آیینی نوین، هم‌پای شیوۀ تولید بورژوایی، پدید آید.

چگونه شیوۀ تولید سرمایه‌دارانه، از دل روابط کهنه برآمد؟ اقتضائاتش چه بود؟ چگونه در پیوند با این اقتضائات، نطفۀ دموکراسی بسته شد؟ چگونه سیر تاریخ و تعامل بورژوازی با دیگر طبقات جامعه در جریان انقلاب‌های بورژوائی، نطفۀ بسته‌شدۀ دموکراسی را به شکل جنینی قوانین جدید، منشور حقوق بشر و غیره درآورد تا امروز، پیر سال‌خورد دموکراسی، با تمام شاخ و برگش، هم‌نشین ما باشد؟

این‌ها سؤالاتی‌ است که ما سعی کردیم تا این‌جای کار، برای برخی از آن‌ها حداقل خرده‎جوابی با ارائۀ مختصری از تاریخ بیابیم. سراغ نقطۀ زمانی آمیزش نیروها و رویداد‌های مادی و بسته‌شدن نطفۀ فرزندِ از جهاتی خواسته و از جهاتی ناخواسته رفتیم. این نطفه را باز در جدال با عینیت دنبال کردیم تا ببینیم چگونه و با چه خطوط کلی‌ای خود را بروز می‌دهد؛ خطوطی که امروز هم برای ما آن‌چنان ناآشنا نیست: حقوق شهروندی، حقوق بشر، حق رأی، برابری در مقابل قانون و... راه بسیار است و جا برای غور نیز؛ اما عجبا از گونه‌ای از روشن‌فکران ایرانی که به‌جای گام‌برداشتن مسیر سنگلاخ فهم تاریخ و ورزیدگی در این مسیر، تن‌پروری را برمی‌گزیند و دوست دارد در آسمان ایده‌ها و خیالات پرواز کند. پرسش‌های مذکور، بس برای رؤیاپردازی‌های شیرینش تلخ است و هنگامی‌که با چنین پرسش‌هایی مواجه می‌شود، با تلخ‌رویی، از پاسخ به آن‌ها امتناع می‌ورزد. او می‌خواهد دموکراسی را کمال عقل و اخلاق انسان و جایی را که در آن دموکراسی بروز یافته، سرزمین کمال عقل و آن‌جا که دموکراسی راه بدان نداشته، خشکْ‌زمینِ بی‌خردی بنامد. حرجی نیست! هرجور می‌خواهد بفهمد و هر آوازی خواست سر دهد، اما تاریخ، فهم ‌ما و آوایمان را محک خواهدزد؛ پرسش‌های تاریخ، گریبان همه‌مان را خواهد گرفت.

حال که درهم‌تنیدگی ارکان اولیۀ دموکراسی با شیوۀ تولید سرمایه‌دارانه را دریافتیم، گاه آن فرا رسیده که به‌صورت مقدماتی، دریابیم خود این شیوۀ تولید چیست و چگونه کار می‌کند؛ تا در نهایت بتوانیم موضع خود را در دعوای دموکراسی‌خواهی معین کنیم.

بورژوازی بدون پرولتاریا

«شرایط کاری در این‌جا، آن است که باید در هر 8 ساعت کار، 4 ساعت را رایگان برای ما صرف کنید؛ راه پس‌ و پیشی نیز وجود ندارد؛ اگر مایل به پذیرش آن نیستید، هیچ گریز دیگری مقابل‌تان نیست».

چرخیدن زبان برای ادای هر واژۀ این عبارت، صدای خش‌داری را در درون ذهن تولید می‌کند که اندکی تعقیب اجزای آن، ما را به صدای قدیمی تولیدشده در تاریخ می‌رساند.

پیشرفت‌های غرورآمیز امروز تمدن‌ انسانی که گاهی آدمی را به سرحدّ جنون می‌رساند و او با نگرش خدائی، می‌پندارد که دیگر هیچ‌چیز نیست که نتوان از آن آگاه شد و مشکلی نیست که نتوان آن را حل کرد، برخاسته از افزایش تولید ناشی از تقسیمِ کار، اختراع ماشین‌آلات متنوع و انباشت روزافزون سرمایه است. طبقۀ مالک ابزار خصوصی تولید -که در قرن‌های 17 الی 19 میلادی، از دل نظام پوسیدۀ فئودالی بیرون آمد، قدرت گرفت و به شکل طبقۀ حاکم جامعه تثبیت شد- و صاحب امتیازات تولیدی، فرمان خودروی خود را در جاده‌های تولید به دست گرفته‌است و در حال حرکت به جلوست. منطقی نیست با این خودروی گران‌قیمت، بدون هدف و مقصدی، دل به جاده زده شود؛ و واقعاً این‌گونه هم نیست؛ هدف این فرد از رانندگی یک چیز است: سود!

سرمایه‌دار می‌کوشد که خودروی خود را سریع‌تر به این هدف برساند؛ زیرا با گذشت زمان، نمای دیگری از آن نیز، کمی جلوتر، هم‌چون چشمه‌ای برای تشنه‌لبان رخ می‌نماید. سرمایه‌دار باز هم تمام تلاش خود را می‌کند که زودتر و سریع‌تر از دیگران، خود را به آن برساند. گویی سود، سوختی‌ است که سرمایه‌دار و رانندۀ خودروی تولید، برای رسیدن به آن، ناچار به فشارآوردنِ بیش‌تر و بیش‌تر به موتور محرکۀ تولید هستند.

کارگران –به‌‌عنوان تودۀ وسیع جامعه- دارای خودروی تولید نیستند؛ سوخت اولیه نیز ندارند که در خودروی دیگری ریخته و با آن شریک شوند؛ آنان تنها یک چیز برای عرضه دارند: نیروی کار خود. کارگران ناگزیر هستند نیروی جسمی یا فکری یا هردو را در ازای مبلغی که به آن «مزد» گویند، در اختیار سرمایه‌دار قرار دهند. حال، صدای خش‌دار تاریخ، کمی بلندتر به گوش می‌رسد؛ «دستمزد» و «دراختیارگذاشتن نیروی کار برای دیگری!».

سرمایه‌دار برای عرضۀ کالای خود، قیمتی را با توجه به میزان هزینۀ استهلاک ماشین‌آلات (مثلاً 50 تومان) و هزینۀ برق، گاز و... مصرف‌شده (مثلاً 5 تومان) در نظر دارد. به‌علاوه، او باید هزینۀ تأمین معاشِ، به‌ظاهر، نیروی محرکۀ خود را نیز بپردازد. خودروی او، بدون وجود جسم و فکر نیروی کار، هرچقدر هم گران‌قیمت باشد، قادر به حرکت نیست. از طرفی، با کمی آینده‌نگری متوجه خواهدشد که نیروی کار باید بتواند تولیدمثل کند. چه‌بسا اگر این اتفاق نیفتد، همان آش و همان کاسۀ قبلی ا‌ست! اگر حداقل میزان زندگی هفتگی کارگر به قیمت کالا اضافه شود (مثلاً 10 تومان)، قیمت تمام‌شدۀ کالا محاسبه می‌شود (65 تومان).

اما این کالا در بازار، با قیمتی بالاتر فروخته می‌شود (75 تومان). البته که منطقی به‌نظر می‌رسد؛ چراکه اگر سرمایه‌دار می‌دانست درست به همان میزان به‌دست می‌آورد که سرمایه‌گذاری کرده، هیچ‌گاه سرمایه‌اش را به‌ جریان نمی‌انداخت. او سرمایه‌اش را به جریان می‌اندازد تا در انتها علاوه‌بر سرمایۀ اولیه، سودی به‌ دست آورد (10 تومان). اما آیا این، بدان‌معناست که سرمایه‌دار، کالای نهایی‌اش را با قیمتی بیش از ارزش آن، در بازار عرضه می‌کند؟ اگر بخواهیم این‌گونه بیندیشیم، باید تناقضی بزرگ را نادیده بگیریم. برای سادگی، جامعه‌ای بسته را درنظر بگیرید که هرآنچه در این جامعه تولید می‌شود، توسط همان جامعه مصرف می‌شود؛ حال فرض کنید ریشۀ سود، تعیین قیمت بالاتر از ارزش کالا باشد؛ اگر سرمایه‌دار A محصولش را به میزان a واحد بالاتر از ارزش خود بفروشد، به این معناست که مصرف‌کنندگانِ این کالا، باید آن را a واحد بیش از ارزشش خریداری کنند. اگر این کالا، کالای مصرفی باشد، طبیعتاً این a واحد، در افزایش سطح دستمزدها خود را نمایان خواهدساخت و این یعنی سرمایه‌دار A سود خود را به قیمت افزایش دستمزد نیروی کار، کسب کرده و این میزان افزایش دستمزد را خودش و دیگر سرمایه‌دارها باید بپردازند؛ اما چون مقدار گران‌فروشی A روی دستمزد تمامی نیروی کار جامعه پخش شده و فقط قسمتی از این افزایش دستمزد بر دوش خود A است، در مجموع سود کرده‌است. اما سود او درواقع با یک واسطه، از جیب سرمایه‌داران دیگر به او رسیده است (البته اگر محصول این سرمایه‌دار، کالای واسطه‌ای یا سرمایه‌ای باشد، همان یک واسطه هم حذف خواهد شد). پس به‌ این‌ ترتیب، اگر ریشۀ سود را در تعیین قیمت بالاتر از ارزش تولید بدانیم، هر سرمایه‌دار، سود خود را از جیب سرمایه‌دار دیگری برمی‌دارد و در مجموع، طبقۀ سرمایه‌دار، در حال انجام یک بازیِ در مجموع صفر است؛ به این معنی که در پروسۀ تولید در این جامعه، مجموع سرمایۀ طبقۀ سرمایه‌دار ثابت است، اما از جیب عده‌ای از سرمایه‌داران، به جیب عدۀ دیگری از آن‌ها می‌رود و هیچ‌گاه امکان ندارد که همۀ آن‌ها با هم سود کنند. اما آنچه که در واقعیت رخ می‌دهد، چیز دیگری به ما می‌نمایاند و آن، افزایش مجموع سرمایۀ طبقۀ سرمایه‌دار طی فرآیند تولید است. گویی نمی‌توان به‌صورت کلی، قیمت را بالاتر از ارزش کالا تعیین کرد و مدعی شد که سود خالص در کل جامعه پدید آمده؛ پس باید بپرسیم چه‌چیزی باعث می‌شود که مقدار اضافی یا همان سود (۱۰ تومان)، به قیمت کالا اضافه شود؟ و بنیادی‌تر آن‌که ارزش افزوده (2۰ تومان)، چگونه به ‌وجود آمده‌است؟

از پیش دریافتیم که نقطۀ تعادل قیمت کالا، به‌صورت یک قانون نمی‌تواند جایی جز ارزش واقعی همان کالا تعیین شود؛ پس بهینه است که نگاهی دقیق‌تر به اجزای خالق و شکل‌دهندۀ ارزش کالا در خودروی تولید بیندازیم و ببینیم که این سود مرموز، در کجا نهفته است.

میزان استهلاک ماشین‌آلات و هزینۀ تعمیر و نگهداری آن، هزینۀ برق، سوخت و ... و در نهایت دستمزد کارگر. دو مورد اول، منطقی برای تغییر نیستند؛ نمی‌توان از ماشین خواست بیش‌تر از ظرفیت تولید کند و یا نمی‌توان از برق و سوخت خواست که بیش از آنچه هزینه روی دست می‌گذارند (بیش از ارزش‌شان)، آورده داشته‌باشند! پس این 20 تومان که بر دو مورد مذکور اضافه شده‌اند، تنها می‌تواند از تلاش کاری و فکری کارگر ناشی باشد.

صدایی پرسش‌گر و انتقادی، فریاد برمی‌آورد: «20 تومان؟! اما تنها 10 تومان آن، به نیروی کار پرداخت شده‌است. اگر نیروی کار، ارزشی برابر با قیمت ۲۰ تومان تولید می‌کند، چگونه می‌توان کم‌تر از ارزشی که تولید کرده -یعنی تنها ۱۰ تومان- به او پرداخت؟ کسی حاضر است کالایی با قیمت 20 تومان تولید کند و آن را با قیمت 10 تومان بفروشد؟»

سرمایه‌دار تنها به‌اندازۀ ارزش کالایی به نام «نیروی کار»، به کارگر می‌پردازد. کالایی که قیمت آن براساس ارزشش (یعنی ساعت کاری که برای بازتولید آن نیاز است)، تعیین می‌شود (همان ۱۰ تومان). اما ارزش اضافه‌ای (10 = 65 - 75) که کارگر تولید کرده، چه می‌شود؟ ارزش اضافیِ ناشی از استثمار کارگر، تبدیل به همان سود دل‌ربایی می‌شود که سرمایه‌دار به طمع تصاحبش لطف نموده و سرمایه‌اش را وارد چرخۀ تولید می‌کند.

اگر از سرمایه‌دار خواسته شود که به‌اندازۀ کار کارگر به او بپردازد، وی مصرّانه معتقد است که ارزش کار 8 ساعت نیروی کارِ در خدمت او، همان 10 تومان است. حال آن‌که در هنگام مبادله، ارزش کار کارگر 20 تومان محاسبه می‌شود. گویی خودروی تولید سرمایه‌دار، برای ادامه‌دادن به مسیر، محکوم به شکست برخی قوانین ریاضی‌ است! اگر قصد مراجعه به ارزش زمانی کار را کنیم، باتلاق چرخۀ گیج‌کنندۀ مذکور، بیش‌تر ما را در خود فرو می‌برد. ارزش 8 ساعت کار کارگر، 20 تومان مبادله می‌شود، اما مزد او 10 تومان پرداخت شده‌است؛ یا به‌عبارت ساده‌تر، به نیروی کار، به‌ اندازۀ 4 ساعت مزد داده می‌شود. دیگر آن‌قدرها برای سلول‌های مغزی دشوار و دور از باور نیست که بپذیرد: کار 4 ساعتِ دیگرِ نیروی کار (کارگر جسمی، مهندس فکری، مسئول کنترل و هر نیروی کار مزدبگیر)، رایگان انجام می‌گیرد. نیمی از آنچه او تولید نموده‌است، مربوط به خود او نیست، بلکه نیروی محرکۀ خودرویی ا‌ست که رانندۀ آن برای رسیدن به سوختی که بتواند او و طبقه‌اش را از زوال حفظ کند، باید از او بهرۀ اضافه بکشد. از خشِ صدای تاریخ کم‌تر می‌شود، قدرت آن فزونی می‌گیرد و واضح‌تر، فغان آشنایی سر می‌کند: «کارِ رایگان برای طبقه‌ای خاص» و «تناقض ارزش افزوده».

در این بین، تفکرات جدیدی برای حل این چرخۀ معیوب -که هرچه به‌پیش می‌رود و هرچه بیش‌تر فشار می‌بیند، سوخت آتش خویش را شعله‌ور می‌کند- مطرح شد؛ آنچه هدفش را پایین‎آوردن سرعت این چرخ و پُلی برای دوستی سرمایه‌دار و نیروی کار خود می‌دید؛ نیروی سومی برای دوستی میان آب و آتش، در راستای بهبود زندگی کارگر و ادامۀ حیات سرمایه‌دار برای افزایش تولید. نیرویی که «اصلاح» تناقضات پروسۀ تولید نظام اجتماعی را آغاز، دولتی برای «رفاه» را برنامه‌ریزی و به جامعه‌ای برای «مردم»، امید داشت.

سوسیال‌دموکراسی، سَربرآورده است تا آنچه را ارزش‌های اخلاقی کنونی می‌نامد، حفظ کند؛ یعنی ابزارهای تولید خصوصی را در دست سرمایه‌دار نگه‎دارد، اما حداقل دستمزد، ساعات کار و رفاه اجتماعی را به‌گونه‌ای تغییر دهد تا طبقات مختلف جامعه، مسالمت‌آمیز کنار یک‌دیگر زندگی کنند. احزاب سوسیال‌دموکرات، پس از جنگ‌جهانی دوم و در دوران جنگ سرد، خود را نیروی سومی معرفی کردند که تنش‌های موجود را می‌کاهد و زندگی همگان را ارضا می‌کند.

این مدافع حقوق سرمایه‌دار و کارگر، موفق شده‌است حداقل دستمزدها را افزایش دهد، بیمۀ تأمین اجتماعی را در دل سرمایه‌داری و با وجود عدم ‌خواست کارخانه‌دار جا کند و ساعات کاری را کاهش دهد؛ به‌طوری‌که دستمزد «اسمی» کارگران افزایش یافته‌است و سالیانی در نبرد ایدئولوژی‌ها در جنگ سرد، شاهد بهبود دستمزد «واقعی» -یعنی توانایی مبادلۀ دستمزد خود برای به‌دست‌آوردن کالاهای مورد نیاز- باشیم.

اکنون در این شکل جدید، در خودروی تولید، سرمایه‌دار پشت فرمان نشسته‌است و نیروی محرکۀ او نیاز دارد آنچه را که می‌تواند ارائه کند، در اختیار او بگذارد. او از خود چیزی ندارد که بتواند عرضه کند، مگر «نیروی کار» خویش. سرمایه‌دار با پرداخت مزد او، از انباشت پیشین سرمایه‌اش، در مسیر کسب سود با سرعتی که قوانین برای او مشخص کرده‌است، قرار می‌گیرد. ارزش افزودۀ کار کارگران، در اختیار سرمایه‌دار قرار دارد؛ که از آن، بخشی به مزد آیندۀ نیروی کار و حداقلِ تعیین‌شده تعلق دارد؛ اما بخش دیگر آن، به جیب راننده می‌رود.

جالب به‌ نظر می‌آید که پشت‌سرهم‌قرارگیری واژگان، عبارات و جمله‌های بالا، یک ملودی تکراری ا‌ست؛ همان تکراری که چند صفحۀ قبل، سرمایه‌دار و کارگر از آن سخن می‌راندند. پس می‌توان به‌راحتی ادامۀ مسیر را با گمان و ظن درک کرد. هزینۀ نگه‌داری ماشین‌آلات (50 تومان)، هزینۀ سوخت، حمل‌ونقل و برق و موارد جانبی (5 تومان) و مزد کارگر (15 تومان). قیمت تمام شدۀ کالا 70 تومان است، اما در بازار، قیمت هم‌اکنون 75 تومان عرضه می‌شود. سؤالاتی تکراری در ذهن، در دوری باطل، به حرکت ادامه می‌دهند: «باز هم ارزش افزودۀ 20 تومانی؟ اینربار برخلاف قبل، 15 تومانِ (5 تومان بیش‌تر) آن به نیروی کار پرداخت شده‌است؛ اما هم‌چنان 5 تومان از ارزشی که نیروی کار ایجاد کرد‌ه‌است، به خود او تعلق ندارد. حال تکرار می‌شود که اگر نیروی کار، ارزشی برابر با قیمت ۲۰ تومان تولید می‌کند، چگونه می‌توان کم‌تر از ارزشی که تولید کرده، یعنی تنها 15 تومان، به او پرداخت؟ کسی حاضر است کالایی با قیمت 20 تومان تولید کند و آن را با قیمت 15 تومان بفروشد؟»

سوسیال‌دموکراسی، مناسبات اقتصادی تولید سرمایه‌دارانه را محترم می‌شمارد و پرسش‌های ذکرشده و برخاسته از حق‌خواهی نیروی کار را حمایت می‌کند. اما هم‌چنان نیروی کار جسمی و فکری، ساعاتی را رایگان کار می‌کند، باید نیروی کار خود را به فردی به‌ فروش برساند، تمام آنچه عرضه می‌کند به خودش تعلق ندارد و حتی افزایش دستمزد اسمی او نیز نمی‌تواند مناسبت تولیدی ایجاد کند؛ به‌ همین دلیل، بخش عمده‌ای از آنچه «افزایش دستمزد» اوست، در کارهای غیرمولد خرج می‌شود. بهشتی که وعدۀ آن داده می‌شد، هم‌چنان نیروی کار را وابسته به کاری کرده که دارای آن نیست و روزبه‌روز خودش را از خود بیگانه می‌کند. این نیروی سوم که در ظاهرِ اولیه، اخلاق را سپر مقاوم در برابر هر تندری می‌دانست، در مقابل هجوم گاه و بی‌گاه ضداخلاقیات مناسبات تولیدی، سر خم می‌کند و شاخه‌هایش رقص غیرمتقارنی را نمایش ‌می‌دهند که می‌تواند آموزش و بهداشت را خصوصی، امنیت کارگر را خدشه‌دار، گاه رقم بیکاری را بالای 30%، خصوصی‌سازی ابزار تولید را با سرعت سرسام‌آور عملی کند و حقوق معلولان و بازنشستگان را کاهش دهد (حزب سوسیال‌دموکرات سوئد، هم‌اکنون)؛ یا گاه، تمام مناسبات تولید را خود در اختیار گرفته و آن را در خدمت انحصارکنندگان قرار دهد و سود آن را از نیروی کار دریغ کند (حزب کارگر انگلستان، پس از سال 1945).

رؤیای زیست و تقریبِ اجتماعی دارندگان ابزارهای تولید و فروشندگان نیروی کار بر مبنای اخلاق سیاسی، اوتوپیای زندگی مسالمت‌آمیز را در سر دارد. ساختن جامعه‌ای که دارندگان مناسبات خصوصی تولید (بورژوازی)، بدون وجود نیروی کارِ مُزدی (پرولتاریا) به زیست خود ادامه دهد؛ یا خودرویی که بدون نیروی محرکه به حرکت بیفتد! هشدار تاریخ، پیغام می‌دهد که برده‌دار بدون برده معنا نمی‌یابد، و ارباب بدون رعیتش، و کارخانه‌دار بدون کارگرش. آن‌ها تاریخ اجتماعات پیشین را که مبارزۀ طبقاتی بوده، به باد فراموشی سپرده، از همان اولین نظم اجتماعی مشکلات و پرچم سرخ، خطر تضادها را با بی‌اعتنایی رد می‌کنند و خواستار ادامۀ حاکمیت بورژوازی بدون پرولتاریا هستند. این آرزوهای خوش‌ظاهر و تراشیده، در آن خلاصه می‌شود که «مالکیت تولید خصوصی است، به‌نفع طبقۀ کارگر»، «آموزش طبقاتی ا‌ست، به‌نفع طبقۀ کارگر»، «کارِ نیروی جسم و فکر کارگر در اختیار خودش نیست، به‌نفع طبقۀ کارگر» و «سرمایه‌دار، سرمایه‌دار است، به‌نفع طبقۀ کارگر»! صدای موهوم ابتدایی مادی تاریخی، اکنون نوای همیشگی خود را آگاهانه‌تر پی‌گیری و تکرار می‌کند.

کمرسوادی‌خواهان و تمامیت‌خواهان؛ دو روی یک سکه

ما ابتدا در قسمت تاریخی مقاله، بررسی کردیم که چگونه به هنگامۀ تولد و شکل‌گیری شیوۀ تولید بورژوائی، نطفه‌های جامعۀ نوین در ابعاد گوناگونش، بسته شد. پایه‌های دموکراسی بورژوائی نیز به همین‌ترتیب و به‌مرور، در اثر تحول در ساحت اقتصادی (عبور از فئودالیته به سرمایه‌داری)، در ساحت سیاسی شکل گرفت و تکوین یافت. اما همان‌گونه که بیان شد، این نطفه‌ها طی روند تکاملِ به‌جهاتی داروینی، به‌گونه‌ای شکل‌ خواهندگرفت که روابط اجتماعی شکل‌گرفته حول تولید را در رابطه‌ای دیالکتیکی تثبیت نمایند. برای فهم بهتر این مسئله، بهتر است مثالی را مطرح کنیم: جنگلی را با شرایط آب‌وهوایی و محیطی (از خاک گرفته تا تمام موجودات زنده و ...) معیّن، در نظر بگیرید. این شرایط، بستر را برای رویش یک نوع درخت فراهم می‌آورد؛ درواقع این نوع درخت، برآمده از نظم خاص، روابط و شرایط محیطی معین است و در ادامه، این نوع درخت، خود، در رابطه‌ای دیالکتیکی با محیط قرار می‌گیرد؛ یعنی درحالی‌که خود برآمده از این شرایط است و مدام در حال تأثّر از محیط است، بر محیط تأثیر می‌گذارد، به بقای اکوسیستم کمک می‌کند، خاک را از فرسایش حفظ کرده و رطوبت و دمای هوا را تعدیل می‌کند و ... .

حال به آن‌چه که در رود پرخروش تاریخ رخ داده، باز می‌گردیم. شرایط جدیدی از میان جهان سوختۀ فئودالیته سربرمی‌آورد. نظم بورژوائی تولید، به لشکر پرولتر آزاد نیاز دارد. دیگر قرار نیست اربابی مجوز خرید و فروش رعیت دوخته‌شده به زمین را داشته‌باشد؛ اتفاقاً آنچه که سیستم نوینِ در حال تکوین نیاز دارد، لشکر گرسنه‌ای است که از یوغ روابط ارباب و رعیتی رها شده. برتری روابط سرمایه‌دارانه و اضمحلال روابط فئودالیته، همان‌طور که شرح آن رفت، این نیاز مهم را ارضا می‌کند. بنابراین گرچه با داغ و درفش، اما این آزادی رعیت از زمین و ارباب به‌دست آمد و تولید، رونق بسیار گرفت. شاید همین آزادی، نطفۀ موکراسی پرزرق‌وبرق امروزی باشد، اما این آزادی، مشروط بود و شرط آن هم گرسنگی و محرومیت اکثریت قریب به اتفاق جامعه از وسایل تولید و تصاحب این وسایل توسط اقلیت بسیار کوچک بورژوازی بود. به این ترتیب، این نطفه از همان ابتدا دچار تضاد بزرگی داخل خود بود: فریاد آزادی از اربابان ستم‌گر را سر می‌داد، اما در عین حال، لشکری گرسنه و بی‌چیز را پدید می‌آورد که گرچه در بند سرمایه‌دار معینی نبودند، اما بی‌چیزی، دست‌های آن‌ها را به‌سمت طبقۀ صاحب وسایل تولید (یعنی کل طبقۀ سرمایه‌دار) بلند می‌کرد تا حیات‌شان را به قیمت استثمار و تولید سود برای اربابان جدید، حفظ نمایند؛ که البته قوانین خون انگلستان هم نشان داد قبول این بردگی نوین یا آزادی بورژوائی هم بدون داغ و درفش، آن‌چنان سهل‌الوصول نبود. همین نطفۀ دچار تناقض بود که در آمریکا و انگلیس تبدیل به جنین شد، حقوق بشر نوشت، حق رأی را پدید آورد و همه را در برابر قانون یکسان انگاشت و در پیوند با همۀ این‌ها، حق مالکیت خصوصی و تملک ابزار تولید بود که تثبیت می‌شد. نگاه به تمام اجزای این کل، روابطش و تناقضاتی که درون خود بنابر قوانین طبیعی‌اش پدید می‌آورد، افق دید ما را به بلندایی فراتر از تمام این کل مریض و اجزای زنگ زده‌اش می‌گستراند. پر واضح است که «درخت» دموکراسی بورژوائی، خود، در رابطۀ دیالکتیکی با «محیط» روابط اجتماعی تولید سرمایه‌دارانه، «جنگل» شیوۀ تولید بورژوائی را می‌سازد.

دموکراسی بورژوائی، علاوه‌بر این‌که بازتابی از رابطه طبقۀ سرمایه‌دار با طبقۀ پرولتاریا در ساحت سیاسی است، تثبیت و ارتقای این رابطه را -که به‌معنی تثبیت و ارتقای سیادت طبقۀ سرمایه‌دار بر پرولتاریاست- در ساحت سیاسی، برعهده می‌گیرد. بنابراین آنچه که از وظیفه، عمل‌کرد، ریشه و روابط دیالکتیکی دموکراسی بورژوائی دریافتیم، ما را به این مهم رهنمون می‌سازد که نامی درخور به‌جای نام مزوّرانۀ «دموکراسی» بورژوائی بنشانیم و آن نام، چیزی نیست جز دیکتاتوری بورژوائی. امروز که سرمایه‌داری، خود را در قامتی جهانی و یک‌پارچه عرضه می‌کند، به‌روشنی می‌توانیم دریابیم که دیکتاتوری بورژوائی، هنگامی‌که روابط سرمایه‌دارانه از دل تاریخ‌مندی‌های گوناگون جوامع مختلف سربرمی‌آورد، به اشکال بسیار گوناگونی رخ می‌نماید (از جمهوری‌های دل‌ربا! گرفته تا سلطنت‌های رقت‌انگیز!)؛ اما ماهیت خود را -که دیکتاتوری به‌معنی تثبیت سروری طبقۀ سرمایه‌دار بر کل جامعه است- حفظ می‌نماید؛ که جز این هم نمی‌‌توان انتظار داشت. این، ساحت اقتصادی است که لزوم چنین دیکتاتوری مقتدری را در ساحت سیاسی دیکته می‌کند؛ اما تاریخمندی گوناگون جوامع مختلف و مسیرهای گوناگون و منعطف گذار به سرمایه‌داری، بر زرورقی که این ماهیت را در خود پنهان می‌سازد، نقش‌های بسیار گوناگونی می‌زند؛ همان‌گونه که برای بریتانیا، سلطنت مشروطه و برای فرانسه، جمهوری را طراحی نمود.

امروز که بشر با گوشت و پوست و استخوان خود، بحران‌های ویران‌گر دوره‌ای اقتصادی نظم سرمایه ‌را چشیده و جای زخم‌های عمیق جنگ‌های امپریالیستی، ارزش‌زدایی‌ها و استثمار افسارگسیختۀ دوره‌ای ناشی از بحران‌های این نظم (که خود، ریشه در تضادهای عمیق این سیستم دارد و در مقاله به آن اشاره شد)، بر پیکرش نقش بسته، خرده‌بورژوازی بر صندلی گرم‌و‌نرم روشن‌فکری‌اش تکیه زده، چشمانش را تیز می‌کند، با دقت سرانگشتان دو دست را برهم می‌ساید، بادی در غبغب می‌اندازد و اعلام می‌دارد: «ممکن است انباشت بیشازحد سرمایه در دست برخی از افراد، دموکراسی را دچار مشکل سازد. آن‌قدر آش شور شده که این عالی‌جنابان تحلیل‌گر، به‌ناچار سعی کنند با سرپوش‌گذاشتن بر ماهیت مسئله، صرفاً انباشت «بیش‌ازحد» را قدری خطرناک بدانند،؛ چراکه «احتمالا» این مسئله موجب افزایش بیش‌ازپیش قدرت دخالت در انتخابات‌های «آزاد»، از راه کنترل رسانه‌ها، لابی، رشوه و غیره گردد.

امروز هیاهوی دموکراسی‌خواهان برای «دموکراتیزه‌کردن» کشورهای «غیردموکراتیک»، مَثَل بیت معروف شیخ اجل است: خانه از پای‌بست ویران است / خواجه در بند نقش ایوان است

معطوف‌ساختن توجه‌ها به دعوای زرگری بین این خواجگان و به‌اصطلاح «تمامیت‌خواهان»، خواسته یا ناخواسته خدمتی است برای افزایش عمر اربابان سرمایه و در نهایت، منجر به سرپوش‌گذاشتن بر تضادی می‌شود که تبدیل به زنجیر قطوری بر پای پیش‌رفت نیروهای مولّده شده‌است. دعوا بر سر آن‌که سیادت سرمایه و شیوۀ برقراری این نظم در ساحت سیاسی، به‌شکل دل‌خواه گروه الف باشد با گروه ب، در مرحلۀ تاریخی پیشِ‌رو، برای انسانی ترقی‌خواه، دعوای ارتجاع با ارتجاع برای کشف ره‌یافتی است که ذلت بشر را استمرار بخشد.

در این میان، ره‌جویانی هستند که در عین حال که سروصدای این دعوای زرگری آن‌ها را احاطه کرده، حتی به‌صورت سطحی هم دریافته‌اند که سرمایه‌داری به‌عنوان یک نظم اجتماعی، چگونه در حال افول است و برای به‌تأخیرانداختن این افول، چگونه حاضر است تمامی ره‌‌آوردهای بشری از دل تاریخ را به نابودی بکشاند. این دسته، خواهان آن‎اند که دموکراسی بورژوائی را خارج از نظم سرمایه بنا کنند. ایشان آن‌چنان تحت‎تأثیر ایدئولوژی حاکم، دل در گروی دموکراسی دارند که تحت هیچ شرایطی، حاضر به جدایی از آن نیستند. اما خواسته و ایده‌آل آن‌ها، جز در خواب و رؤیا تحقق نخواهدیافت؛ همان‌گونه که مشاهدۀ یک خرس قطبی در کویر لوت، فقط در خواب ممکن است. انسان ترقی‌خواه، ناچار است که خود را از بند تمامی معیارهای پوسیدۀ نظم حاکم برهاند و خود را از باتلاق دگماتیسم و خشک‌مغزی نجات دهد. این‌گونه می‌تواند تلاش خود را بر ساختن بنای نوین جامعۀ انسانی، حول روابطی جدید و پیشرو متمرکز سازد. در جامعۀ نوین و حول روابط باطراوتش، زیست‌بوم و معیارهایی جدید و سازه‌ای نو پدید خواهدآمد که متناسب با سطح پیش‌رفت نیروهای مولده خواهدبود. روابط تولیدی جدید که تضاد طبقاتی موجود در نظم‌های پیشین را منحل خواهدکرد، الزامات خاص خود را در ساحت‌های متفاوت زندگی بشری دارد و نظم جدید و ساختار جدید خود را در این ساحت‌ها پیاده خواهدکرد. بنابراین، نه‌تنها نیازی نیست، بلکه احمقانه به‌ نظر می‌رسد که بخواهیم به جامعۀ نوینی که به دست نیروهایش خود را برمی‌سازد، قطعات پوسیده‌ و تاریخ‌مصرف‌گذشتۀ نظم قبلی را وصله کنیم و بخواهیم آن را با معیارهای منقرض‌شدۀ نظم پوسیدۀ فعلی، بسنجیم.


ما را در تلگرام دنبال کنید!

تاریخدموکراسیبورژوازیبرده‌داریسرمایه‌داری
نشریۀ واحد فرهنگ و هنر انجمن اسلامی دانشجویان دانشگاه صنعتی شریف
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید