ماه تنها
ماه تنها
خواندن ۷ دقیقه·۹ ماه پیش

تجربه شخصی عشق نافرجام یک دهه شصتی

تجربه شخصی شکست عشقی و عاطفی

تجربه شخصی شکست عشقی و عاطفی
تجربه شخصی شکست عشقی و عاطفی


برای من همه داستان با یک آهنگ شروع شد، چشمای مست تو آروم جونمه ...

برای شما شاید با یک سلام، شاید با یک نگاه، شاید با یک دایرکت، شاید با یک تماس اشتباه و یا هر چیز کوچیک دیگه شروع شده باشه. درسته داستان عشق رو میگم، زیباترین قصه زندگی هر انسان.

25-26 ساله بودم، پر از شور و شوق، پر از اعتماد به نفس و کم و بیش تجربه، یه جای بین اوج جوونی و پختگی، درست همون جایی که همه فکر و ذکرم شده بود کار و پیشرفت، تازه داشتم از تلاش شبانه روزی و کار کردنم لذت می بردم و هر شب توی خیال پردازی ها و رویاهام خودمو در راس شرکت موفق خودم می دیدم که یهو سر و کله ش پیدا شد. گفت دوستت دارم، گفتم من ندارم. گفت دارم جون می کنم که نه نشنوم، بهم فرصت بده، گفتم یه فرصت یک ماهه و تهشم خداحافظیه دیگه.

مهلت یک ماهه شروع شد، حس عجیبی بود، یه غریبه که همیشه نگران حالم بود، هر روز باهام حرف میزد، بهم محبت می کرد، هر وقت شعله امید توی وجودم کمسو میشد، فیتیله رو می کشید بالا، همه مناسبت ها رو با کادوهایی که حتی رنگ و طرح جعبه ش هم با وسواس خاصی انتخاب کرده بود بهم یادآوری می کرد. دروغ چرا ؟ دلم لرزید! گفتم ادامه رابطه به شرطه ها و شروطه ها. الویت ها و معیارهامو لیست کردم و توی سه تا بند خلاصه گذاشتم روی میز مذاکره، گفت بسته پیشنهادیت روی جفت چشام. از همین جاها بود که شروع کرد به ریشه کردن توی رویاهام. شروع شد درد و دل کردن ها، آهنگ فرستادن ها، دیدارهای وقت و بی وقت. مطمعن شدم بند دلو به آب دادم اونجایی که براش نوشتم، می خواهمت به اندازه همه نداشته هایم، دوستت دارم به پهنای همه احساسم، عاشقتم به وسعت قلبم، من آنم همان دختر بچه لجباز و دخترک مغرور و مرد گریز زمانه، و تو آن پسرک خجالتی و دوست داشتنی غریبه، غریبه آشنا بمان برایم تا همیشه.

شد درمون دردهام، شدم مرهم زخم هاش، از آسیب هایی که به خاطر وجود خودش بهم وارد میشد، به خودش پناه میبردم. با هم بزرگ نشدیم، بزرگ که بودیم، با هم موهامون سفید شد، با هم رنج کشیدیم، با هم تحمل کردیم، به امید اینکه با هم بسازیم، آره زندگی رو میگم، یک سال، دو سال، پنج سال. به قول مادربزرگم خدابیامرز، آدم باید بمیره، در اکثر مواقع اون سال ها، حال خوبمون غالب بود به حال بدمون، شاید اسمش معجزه عشق بود. همه رویاهام دیگه رنگ باخته بود و فقط یک رویا بود که مدام توی سرم هنرنمایی می کرد، با هم بودن، برای همیشه. نشد که بشه.

می خواستم یه کاری بکنم، یه تغییری ایجاد کنم، شاید دنبال یک نیرو محرکه قوی و خاص بودم، گفتم دیگه نمی خوامت، همه چی تموم شد. باور نکرد، یک سال، دو سال، سه سال. هر دو به زندگیمون ادامه میدادیم بدون هم. شاید هر دو به دنبال راه حل بودیم اما تنها و خسته و نا امید. سه ماه بود هیچ خبری ازش نبود، نگرانش شده بودم، توی همون روزا بود که داشتم تصمیم می گرفتم بهش بگم بعد از کلی زحمت تونستم یک موقعیت شغلی خارج از کشور بگیرم و تصور می کنم این نقطه عطف میتونه راه نجاتی باشه برای هر دومون. برای یک شروع جدید که نمیشه گفت، برای یک ادامه، برای یک پایان خوش. توی همین فکرها بودم که با صدای پیام گوشی به خودم اومدم. یه عکس برام ارسال شده بود، از شب قبل، خودش بود ولی توی کت و شلوار دامادی با یه حلقه توی دست چپش. مثل همیشه خیلی به تیپش، استایلش و نحوه ایستادنش اهمیت داده بود اما با یک لبخند که معمولا موقع عکس انداختن نداشت. آخه من این آدم رو بلد بودم، ذره ذره شو می شناختم. در طول همه این سال ها، همه عروسی هایی که رفته بودم، همین عکس رو با همه جزئیاتش تصور کرده بودم ولی در کنار خودم. نه که بگم قلبم شکست، نه، در یک لحظه صدای شکستن همه وجودم رو به وضوح شنیدم به یکباره فرو ریختم. با بند بند وجودم دق کردن رو درک کردم و معلق موندم بین باورها و رویاهام. دلم می خواست به چشمهام اعتماد نکنم. همیشه می گفت نگران نباش بالاخره یه روز توی کوچه ما هم عروسی میشه، راست می گفت، بالاخره توی کوچه شون عروسی شد. در طول سه سال جدایی همیشه می گفت تا تو ازدواج نکنی من نمی تونم وارد هیچ رابطه جدی بشم، دلم گرم بود به حرفش. یخ کردم، شوکه بودم، نمیتونستم حتی برای خودم گریه کنم، لبریز بودم از حس عشق و تنفر، خشم و عصبانیت، ترس و اندوه، کینه و شکست. همه سلول های بدنم پر شده بود از بغض، بغضی که آدمیزاد رو تا مرز خفگی میبره. اصلا شاید سخت ترین کار دنیا همین باشه، بلعیدن رنجی که تو رو تا فروپاشی کامل میرسونه. چون در جامعه بسته و محدود یک شهرستان کوچیک تو به عنوان یک دختر حق نداری اشتباه کنی، حق نداری شکست عشقی و عاطفی بخوری، حق نداری بد بودن حالتو با یک شب تا صبح پرسه زدن توی خیابون ها یا کشیدن یک بسته سیگار نشون بدی. حق نداری داد بزنی و بگی ایها الناس، من معرفت رو تا دینش رفتم، به عنوان یک دختر دهه شصتی باید همیشه نقابی از متانت و وقار به چهره داشته باشی. به معنای واقعی کلمه بیچاره شده بودم. دلباخته عزاداری بودم که حق سوگواری نداشت.

چگونه شکست عشقی را فراموش کنیم ؟ / من بعد از تو

چگونه شکست عشقی را فراموش کنیم ؟/ من بعد از تو
چگونه شکست عشقی را فراموش کنیم ؟/ من بعد از تو


آفرین! به معنای واقعی کلمه بی چاره بودم، هیچ چاره ای نداشتم به جز ادامه دادن ...

شاید هیچوقت هیچکس متوجه نشد، این دختر شکمو و خوش خوراک یک شبه از اشتها رفت. شاید هیچوقت هیچکس متوجه نشد، این دختر تنها در دهه سی زندگی خودش داره انتقام همه چی رو از بدنش می گیره با وزنه هایی که هر روز سنگین تر و تمریناتی که هر روز طولانی تر میشد. شاید هیچوقت هیچکس متوجه نشد، این دختر وابسته چی شد که به یکباره رفت از این شهر و دیار.

توی سه سالی که ظاهرا نبودی و ظاهرا نبودم، هر وقت کسی بهم پیشنهاد رابطه جدید میداد، اولین چیزی که به ذهنم میومد، تو بعد از من بود، نمیدونم چی شد که فکر نکردی به من بعد از تو.

درمان شکست عشقی/ مهاجرت به دنیای بعد از تو

درمان شکست عشقی/ مهاجرت به دنیای بعد از تو
درمان شکست عشقی/ مهاجرت به دنیای بعد از تو


شاید با خودتون فکر کنید وقتی یک فروپاشی احساسی رو تا مغز استخونت لمس کردی، به تدریج نسبت به اتفاقات پیش رو کرخت میشی، ولی متاسفانه این اتفاق نمیفته. خاطرات از ذهن پاک نمیشن و با ساده ترین چیزا مثل یک آهنگ، یه خیابون، یه رستوران، یه کافی شاپ یا هرچیز دیگه سریع لود میشن. درست همینجاست که حس کافی نبودن و از دست دادن رقص کنان وارد میشه و شما رو به تباهی میکشونه. اینجا دوتا انتخاب برات پیش میاد یا توی فاز افسردگی باقی میمونی و دست و پا میزنی یا با هر بدبختی که شده خودتو از این باتلاق فکر و خیال نجات میدی. من از 24 ساعت شبانه روز پنج ساعتشو به سختی خوابیدم و 19 ساعت باقیمونده رو عین ربات کار کردم، عین بچه خرخون کلاس خوندم و آموختم، عین شاگرد مکانیکی مهارت یاد گرفتی، عین ورزشکار حرفه ای تمرین کردم، من جون کندم که دووم بیارم، همه وجودم رو جا گذاشتم و وارد یک دنیای جدید شدم. دنیایی بدون محدودیت و قضاوت، دنیایی بدون سرزنش و آزاد، دنیای بدون تو.

آیا واقعا عشق نتیجه یک سوء تفاهمه ؟

آیا عشق نتیجه سوءتفاهم و توهم است ؟
آیا عشق نتیجه سوءتفاهم و توهم است ؟


یک دوستی یک کلیپ از آقای کیارستمی گذاشته بودن با این مضمون که " عشق نتیجه سوءتفاهمه و یک توهم بیشتر نیست"، شاید به عنوان یک فرد با تجربه شکست عاطفی، باید طرفدار پر و پا قرص این نظریه باشم اما حقیقت اینه که معتقدم " جدایی نتیجه سوء تفاهمه". هر چند لذت های زندگی اگر در زمان خودش و به موقع اتفاق بیفتن لذتن وگرنه میشن حسرت، درست مثل شهرت بعد از 80 سالگی، ثروت بعد از 70 سالگی، فرزند بعد از 60 سالگی و ازدواج بعد از 50 سالگی. اما تاریخ ثابت کرده که عشق بعد از هر چند سالگی هم که اتفاق بیفته، خوشمزه، دلچسب و مبارک صاحبشه. به قول مولانا، عمر که بی عشق رفت، هیچ حسابش مگیر.

شکست عشقیطلاق عاطفیتجربه شخصیدرمان شکست عشقیرنج عاشقی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید