سهیل مختاری
کتابچهی تشخیصی و آماری اختلالات روانی[۱] که توسط انجمن روانپزشکی آمریکا[۲] منتشر میشود، راهنمایی برای روانشناسان و روانپزشکان جهت تشخیص انواع اختلالات روانی است. در واقع ملاکهایی که افراد بر اساس آن به عنوان یک فرد “بیمار” شناسایی میشوند مطابق یک استاندارد بینالمللی تحت عنوان DSM منتشر میشود. تا به حال هفت ویراست از DSM طی سالهای ۱۹۵۲ تا ۲۰۱۳ منتشر شده است.این مجموعه شامل توضیحات، علائم و معیارهای مورد نیاز برای تشخیص انواع مختلف اختلالات روانی در افراد است. آپا[۳] تابحال در ویراستهای مختلف این راهنما تغییراتی داده است که قاعدتاً باید مبتنی بر تحقیقات بیطرفانهی علمی باشد اما حداقل در یک مورد خاص داستان کاملاً فرق میکند: همجنسگرایی[۴].
شاید برای نگارنده و البته اغلب مخاطبین عادی، نظر آپا در این مورد خاص یعنی همجنسگرایی اهمیتی نداشته، و جایگاه باورهای دینی و نُرم های اجتماعیِ مرسوم اهمیت بیشتری داشته باشد اما بررسی اجمالی یک کتابچهی علمی که زیر نظر انجمن روانپزشکی آمریکا(آپا) منتشر میشود از این جهت اهمیت دارد که پی ببریم چگونه یک مرجع علمی-تخصصی تحت تاثیر تحولات سیاسی و اجتماعی (و نه جریان طبیعی تحقیقات علمی) نظرات خود را تغییر میدهد، سپس برای آن بهانه میتراشد و در آخر از تکذیب به تایید آن میل میکند.
در نیمه اول قرن بیستم جامعه روانپزشکی آمریکا تحت تاثیر نظرات روانکاو مهاجر مجارستانی یعنی سندور رادو[۵] و همچنین باور کهن یهودی-مسیحی معتقد بود که همجنسگراییِ ذاتی وجود ندارد و دگرجنسگرایی تنها هنجار بیولوژیکی مورد قبول است. از اینرو آپا در DSM-1 همجنسگرایی را بی اما و اگر یک اختلال شخصیتی سایکوپاتیک[۶] معرفی میکند و در DSM-2 آن را پارافیلیا[۷] از نوع انحراف جنسی[۸] میداند که یک بیماری(اختلال روانی) تشخیصی و البته قابل درمان است. جالب است در همین دوران(یعنی میانه قرن بیستم) گروهی از همجنسگرایان، الگوی بیماری خود را پذیرفته و مایل به همکاری با آپا جهت درمان خود میشوند. ادموند برگلر روانپزشک و روانکاو در همین باره میگوید: “من هیچ تعصبی نسبت به همجنسگرایان ندارم، برای من آنها افرادی هستند که نیاز به کمک پزشکی دارند.” اما ناگهان در دهه شصت همهی این نُرمها تغییر میکند و ما با یک لولایِ تاریخی در غرب مواجه میشویم: ” انقلاب جنسی”. به راستی در طول تاریخ بشر، جامعهای وجود نداشته که فاقد تابو و هنجار باشد تا روابط اجتماعی خود را بر اساس آن شکل دهد. غرب در دهه شصت با سرعتی باور نکردنی تمام این تابوها و هنجارهای عمدتاً مسیحیاش را به شکل انقلابی لگدمال کرد. پرداختن به رخدادهای مختلف دهه شصت مجالی دیگری میطلبد که مورد نظر این متن نیست.
در اواخر این دهه(۱۹۶۹) در نیویورک گروهی از فعالان همجنسگرا و لزبین، که معتقد بودند نظریههای روانپزشکی عامل اصلی ننگ اجتماعی آنهاست، جلسات سالانه ۱۹۷۰ و ۱۹۷۱ APA را مختل میکنند. با برگزاری تظاهرات و هیاهوی بسیار، آپا درگیر یک فرایند مشورتی داخلی برای بررسی این مسئله میشود که “آیا همجنسگرایی باید به عنوان یک تشخیص روانپزشکی(یعنی نوعی بیماری) باقی بماند یا خیر؟” این مسئله موجب هماندیشی در نشست سالانه APA در سال ۱۹۷۳ شد که در آن شرکتکنندگان موافق و مخالف حذف، در مورد این سوال که “آیا همجنسگرایی باید در دسته اختلالات روانی باقی بماند یا خیر؟” بحث کردند. اعضای APA با این سوال روبرو شدند که چه چیزی یک اختلال روانی است؟ رابرت اسپیتزر، که رئیس کمیتهای فرعی برای بررسی این موضوع بود، ویژگیهای مختلف اختلالات روانی را بررسی کرد و به این نتیجه رسید که به استثنای همجنسگرایی، همه آنها مرتباً باعث “ناراحتی ذهنی” میشوند یا به هم مرتبط هستند! پس از رسیدن به این تعریف جدید از اختلال روانی، کمیته موافقت کرد که همجنسگرایی فی نفسه با اختلال روانی یکی نیست. سپس چند کمیته دیگر APA و نهادهای مشورتی، کارها و توصیههای آنها را بررسی کرده و تعریف جدید را پذیرفتند. در نتیجه، در دسامبر ۱۹۷۳، هیئت امنا APA به حذف همجنسگرایی از دسته اختلالات روانی رای داد.
در واقع APA با دموکراسی و رایگیری، همجنسگرایی را از دستهی اختلالات روانی DSM حذف کرد! علاوه بر این، مخالفان حذف۱۹۷۳ مکرراً تلاش کردهاند تا نتیجه همه پرسی را بی اعتبار کنند از این جهت که تحقیقات علمی با دموکراسی(رای اکثریت) تصمیمگیری و تایید نمیشود اما اوضاع جور دیگری پیش رفت و اساساً همه چیز به نفع همجنسگرایان تمام شد. اغلب روانپزشکان، این چرخش ناشیانهی آپا را حاصل سازهای سیاسی پشت پرده میدانستند که میبایست ناشی از عوامل بیرونی و درونی بسیاری باشد.
از تغییر نسل روانپزشکان و ظهور افراد جوانتر در انجمن گرفته تا رشد جنبشهای ضدروانپزشکی و البته برخی تحقیقات جدید و همچنین انقلاب جنسی دهه شصت اما با وجود همه اینها مهمترین کاتالیزور تغییرات تشخیصی آپا، فعالیت و اعتراض همجنسگرایان بود. آنچه در این بین قابل توجه است این است که حذف همجنسگرایی از DSM به دستاوردهای علمی ربطی نداشت. واقعیت جدید یا مجموعه واقعیاتی که یک چنین تغییر بزرگی را ایجاد کنند وجود خارجی نداشت. بلکه واقعیت این بود که تعدادی از همجنسگرایان شروع به داد و فریاد کرده و میخواستند دیده شوند! و انجمن روانپزشکی آمریکا هم با سرعتی باورنکردنی و البته با توجیهی به ظاهر منطقی به ندای آنها لبیک گفت. انجمن اعلام کرد که این تغییر به دلیل پژوهشهایی بوده که نشان میدهد افراد همجنسگرا مانند افراد دگرجنسگرا از جهتگیری جنسی خود “خشنود” بوده و زندگیشان “سازگارانه” است. APA برای توجیه رای خود تغییراتی در تعریف اختلال روانی داد تا بواسطهی آن همجنسگرایی را از این دسته خارج کند. نکته بسیار مهم دیگر این است که اتفاق آرایی در خصوص حذف همجنسگرایی از فهرست اختلالات روانی وجود نداشت. تنها حدود ۵۵درصد(اکثریت شکننده) اعضا رای به حذف همجنسگرایی از اختلالات روانی دادند. البته APA سرپوش خوبی برای این اقدام خود پیدا کرد. با اینکه حقیقت این است که فشار جامعه همجنسگرایی باعث تغییر در طبقهبندی انجمن شد، اما آنها ادعا کردند که این تغییر به خاطر یافتههای علمی است! آنها تنها برای همراهی با یک جو اجتماعی و شورش خیابانی، حقیقتیابی علم را فدای منافع صنفی خود کردند. با یک چنین رویهای میتوان به تمام کسانی که اختلال روانی دارند این مژده را داد که مشکل آنها یک شبه با رایگیری دموکراتیکِ انجمن روانپزشکی آمریکا درمان خواهد شد! برخلاف تصور مرسوم، حذف همجنسگرایی یک پدیده ناشی از یافتههای علمی نبوده، بلکه کاملا مرتبط با انقلاب جنسی، فعالیتهای سیاسی و بعضی عوامل دیگر اجتماعی است. کاپلان در این باره مینویسد: “تصویرِ کاملتر حاصل نمیشود مگر با در نظر گرفتن افکار فلاسفهای مثل بوزول و فوکو، فعالان اجتماعی نظیر هاروی میلک، و تغییر سبک زندگی انسان مدرن خصوصاً پس از انقلاب جنسی دهه ۱۹۶۰.” در کتاب روانشناسی بالینی فیرس نیز در رابطه با تصمیم APA میخوانیم: “این تصمیم یادآور آن است که نظامهای طبقهبندی(مانند DSM) ساخته و پرداخته کمیتهها هستند. اعضای این کمیته ها نمایندگان جناحهای علمی، نظری، حرفهای و حتی اقتصادی متفاوتی هستند. در نتیجه طبقهبندی نهایی، یک سند سیاسی است که معرف مصالحههای مشتریان حرفهای گوناگونش است.” این اقدام در نهایت منجر به تغییرات پی در پی در ویراستهای بعدی DSM در مورد همجنسگرایی شد.
در DSM-3 و DSM3-R همجنسگرایی به ترتیب Ego-Dystonic Homosexuality و Sexual Disorder نامیده شد به این معنی که تنها زمانی یک بیماری تلقی میشود که فرد از وضع جنسی فعلی خود ناراضی، و مایل به تغییر آن باشد یا گرایش جنسی خود را نداند. این نظر، عمل تغییر جنسیت را باب کرد تا پوشش بیمهای نیز شامل آن شود. با این وجود همچنان انواع اختلالات هویتی را می توان اختلال روانی نیز در نظر گرفت. با این تغییرات، APA تلویحاً دیدگاه معمول از همجنسگرایی را به نحوی که در گذشته امکانپذیر نبود، پذیرفت. در سال ۱۹۹۰ نیز سازمان بهداشت جهانی، همجنسگرایی را از طبقهبندی بینالمللی بیماریها(ICP-10) حذف کرد. مسیری که از انقلاب جنسی دهه شصت آغاز شد در نهایت به عادی انگاری همجنسگرایی در غرب انجامید. به تدریج بحث در مورد همجنسگرایی از پزشکی و روانپزشکی دور شد و به حوزه سیاسی و تبلیغاتی منتقل گردید و افکار عمومی نیز تحت تاثیر مثلث حزب-مدیا-آکادمی عادیسازی در مورد این “گناه مسیحی” و “تابو اجتماعی” را پذیرفت. به روایتی دیگر اگر در دهه ۱۹۵۰ فرزند خانوادهای غربی عصر هنگام به خانه باز میگشت و میگفت که در مدرسه یا دانشگاه به آموختهاند که همجنسگرایی کاملاً طبیعی و خوب است، والدین او هاج و واج میماندند اما در غرب کنونی حکایت کاملاً برعکس است. مهمتر از همه، در پزشکی، روانپزشکی و سایر مشاغل مربوط به سلامت روان، حذف تشخیص از DSM منجر به تغییری مهم از پرسش در مورد “چه چیزی باعث همجنسگرایی میشود؟” و “چگونه میتوانیم آن را درمان کنیم؟” به پرسش از “سلامت و نیازهای همجنسگرایان” بدل شد. در DSM-5 همجنسگرایی بطور کلی از دسته اختلالات روانی حذف گردید و در مقابل “همجنسگراهراسی” مورد توجه محافل آکادمیک و مدیا قرار گرفت! بی بی سی در می ۲۰۲۱ مقاله ای به قلم پابلو اوچاوا تحت این عنوان که”آیا میتوان همجنسگراهراسی را درمان کرد؟” منتشر میکند و در آن به نظرات روانپزشکان متعددی ارجاع میدهد. امروزه همجنسگرایی تبدیل به یک ایدئولوژی سیاسی و جمعگرایانه شده بهطوریکه اعضا و حامیان آن معتقدند که سایر افراد به شکل تاریخی به آنها بدهکارند لذا باید دائماً حلوا حلوا شوند و دولتها امتیازات ویژه و تبعیض مثبت به این اقلیت جنسی ارائه دهند. ظاهراً در اروپا و حتی ایالات متحده مذهبی اوضاع به گونهای است که توهین به مسیح در مقابل مخالفت با همجنسگرایی عواقب قانونی و اجتماعی کمتری دارد. پرچم این ایدئولوژی مدرن بر فراز پارلمان بلژیک قرار میگیرد، تورس و جونز دو سیاهپوستِ همجنسگرا، در سال ۲۰۲۰ از نیویورک وارد کنگره میشوند و حتی بسیاری از فرقههای مسیحی(عمدتاً پروتستان) همجنسگرایان را در کسوت کشیش پذیرا میشوند! به تدریج قوانینی در حمایت از افراد لزبین، دوجنسگرا، LGBT و همجنسگرا در محل کار، ارتش، ازدواج، حقوق ارثی و تسهیل فرزندخواندگی وضع میشود. لیبرالهای محافظهکار و اکثریت سنتیِ مخالف همجنسگرایی نیز باید بایکوت و منزوی شوند و رگههای باریک باقی مانده از تعهد به اخلاق، سنت و عرفِ معمول را پاره کنند و الا توسط مدیا و رهبران سیاسی، ترور شخصیت و تکفیر خواهند شد. در ادامه و به مرور زمان سیاستمداران فرصتطلب و احزاب دموکرات برای قانونی کردن ازدواج همجنسگرایان و تبدیل آن به یک ابزار بایکوت شتاب کردند که نشانهای از یک سیاست ترقیخواهانه قلمداد میشد.
در دنیای رومی کافر، کودککشی، سقط جنین و همجنسگرایی وجود داشت اما مسیحیت همهی این رفتارها را گناه اعلام کرد. در میان اعراب و شرق دور و نزدیک نیز همواره رذائل اخلاقی وجود داشته است اما در اغلب موارد مورد نکوهش قرار میگرفت. اسلام نیز این رفتارها را گناه اعلام کرد. آنچه سابقاً گناه قلمداد میشد در نیمه دوم قرن بیستم و در غرب به اصطلاح مسیحی ابتدا هنجار و سپس تایید و تشویق شد. در کل تاریخ هر سه دین ابراهیمی رفتار همجنسخواهی را ممنوع کرده بودند. هنری هشتم برخی صومعهها را به اتهام همجنسگرایی تغییر کاربری داد و تا همین چند دهه پیش این رفتار در غرب جرم تلقی میشد اما در دهه ۱۹۹۰ اسقف اعظم کانتربری(رابرت رانسی) برای منصب روحانیت، مردان همجنسگرا انتخاب میکند و کاندیداهای ریاست جمهوری ایالات متحده به حمایت علنی از این اقلیت افتخار میکنند. ناهنجاری به هنجار بدل شد و هنجار تاریخی مورد حمله قرار گرفت. اما همجنسگرایی هر چه مقبولتر شود آنگاه دفاع از خانواده طبیعی سختتر خواهد شد و نابودی خانواده نتیجهای جز رونق دولتگرایی نخواهد داشت. بگذارید در مقطع این متن در کنار ریشههای تاریخی، فلسفی، سیاسی و اجتماعی موثر در عادی انگاری همجنسگرایی که پرداختن به آنها در این مقال نمیگنجد، تنها به یک عامل روشن اقتصادسیاسی به ایجاز اشاره شود که در رواج زندگیهای رادیکال نقش اساسی داشته است: ایدئولوژی دولت رفاه.
افول خانوادهی طبیعی کم و بیش به اطمینان خاطر جوامع از توانایی دولت رفاه در انجام وظایفی متکی است که سابقاً بر دوش خانواده بوده است. همین دولت رفاه عملاً پشتیبان طلاق، همجنسگرایی، مادران مجرد، همخانگی و مابقی شکافهای مدرنی است که امروزه بر پیکره “خانواده طبیعی” وارد شده است. از طرفی دیگر سیاستمداران مدام نهادهای جدید دولتی تاسیس میکنند تا فقدان خانواده طبیعی را جبران کنند. با تضعیف خانواده طبیعی تمام کارکردهای آن به دولت رفاه منتقل میشود به طوری که در سوئد(ملحدترین کشور اروپا که دارای توسعهیافتهترین دولت رفاه است) خدمات دستمزددار دولت جایگزین خدمات رایگان خانواده طبیعی شده است چرا که عملاً خانواده تا حد زیادی در این کشور شمالی اتمیزه و عموماً تک والد است. مخارج دولتهای رفاه به قیمت انباشت بدهی برای نسلهای آینده، موجب تضعیف و بعضاً محو خانواده طبیعی شده است. امروزه در سوئد، دولت جایِ خدا و خانواده نشسته است و از گهواره تا گور، غیرخانوادههایی که مجرد، همخانه، نامشروع، همجنسگرا و بیپدر هستند را رسیدگی میکند و عملاً مردم را از گرایش به خانواده طبیعی و سنتهای معمول پروتستان بینیاز و حتی متنفر کرده است. خانوادهی طبیعی-اگر شایسته باشد- نیاز به مداخله دولت، یارانه دولتی، دولتسالاری و بطور کلی بارمالی را کاهش میدهد و اصلیترین تور ایمنی است. با وجود تامین اجتماعی دولتی، افراد اعم از زن و مرد یا والدین و فرزندان، دیگر به جای پیوندهای خانوادگی، به خدمات دولتی تکیه میکنند. دولت رفاه مترادف با سوسیالیسم است و مصداق تناقض اسم و صفت است. هیچ دولتی نمیتواند موجد رفاه باشد چرا که رفاه به معنی مدرن آن تنها زاده سرمایهداری بازارآزاد و خانوادههای طبیعی است. نکته اصلی در این قسمت تنها اشاره به همبستگی گسترش خدمات رفاهی دولت، تضعیف خانواده طبیعی و به تبع آن افول ایمان است. هر سه این موارد در عادیانگاری ناهنجاریهایی مانند همجنسگرایی و از بین بردن الگویهای تأهل طبیعی موثر بوده است.
در این متن اصل بر ایجاز، و هدف تنها اشاره به یک جریان تاریخی در مورد عادیانگاری همجنسگرایی بوده است. از نحوه عملکرد انجمن روانپزشکان آمریکا گرفته تا تغییرات عمیق در هنجارها و تابوهای اجتماعی غرب در دهه شصت و نقشآفرینی بی بدیل دولت رفاه در پشتیبانی و تقویت این جریان. همهی اینها موجب یک سلسله تحولات عمیق اجتماعی شده که در تاریخ کمنظیر بوده است. همجنسخواهی یا بسیاری از رفتارهای جنسی رادیکال دیگر، قدمتی به درازای تاریخ دارد اما هیچگاه تبدیل به یک پرچم و ایدئولوژی سیاسی طلبکار و متهورانه نشده بود. به جرات میتوان گفت در اروپا و حتی آمریکای مذهبیتر اوضاع به گونهای شده است که یک شهروند غربی در نیمه نخست قرن بیستم ابداً آنرا پیشبینی نمیکرد. زندگی خصوصی افراد مطلقاً به خودشان مربوط است. اینکه افراد در حریم مالکیت خود چه میکنند، با رعایت “اصل عدم خشونت و عدم تجاوز” به دولت و سایر افراد هیچ ارتباطی ندارد اما آنچه مبرهن است حمله الگوهای زندگی رادیکال به خانواده طبیعی و هنجارهای عرفی تاریخی با پشتیبانی قوانین و حمایت مالی دولت رفاه است. امروز این اقلیتها تبدیل به اسلحههای سیاسی شدهاند و در مدیا و آکادمی توسط جریان متعلق به برساختگرایان اجتماعی و مارکسیسم فرهنگی حمایت میشوند. لیبرال-محافظه کاران نباید در این اقیانوس قرمز از اصول درست خود عقب نشینی کنند بلکه تنها باید از طریق روشنگری و ابزارهای درست، با دولت رفاه و همجنسگرایی سیاسی مقابله نموده و راه را بر نابودی آزادی، خانواده و ایمان سد نمایند.
___