روزشمار ۶ روز تا اتاق جدید، خونه جدید، محله جدید.
بچهها این متن واقعا ممکنه براتون جذاب نباشه چون که پر از خاطره است که بیشتر دوستام قراره بفهمنش ولی اگه بخونیدش قطعا خوشحال میشم و برام ارزشمنده.
میدونید من از کلاس دوم تا الان تو این محله بودم. یعنی دبستان و راهنمایی و دبیرستان و یکسال از دانشگاهم رو اینجا گذروندم. دوستهای خیلی خوبی پیدا کردم که قدمت دوستیمون به همون ۱۲ سال برمیگرده. تمام خیابونها و کوچهها رو چشمی بلدم حتی اگر اسماشونو بلد نباشم. روی تکتک گذرهای این محله خاطره دارم و به هر تیکه که نگاه کنم میتونم بخشی از زندگیم رو به یاد بیارم.
خب بذارید یکم تجدید خاطره کنم و بنویسم تا اگر روزی این محله که ۱۲ سال خونه من بوده رو فراموش کردم، این کلمات رو داشتهباشم.
گم شدن توی روز اول مدرسه تا چیپس خوردن با فاطمه جلوی پله خونهما و نوشتن یفا روی در خونمون با غلطگیر و اولین دیتمون با فاطمه که تا خونه مادربزرگ فاطمه رفتیم. کادویی که فاطمه از بالای درمون انداختهبود توی حیاطمون. مهمونی شب یلدا و تولدهامون با فاطمه. کوچه توحید و بالکن فاطمه اینا و خندیدنهایی که پاهامون سست میشد. سگی که فاطمه میگفت عاشقمه و اون آقامهندسه با کتشلوار که پاش گیر کرد به تیرآهن و افتاد. فاطمه ای که بخاطر من از مسیر متفاوتی میومد. مامان فاطمه و موهای فرش و زیباییش و اناری که برامون خرید. دابسمش رفتن و لباس گوگوش فاطمه و داداشم که میومد دنبالم و ما بخاطر املت منتظرش میذاشتیم. شوخی فاطمه با قفل شدن در پشت بوم و آرایش کردنم توسط فاطمه و رد و بدل کردن ویدیوهای آپاراتی و دیدن انیمیشن و رقصیدن و خوردن تو دیوار و شنا کردن با فاطمه و رو آب خندیدن و خوردن بستنی و دسر از پرنسس و باباکوهی و کارتپستالایی که برای هم مینوشتیم و بحثهایی که برای آشتی کردن پشت تلفن میکردیم و گربه آنجلا و تبلتامون. مشت مشت انداختن پفیلا تو دهن من و بیتا و فاطمه و التماس برای نشستن کنار هم و خندیدن. خوندن آهنگ جاده با فاطمه و حس کردن اینکه صدام خوبه. نقاشی کشیدن و داوری کردن. کارت پستال دختر برفی بیتا.
بزرگتر شدیم..
قرارهای من و بیتا دم کیمیا و کراش زدن روی ظریف و رفتن تا تاترشهر و شریعتی برای خوردن دلیمانجو و پارک لاله و ناز کردن گربه و تاب و خریدن انگشترای رندوم و کافه رفتنامون و پیاده رفتن و برگشتنمون از مترو و دور زدن پارک و حرف زدن طی کل مسیر مترو و خندیدن و عکس گرفتن و دیر اومدن بیتا و آبمیوه خریدن برام. دستشویی رفتن خونه فاطمه وقتی رکبم زد و آب قطع بود. تولدی که بیتا و فاطمه و نازنین توی سختترین روزام برام گرفتن و تمام روزهای سختمو درک کردن. حرف زدن با بیتا از خواستهها و نداشتههامون و قولهامون و پیشرفتها و تلاشهامون. گریه کردن بیتا با گریم تو دبیرستان قبل امتحان فیزیک.
بزرگتر شدیم..
هروقتی که فاطمه رو میخواستم برام بود. همیشه توی یه پارکی برام بود. همیشه توی سختترین روزا که احساس تنهایی میکردم باهم حرف میزدیم و از چیزهایی که دوست نداریم میگفتیم و خیلی راحت میگفتیم که پول نداریم و پیش هم از فقر و نداشتههامون خجالت نمیکشیدیم. اولین رانندگی فاطمه برای من و کبود شدن بالای لبم با نرده استخر و خوردن ذرت مکزیکی و پفکای بدمزه گرون و گشتن سه نفره من و بیتا و فاطمه و سست شدن پاهامون از خنده. حرفهای عمیق تو ماشین و همخونی با آهنگ فروزن.
دورانی که با داداشم هماتاق بودم بهترین دوران زندگیم بود. درس خوندن کنار همدیگه و دیدن انیمه شبونه و توضیح دادن چیزهای جالبی که یاد گرفتیم روی تخته اتاقمون و گفتوگوهای عمیق از روی تختامون و ترسوندن همدیگه و البته یه بار تخت من فرو ریخت روی داداشم. بدمینتون توی پارک خونواده با س و داداشم و معجون خوردن بیشازحدمون پیش اون آقاهه که برای سالها فکر میکردیم نمیتونه صحبت کنه. فلافل دماسبی و موی توی فلافلمون. شب زمستونی که رفتیم پارک مطهری و عجیب رفتار کردیم. با خواهرم پیاده تا مطهری رفتن پنجشنبهها و خوردن شیرکاکائو تو چهارباغ و حرف زدن و دستشویی رفتن خواهرم توی مدرسه ما و خوردن شیرینی توی چهارباغ و قدم زدنهام با مامان و شنبهبازار رفتن و چرخیدن محله دنبال کاموا و آوردن خواهرم از مترو با بابام و حرف زدن با بابام و خوردن بستنی و چرخیدن با بابا توی محله برای گاز یا بنزین زدن و وقتایی که بابا من رو تا مترو میرسوند یا میومد دنبالم و توی اون سرمای زمستون و خستگی روحی و له شدن شونههام من رو میرسوند و کیفم رو تا بالا میاورد و البته که خیلی وقتا یادش میرفت و تو ماشین میموند. شبهایی که ماشینش خراب بود و پیاده میومد دنبالم یا مامان یا داداشم میومدن دنبالم و شبهایی که تنهایی اینجارو طی کردم و باد سرد زمستون رو دادم توی ریههام.
درسته بخاطر بچگیم و رفتار سمی فامیلهامون من همیشه حس بدی به محلمون داشتم و تا همین چندماه پیش بارها گریه کردم از ترس قضاوت و مسیرم. ولی میدونید چیه؟ من جدی اینجا ریشه کردم و یه تیکه از وجود یلدا کنار اداره برق و کیمیا و مدرسههامون و کتابخونه و بستنی فروشی و بقالی محبتی و ملیحه خانوم و پارک و آبپاشهاش که ساعت۶ فعال میشد و گلبرگ و گلافشان و زمین شیبدار و پلههاش و خونه ویلایی اولمون و دری که روش نوشتهشده یفا و بارها رنگ شده و اون درخت توت بدبو و برگهاش توی پاییز که مثل رویا بود، میمونه. تا چندوقت پیش خوشحال بودم ولی الان احساس میکنم بخشی از من قراره حذف بشه. میدونید اینجا بخشی از من بود که دوستش نداشتم ولی برای من بود و همین باعث میشد دوستش داشتهباشم. آدمها و خاطرات توش من رو به اینجا وصل کردن وگرنه اینجا یا هرجای دنیا جز چهارتا آجر و درخت چیه؟
الان که به رفتن نزدیک شدیم، پر از احساسم و غمگینم و برام عجیبه. فکر میکردم همیشه اینموقع قراره خوشحالی محض داشتهباشم ولی اینطور نبود و مثل یه پیرزن چنگ زدن به خاطراتم ولی میدونید باید رها کنم و برم جلو و تمام چیزهایی که همیشه نتونستم بخاطر اینجا تجربه کنم رو تجربه کنم. احساس میکنم این ورق گردون زندگی منه!
ممنونم که خوندین. تکتک کلمات این نوشته برام مثل یه صندوق پر از عتیقه است.