یلدای یلدانیزه
یلدای یلدانیزه
خواندن ۳ دقیقه·۱۱ روز پیش

هار شو!

تو چندوقت اخیر، بیتا و فاطمه ۲۰ سالشون شد و من هنوز ۱۹ سالمه. جفتشون داشتن درمورد اینکه چقدر زندگیشون قراره تغییر کنه و حتی همین الانم تغییر کرده حرف می‌زدن. اما خب حقیقتا من هنوز توی همون کثافت قبلی هستم که بودم. شایدم اسمش کثافت نیست.

زندگیم هی داره پیچیده‌تر می‌شه. همش توی ذهنم می‌گم که من باید مثل یه ۱۹ ساله رفتار و زندگی کنم. زندگیم خیلی امن و تو چارچوبه و نیاز دارم چارچوبا رو بشکونم. نمی‌دونم به قول بیتا سرکشی کنم.

تا ۳ هفته پیش من دوباره همون یلدایی بودم که درساشو نصفه نیمه می‌خونه، خوشش رو با حذف گزینه انتخاب کرده، از یکی خوشش میاد و بخاطرش می‌ره می‌شینه تو یه سایت رندوم. به هر آدمی نزدیک نمی‌شه و به هر آدمی اجازه نمی‌ده بهش نزدیک شه چون مسئولیت‌پذیری و احساسات پاک و خالص کجا رفته؟ بودم.

تا اینجای زندگیم همیشه منتظر بودم. منتظر بودم تا یه اتفاق جالب بیفته، منتظر بودم تا یکی بیاد، یچیزی بشه، منتظر بودم تا زندگیم جالب‌تر شه.

ولی خب امروز فهمیدم که مشکل از زندگی من نیست. مشکل از نوع نگاهیه که به زندگیم، آدم‌هاش و اتفاق‌هاش دارم. چه بدونم مثلا چرا انقدر از مردم انتظار دارم؟ چرا انقدر به ته همه‌چیز فکر می‌کنم؟ چرا انقدر دنبال چارچوبم؟ چرا انقدر به احساسات مردم فکر می‌کنم؟ چرا نمی‌تونم توی لحظه زندگی کنم؟ چه بدونم حتی لازم نیست تو اوج خوشی به این آگاه باشم که وای این موقتیه.

پسره که از جواب دادن به سوال تو بتمنی یا نه طفره می‌رفت، هم رفت. نمی‌دونم رفت یا من حذفش کردم ولی خب رفتنش سخت بود. یعنی یه شب قشنگ بعد دیدن فیلم و پیاده‌روی‌های طولانی و طی کردن جمهوری و انقلاب و ولیعصر، خیلی یهویی تموم شد. من تمومش کردم. هنوزم برام سواله که چرا اینکارو کردم؟ ولی می‌دونید کاری که کردم اصلا قابل بازگشت نیست. یعنی خیلی بهش فکر کردم ولی خب نمی‌شه دیگه. مشکل ماجرا این بود که من از اولشم به آخرش فکر کردم، همین باعث شد همه‌چیز خراب شه و نتونم کنارش بمونم. یکی از چیزهایی که ناراحتم می‌کنه اینه که آدما قطعا باید چیزی بیشتر از تجربه باشن ولی متاسفانه تبدیل به تجربه و یه مهره سوخته می‌شن.

چون کندن برچسبی که بهم داد از قاب گوشیم خیلی سخته.

اینو چندهفته پیش نوشتم، برچسبه کنده شد ولی جاش موند.

خب حالا اینا مهم نیست. دیگه گذشت و منم باید گذر کنم که کلی کار دارم که انجام بدم.

من توی ۱۵ سالگیم یه دوستی پیدا کردم که خیلی ارتباط عجیبی بینمون بود. بعد ۴ سال حدودا، به صلح رسیدیم و بابتش خوشحالم. اگه یلدای قبلی بود اینکارو نمی‌کرد ولی خب می‌خوام کمتر فکر کنم.

از چارچوب‌های جامعه و اسامی و راه‌حل‌ها و روش‌های مشخص حرف زدن و فکر کردن و زندگی کردن، بیزارم. دوست دارم کاملا منحصر به خودم زندگی کنم. دوست دارم روی رفتارام اسم نذارم و فقط زندگی کنم.

بخش عجیب ماجرا اینه که توی این چندهفته انقدر اتفاق‌های عجیب و سختی برام افتاده که روند تغییرم خیلی سریعترم داره اتفاق میفته. مثلا اون بچه‌هه دم مترو رودکی، دعوا با پست‌چی، بحث با فروشنده انگشتر و اتفاق‌های اینجوری باعث شد که یه مقدار از اون پوسته یلدای مظلوم بیگناه با دید مثبت دربیام. مامانم بهم گفت یلدا هار شو و انقدر به مردم احترام نذار. حقیقتا شنیدن این حرف دقیقا از زبون مادری که احترام بیش از حد و ادب توی تک‌تک رفتارامون رو بهم یاد داد، خیلی عجیب بود و یجورایی کار تغییر کردن رو برام راحتتر کرد. چه بدونم دیگه از عذاب وجدان داشتن هم حتی خسته شدم.


زندگیهار شوتغییر کن
جهان با من همراه شو!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید