حقیقتِ دروغین

نمی دونم چه جوری شروع کنم پس بی مقدمه میرم سر اصل مطلب

می خوام تسلیم بشم

حقیقتش به همه میگم چون خسته شدم ولی حتی خودمم هم نمی دونم چرا می خوام تسلیم بشم

فقط می دونم بدون هیچ چون و چرایی ، هیچ خوب و بدی و هیچ احساس و منطقی از هر آنچه که دارم و ندارم می خوام دست بکشم

ولی اگه من دست بکشم و طناب رو پاره کنم طناب همه پاره میشه و این آزارم میده

می دونم تظاهر می کنم که برام مهم نیست اما در واقع خیلی هم مهم بود

اصلا برای همه ی اون ها تا الان طناب رو نگه داشته بودم

ولی من از این دلیل بدم میاد......ازش متنفرم

مستقل بودن به یه ورم هم نیست این فقط یه دروغ بزرگ به خودم بود چون هیچ وقت حاضر به اعتراف ناراحتی از نبودشان در کنارم نمی کردم

این اشتباه بود

من ناراحت بودم خیلی زیاد از اون زیاد تر من تنها بودم

و من هر بار به خاطر این دروغ مسخره مقاومت کردم و پا پس نکشیدم

اما الان تنها چیزی که توی این زندگی بلدم و اونم تحمل کردنه و تظاهر به قوی بودنه رو هم دارم از دست میدم

درستش اینه که می خوام از دستش بدم

ولی باز هم همون دلیل لعنتی داره جلوم رو میگیره

اصلا نمی دونم تهش چیه

جواب درست چیه

کار درست چیه

ولی همیشه می خواستم طناب رو ول کنم

این نوشته هیچی برای گفتن نداشت

چون خودم هم نمی دونم اصلا چه باید بگویم

فقط تنها ورقی که برای نوشتن دور از ترس هایم‌ برای آشکار شدن واقعیت پیدا کردم اینجا بود

پس اگر خواننده ای بود و به اینجا رسید برای چند دقیقه بی ارزشی که سپری شد پوزش می طلبم