هشدار پروتکل به لرزش دراومد. ۱۰ ثانیه استراحتش تموم شده بود. نمیتونست سرش رو از دیوار جدا کنه. اما مجبور بود. نمیخواست دوباره برگرده و همه این راه سخت رو تا اینجا بیاد. چشماشو باز کرد و صاف نشست. وسوسه و تعللش فقط ۲ ثانیه طول کشیده بود و ۳ ثانیه جلو بود هنوز. تو این مرحله میتونست ۱۵ ثانیه استراحت کنه. اما زمان هشدار رو میذاشت روی ۱۰، چون خودش رو میشناخت. همین چند ثانیهٔ کوتاه نافرمانی از قانون مسلم، براش مثل هوا بود. جودی جلوش ایستاده بود و با لبخند نگاهش میکرد. لبخندی زد و نگاهش رو از چشمای جودی دزدید. لحظهای به یه جای نامشخص خیره موند. دلش بدجوری زندگیای توی داستانا رو میخواست. همونقدر قشنگ و دور از دسترس. خودش...اون... چند ثانیه هم این تصورات شیرین تو فکرش غوطه خوردن و... بلند شد. امروز سخت بود. از نخستین دقایقش تا الان که ساعت ۱:۵۰ دقیقه نیمروز بود. همین ۲ ساعت پیش فرمانده گفته بود: "روزهایی رو در پیش داریم که امروز پیششون مثل استراحت تو جزایر قناریه." البته خب هیچوقت همچین تجربهای نداشت که بتونه مقایسه کنه ولی با اون چیزایی که تو فیلما دیده بود میتونست باحال بودنش را تصور کنه. لبخند دیگهای به جودی زد و گفت بریم. بچههای دیگه هم دو به دو داشتن از بخشهای دیگه به طرف بخش آزمون میرفتن. خستگی رو میشد از چهره بعضیاشون راحت فهمید و همزمان عزم و ارادهای که میتونست از پس خستگیها و مشکلات بزرگتر از اینا هم بربیاد. همهشون مثل الیوت و جودی داوطلب بودن. مرکز وجودشون گوهر سرسخت خواست و اراده بود و الیوت الان، تو این روز و بعد از تحمل اینهمه سختی، حالا که در کنار هم و با حفظ فاصله اینقدر راحت و در عین حال منظم به سوی بخش وحشتناک آزمون پیش میرفتن، این رو با تمام وجودش درک میکرد و سراپا غرق در حسی مبهم اما شدیدا خواستنی بود. حسی به هم تافته از غرور،عشق، لذت، قدرت، هماهنگی، انسانیت، برادری، خواهری و چندین حس دیگه که اسمی براشون پیدا نمیکرد.
ادامه دارد...