امروز دومین روز از حضورِ من در دفترِ کار شخصیمه و خیلی ذوق زدم که این اتفاق افتاده و الان نشستم پشت میز و دارم از اینجا بازم نقطه صفر سیزدهم رو مینویسم!
به عقب که نگاه میکنم میبینم کلی آرزو داشتم و دارم هنوزم البته، ولی یه وقتی بود هیچ توضیح منطقی از اینکه چطور قراره اتفاق بیافته نداشتم و ندارم،
اما به قول بهرنگ علوی که میگفت ازدواج مثلِ مرگ میمونه، نمیدونی کی اتفاق میافته، خودش اتفاق میافته، من این آنالوژی رو برای همه چی صادق میبینم!
من نمیدونستم کی میخواد اتفاق بیافته ولی افتاد و الان اینجام! خیلی از چیزایی که میخوایم همینطوری قراره پیش بیاد و بعدا میخوایم ببینم عه! چه مسیری طی شد و چه جالب که شد!
مخلص!