شاهرخ مسکوب، نخستین کارشناس برجستۀ اتلاف وقت؛ که زبان فارسی را وطن نامید؛
«ایرانی بودن با همۀ مصیبتها به زبان فارسیاش میارزد. من در یادداشتهایم آرزوی زبانی را میکنم که وقتی از کوه صحبت میکند به سختی کوه باشد و وقتی از جان یا روح، از سبکی به دست نتواند آمد.»
مردی از نصف جهان، نافرمان از همهچیز. شاهرخ جوان ابتدا میخواست طلبگی بیاموزد اما بعدها سر از دانشکده حقوق درآورد و برای به دست آوردن اطلاعات سیاسی، فرانسه آموخت و اولین تجربۀ نویسندگیش را در همین مسیر، با تفسیر اخبار خارجی در روزنامه قیام ایران آغاز کرد. اندکی پس از آن، به صورت جدی به فعالیتهای ادبی پرداخت و کتابهای بسیاری نوشت. نوشتن برای مسکوب، تسکین بود. عبادتی روزمره که به «روزها در راه» انجامید. اثری که نه تنها تسکینِ وی شد که بعدها ارزشی تاریخی نیز پیدا کرد. برای ما؛ مردمان امروز، برای دانستن از روزهای تاریکی که هیچکس شجاعت سخن گفتن از آن را نداشت؛
«پنج شش ماه است که می خواهم نوشتن این یادداشت های روزانه را شروع کنم؛ شاید نزديك به يک سال از وقتی که نوشتن «مقدمهای بر رستم و اسفندیار» را برای سومین بار شروع کردم آنوقت مثل مردی بودم که تنگی نفس دارد و از کوهی بالا میرود. تمرین نداشتم و ندارم و نوشتن دیگر از کشتی و جفتک چارکش کمتر نیست، تمرین میخواهد. فکر کردم کمترین فایدۀ این یادداشتها آن است که ورزشی است. به علاوه اگر آدم چشمهای بینا داشته باشد بسیاری چیزها میبیند که شایستۀ نوشتن است. اما برای دیدن باید به فکر آن بود و نوشتن یادداشت خود تمرینی است برای دیدن، یاد میدهد که آدم چشمهایش را باز کند. از همۀ اینها گذشته کسی چه میداند شاید بعد از سالها بعضی از این نوشتهها به کاری بیاید و ارزش آن داشته باشد که به دست دیگران برسد... به هرحال امروز شروع کردهام و مثل هر کار دیگری که برایم اهمیتی داشته باشد مدتها تردید کردم، با فکرش کلنجار رفتم و سبک و سنگین کردم. در این مواقع مثل آدمی هستم که بخواهد در آب سرد بپرد مدتی دو دل است و بعد دل به دریا زدن. میخواهم راحت و ساده بنویسیم؛ این دیگر شرح بر ادیپ و پرومته یا مقدمه بر رستم و اسفندیار نیست، پیشامدهای روزانه است-از زشت و زیبا-شهر فرنگی است که آدم از صبح تا غروب تماشا میکند. و چه بسا مبتذل و گذراست. اما زندگی لبریز از همین مبتذلات است.»
تسکین دیگرش، شاهنامه بود. شاهنامهای که نخستین بار در کلاس دهم از زبان مرشد زورخانه شنید و دلبسته آن شد. دور شدن از جهان اساطیری دشوار بود. هر زمان روزگار بر او سخت میگرفت؛ به شاهنامه و نوشتن پناه میبرد. همین شد که در ایرانِ پس از کودتای ۲۸ مرداد، نطفه مقدمهای بر رستم و اسفندیار را در زندان بست. شاهرخ حامی حزب توده بود اما پس از وقایع مجارستان وفاداریش به آن را ازدست داد. چندی نگذشت که او هم به جرگۀ پشیمانان پیوست و راهی دیار غربت شد. او درد انسان امروز را فهمید، بارها از بیچارگی نسلی که بیچارگیشان دامنگیر ما شد، گریست و از اسطورهها افسانهزدایی کرد؛ چهارچوبهای گذشته را درهم شکست و از نو خلق کرد.
«امروز نیز، ما به فراخور زندگی روزگارمان از رستم و اسفندیار چیزی میفهمیم. درد مشترک ما با آنان چیست؟ آیا میتوانیم با کتایون و پشوتن همدل و همراز باشیم؟ و بیزار از گشتاسب؟ آیا سیمرغی روزی به یاری ما درماندگان خواهد شتافت؟ و آیا روزگار بد پرداز هنوز در کمین جان نیکان است؟»

سال اشک پوری، وقتی یکی از نزدیکترین دوستانش را ازدست داد؛ داستان سیاوش را تسلی یافت. در جهان اساطیر پناه گرفت و از سیاوخش نوشت؛
«جهان حماسه به زیستن میارزد. سیاوش دوست چنین جهانی است. اما تنها به گذران بیهدف آن چنگ زدن، این را نمیخواهد. او زاهدی روی از همه دنیا برتافته و نظر همه در آخرت افکنده نیست. اما منش او چیزها و کارهای حقیر را برنمیتابد. در گمان او خور و خواب تنها طریق دد است براین بودن آیین نابخرد است»
با این حال تا آخرین لحظه آرام و قرار نیافت و با نگارش اثری دیگر، دینش را به پوری ادا کرد. احساسی که نسبت به مادرش نیز داشت. حسن کامشاد، دوست و همراه روزهای غربت، ادای دینش را به مادر مسکوب، با جمعآوری نوشتههای پراکندهاش و انتشار آنها تحت عنوان «سوگ مادر» کامل کرد. شاهرخ پس از شصت سال با «ارمغان مور» به شاهنامه، یاور همیشه مومنش، بدرود گفت.
مسکوب را میتوان اولین جستارنویس ایرانی خواند. مردی که همیشه در ابهام به سر میبرد. از جایی شروع میکرد و از جایی دیگر، سر درمیآورد. اطاعت از چیزی که میخواند بر او واجب نبود؛ آمده بود تا از ندانستن بنویسد و بر ندانستهها آگاه شود. دوسال پس از انقلاب اسلامی به دعوت داریوش شایگان به فرانسه مهاجرت کرد. در آنجا مدتی به پژوهش مشغول شد و پس از بسته شدن مرکز مطالعات اسلامی پاریس در کنار خواهرزادهاش به عکاسی پرداخت. پراکنده میخواند و مینوشت تا زمانی که کار نیمهوقتش هم متوقف شد و در نوشتن سکنی گزید. او یک اعترافباز حقیقی بود؛ مردی که تا منتشر نمیکرد؛ تسلی نمییافت. کلماتش میچسبیدند به پوستش و همچون زالو خونش را میمکیدند. پس بهر تسکین مینوشت و برای رهایی منتشر میکرد. زمان همچون باد از او گذشت و درنهایت بازی زندگی را به مرگ باخت.
«اینکه انسانی چنین فرزانه و چنین دلبستۀ میهن ناچار باشد در دیار غربت و آن هم در سنین سالخوردگی با چه دغدغههایی برای گذران زندگی دست و پنجه نرم کند و ساعات گرانبهایی را که میتوانست صرف خلاقیتی بهراستی ستایشانگیز کند در چه دویدنهای جانفرسایی به آتش بکشد آیا، از همهچیز گذشته، ستمی بر ما و بر فرهنگ ما نبوده است؟»
آنچه خواندید با همکاری نازنین کوثریمقدم نخستین بار در شماره اول نشریه سووشون به صاحب امتیازی کانون تئاتر دانشگاه فردوسی مشهد در تیرماه ۱۴۰۲ منتشر شد و این نوشتار بازنشری از آن است.