ذره بودم روحت مراتعبیرکرد
خاک بودم عشقت مرا تغییر کرد
جسم من تاب وتوان آن نداشت
که امید ت آمدو روحِ مرا تبخیر کرد
یاد آرجسمم تابِ هیچ راهی نداشت
هی میخزید اما یادت مرا تکبیرکرد
مادر پرورش داد جسم بی تدبیرمن
عشقت درآن دمید، عقلِ مراتدبیر کرد
پدر دستم گرفت ونانِ روز مرّه بِداد
درجوانی پاک ، این شیوه مراتطهیرکرد
روز وسال بِآسایش وسختی می گذشت
تاپدر دستم بداد زوجی مراتکثیرکرد
ذره بودم آه نگفتم به روزگار نا رَوا
گر سوختم این سوختن مرا تسخیر کرد
هرچه بود این روز و این روزگار
ساخت با من،ولی نارفیق مراتصغیرکرد
ای (ولی )ذره بودی، ذره بازخواهی گشت
جوانی بر نخواهد گشت گراو مراتعبیرکرد