NightShade
NightShade
خواندن ۷ دقیقه·۴ سال پیش

خاطراتم با حیوانات خانگی

از اونجایی که خودم می دونم ، من از بچگی به حیوونا علاقه خاصی داشتم ، ولی فکر نکنم که حیوونا همچین حسی رو من داشته باشن! معمولا توی خونه ما ، حیوونا عمر بسیار بسیار کمی داشتند و دارند.

توی این پست می خوام خاطره ام رو با حیوونا ی خونگی ای که تا حالا داشتم بگم.

خاطره اول:

یادم میاد وقتی خیلی خیلی خیلی بچه بودم ، اولین حیوون خونگی ام رو خریدم. یه خرگوش سفید بود. اگه اشتباه نکنم ، چشاش هم قرمز بود. اسم هم نداشت.

هر روز می بردیمش توی حیاط و ولش می کردیم. خودمون هم برمی گشتیم خونه و چند ساعت بعد برمی گشتیم و می بردیمش خونه.

چند هفته این طوری گذشت تا اینکه ، یه روز برگشتیم و دیدیم که خبری ازش نیست. فکر کردیم گربه فاتحه شو خونده ، ولی من فکر می کردم که هر دفعه ای که می بردیمش توی حیاط داشته یه تونل حفر می کرده تا از دست ما فرار کنه. یه جورایی مثل فیلم فرار از زندان! حالا هرچی که شما بگید!

فرار از زندان به سبک خرگوشی !
فرار از زندان به سبک خرگوشی !

عکس:

خاطره دوم:

حیوونای بعدیم ، دو تا پرنده به نام فنچ بودن. البته این اسم نوعشون بود.

این دوتا توی نمی دونم ... چند ماه یا شاید بیشتر ، کلی تخم گذاشتن و یه دسته پرنده تشکیل دادن.

مدتی نگذشت که ، از سطح دسته ارتقا یافتند به سطح لشگر!! اون زمان تو شمال زندگی می کردیم و من مهد کودک می رفتم. یه روز ، نمی دونم به چه مناسبتی ، معلممون به ما گفت که هرکی پرنده داره ، جلسه بعد بیاره مدرسه. منم که پرنده داشتم گفتم که من میارم.

روز بعد ، من فنچ هامو برداشتم و با خودم ، به مدرسه بردم.(بقیشو درست یادم نمی یاد ، ولی...).

کلاس که تموم شد ، معلممون بهم گفت که می خواد چند تا از پرنده هامو برای انجام کاری قرض بگیره. اگه اشتباه نکم می خواسته توی یه جشنواره شرکت کنه.

یه شب ، معلممون اومد دم در خونم تا پرنده هارو ببره. من و مامانم هم داشتیم سر اینکه کدوم رو بدیم بحث می کردیم. دوتا رو برداشتیم و بهش دادیم. چند روز بعد ، اونارو بهمون پس داد.


پرنده ها از بس زیاد بودن که مردن همشون چند ماه طول کشید.

اولیشون از گشنگی مرد ، دومی هم این قدر دوستاش به سرش نوک زدن که ضربه مغزی شد ؛ و همین طور گذشت ، تا اینکه ما خواستیم از شمال به یه شهر دیگه اسباب کشی کنیم. چون نمی تونستیم فنچ هارو با خودمون ببریم ، اونا رو دادیم به مامان بزرگم که آنا صداش می کردیم. فنچ هارو دادیم به آنا و بعد از اونجا رفتیم. خودم نمی دونم که مادر بزرگم چه رفتاری با فنچام داشته ولی فکر کنم اونقدر هاهم خوش اخلاق نبوده ، آخه بزور می کردشون توی لونشون تا تخم بزارن!!!

روزی آنا قفس پرنده هامو برداشت و گذاشتشون توی بالکن تا کمی هوا بخورن. چون توی شمال هوا خیلی خیلی گرم شرجیه ، پرنده ها ، گرما زده شدن و نصف بیشترشون یعنی نر ها (پسر ها) دق کردن!!

ماده ها (دختر ها) هم که عزا دار شده بودن ، به نر ها پیوستن!!

خاطره سوم:

سومین حیوون خونگین تقریبا. یک روز پیش ما موند ، البته به این معنی نیست که یه روزه مرد ، میشه گفت این تنها حیوونی بود که در خانه ما زنده موند . یه سگ پاکوتاه.

یه نفر یه سگ پا کوتاه داشت که به طور کاملا مجانی داده بود به ما!! رایگان!!!

سگه ، از اول تا اخر زبونش بیرون بود. خیلی هم با مزه بود. شب بود و سگرو هم گذاشته بودیم تو راهروی دست شویی. خودمون هم با عمم اینا رفتیم بیرون ، وقتی برگشتیم ، لباس هامون رو در آوردیم و قبل از همه ، مامانم وارد دست شویی شد. نمی خوام حرف چندش آوری بزنم ولی ... مامانم همین طور که داشت از راهروی دست شویی می گذشت ، پایش را روی یه چیز آبکی و سرد گذاشت... خرابکاری سگ!!!!!!!

از اون به بعد فهمیدیم که نگهداری سگ ها خیلی سخته و اون رو به صاحبش پس دادیم.

عکس:

البته فکر کنم این بود. آخه قیافه سگرو یادم نیست. هرچی بود پا کوتاه بود.
البته فکر کنم این بود. آخه قیافه سگرو یادم نیست. هرچی بود پا کوتاه بود.

خاطره چهارم:

خب ، این دفعه حیوونا برای من نبودن ، برای عمم بود. یکسری گربه خیابونی.

عمه ی من هرچی گربه خیابونی ای که زخمی شده باشه یا چی ، با خودش به خونشون می برد. ازشون مراقبت می کرد ، بهشون غذای مخصوص می داد ، حمومشون می کرد ، واکسن هم می زد ، اسم هم براشون می ذاشتن ، بچه های گربه هارو هم بزرگ می کردن و ...

گربه های عمم از بس زیادن که اصلا یادم نمیاد چنتان تازه اسماشون رو هم قاطی می کنم.

اونایی که یادمه اینا بودن : تی تی ، بامپی ، نارنجی ، بچه های نارنجی که از 5 تا بیشتر بودن و هزار گربه دیگه که یادم نیست.

عکس:

خاطره پنجم:

حیوون بعدیم یه همستر (یه جور موش ) بود . من تاحالا دو تا همستر داشتم که با هر کدوم خاطره های مختلفی دارم. اسم اولین همسترم میشکا بود که عمم بهم داده بود. (من کلا فقط یه عمه دارم)

این همستر پسر بود و همه چی می خورد. رنگش هم سفید و قهوه ای بود. میشکا هر وقت احساس خطر می کرد ، خب ، خرابکاری می کرد. یه بار از یک و نیم متری انداختمش روی بالش ، وقتی هم برش داشتم ، اندازه یه دایره کوچولو بالش خیس شده . از ترس اینکه مامان بابام دعوام کنن ، بالش رو برگردوندم تا کسی نبینه. لونه میشکارو همیشه بیرون خونه توی راه رو گذاشته بودیم. چند ماه گذشت تا اینکه یه روز دیدیم توی خونش مرده که احتمالا از شدت سرما بوده.

همستر بعدیم یه همستر سفید چشم قرمز بود. یادمه از پرنده فروشی سفارش داده بودیم تا از یه شهر دیگه برامون بیاد. بعد از اینکه همستر ها رسیدن رفتیم پرنده فروشی تا انتخاب کنم. توی قفس دوتا همستر سفید بود. یکی ماده بود و اونیکی نر. من از فروشنده خواستم پسررو بده ولی فروشنده اشتباهی ماده هرو داد. به خاطر همین هم من اسمش رو یه اسم پسرونه انتخاب کردم ، گامبا که از روی انمیشن گامبا کشش رفته بودم. فروشندهه حق هم داشته. خب ، یه جورایی . آخه پسره مثل دختر خانوم های مودب یه جا نشسته بود ولی دختره مثل وحشی ها با دندون هاش افتاده بود به جون میله های قفس. این نشان دهنده این هست که همیشه هم دختر ها مودب نیستن و پسر ها وروجک.

خلاصه ، ما این همستر یعنی گامبا رو آوردیم خونه. چند ماه از آوردنش نگذشته بود که یه روزی، صداهای عجیبی از توی قفسش می اومد. اول فکر کردیم صدا از بیرونه ولی بعد فهمیدیم که این صدای بچه همستره!

بععععلهههه!! همستره دنیا آورده بود. بچه هاش خیلی بیریخت بودن . چشاشون بسته بود ، هیچ مویی نداشتن و کاملا صورتی بودن. از اون به بعد فهمیدم که گامبا دختره. یکی از راه نگهداری از بچه همستر ها این بود که به هیچ وجه قفس نباید تکان بخورد چون ممکن بود مادرشون بترسه و از ترسش بچهاشو درسته قورت بده. چندین هفته گذشت تا اینکه یک شب من و مامانم از مهمونی برگشته بودیم و دیدیم که توی قفسشون نیستن.بابام بهم گفت که مامانشون اونارو خورده ، ولی تیکه تیکشون کرده بود. نصف جنازه هاشون هم توی لونه بود و بقیه بیرون بودن. ولی به من نشون ندادن. فکر نکنین که مامانشون یه قاتل بوده ، اتفاقا همستر ها یه ویژگی خیلی بد دارن. اونم اینه که وقتی می خوابن و بلند می شن ، دیگه هیچ چیزی از شب قبل رو یادشون نمیاد. احتمالا گامبا هم بعد از خوابیدن بچه هاشو میبینه و چون هیچی یادش نمیاد فکر می کنه که اونا دشمنشن و دخلشون رو میاره.

عکس:

خاطره ششم:

حیوونای بعدیم دو تا بلدرچین (نوعی پرنده)بودن. با اون یکی مادر بزرگم که مامان جون صداش می کنیم ، رفته بودیم بازار. تو بازار چشممون افتاد به یه دسته بلدرچین. مامان بزرگم به فروشنده گفت دوتا بلدرچین می خوایم. دوتا خریدیم و برگشتیم خونه. مدت ها گذشت تا اینکه یه روز از خواب بیدار شدم و دیدم بلدرچین ها از لونشون بیرون اومدن. (لونشون رو توی بالکن گذاشته بودیم) من خواستم جلوشون رو بگیرم که فرار نکنن ولی می دونید چی شد ؟ یکی از بلدرچین ها یه پرشی کرد ، اونم چه پرشی!پرش جهانی! اونقدر بلند پرید که نزدیک بود که رکورد گینس (کتابی که در آن بزرگ ترین رکورد ها ی جهان را ثبت می کنند) را بشکند!! خلاصه بلدرچین بدبخت از بالکن پرت شد بیرون . نتونستیم پیداش کنیم.احتمالا توی شکم گربه ها بود.

عکس:

خاطره هفتم:

اخرین حیوونایی که داشتم دوتا مرغ عشق(باز هم نوعی پرنده!! ) بودن. نر و ماده. نره رنگارنگ و سبز بود و مادهه زرد.مثل همیشه ، باز هم مدت ها گذشت تا اینکه روزی تصمیم گرفتیم توی اتاق ولشون کنیم. خب...نره از ترس سکته کرد و مادهه هم هی بالا می آورد. یادمه وقتی یکیشونو از اون یکی جدا می کردی و می بردی توی یه اتاق دیگه هم دیگرو صدا می کردن (〜 ̄△ ̄)〜 هر دوشونو توی این پارک چال کردیم:

عکس:

از این به بعد دیگه نمی تونم حیوون دیگه ای بخرم چون وارد دبیرستان شدم و باید روی درسم تمرکز کنم.حالا شاید بعدنا که مدرسم تموم شد یه سگ یا یه گربه ای بخرم ولی این دفعه درست ازشون نگهداری می کنم...

حیوانات خانگیطنز
INFP_T 2w1
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید