باز مینویسم، از دوست، از یار، از دیار، از عشق، از فراق و از وصال، از قلبهایی که شکستند و از دلهایی که مردند، از احساسات ناب و از انسانهای خاص.
مینویسم، با اینکه میدانم نمیخوانی، اصلا نمی آیی که بخوانی!
مینویسم با اینکه میدانم نوشته هایم در این کنج عزلت میمانند و میپوسند و طعمه ی عنکبوتها می شوند.
مینویسم، چون هنوز همانم که بودم، همان انسان، همان احساس و همان قاصدک غمگین که همه او را گفتند برو آنجا که تورا منتظرند!
هنوز به دنبال مردمِ شهر پشت دریایم، آنان که به یك چینه چنان مینگرند، كه به یك شعله، به یك خواب لطیف.
هنوز به دنبال مردم بالا دست و صفایشان، مردمی که پای چپرهاشان جا پای خداست.
من، وصالـ؛
“قاصدک! هان، چه خبر آوردي؟
از کجا، وز که خبر آوردي؟
خوش خبر باشي، امّا، امّا
گرد بام و در من
بي ثمر مي گردي.
انتظار خبري نيست مرا
نه زياري نه ز ديّاري ، باري،
برو آنجا که بود چشمي و گوشي با کس،
برو آنجا که ترا منتظرند.
قاصدک!
در دل من همه کورند و کرند.
دست بردار از اين در وطن خويش غريب.
قاصدک تجربه هاي همه تلخ،
با دلم مي گويد
که دروغي تو، دروغ
که فريبي تو، فريب.
قاصدک! هان، ولي …
راستي آيا رفتي با باد؟
با توام، آي کجا رفتي؟ آي…!
راستي آيا جايي خبري هست هنوز؟
مانده خاکستر گرمي، جايي؟
در اجاقي- طمع شعله نمي بندم – اندک شرري هست هنوز؟
قاصدک!
ابرهاي همه عالم شب و روز
در دلم مي گريند …”