یک اتفاق، یک رویداد! چیزی که ۱۳.۷ میلیارد سال پیش رخ داد. جهان شکل گرفت؛ آرایش بی نظیری از طبیعت ( اتم ها ) سبب ایجاد انسان در طی سال های طولانی شد، نوع جدیدی از طبیعت که اینبار توانایی درک خود را داشت!
اینکه در طی این ۱۳.۷ میلیارد سال چه شد مهم نیست!
بحث اکنون است؛ درست در تاریخ نشر این پست، زمانی که انسان در تاریک ترین مسیر فکری خود گرفتار شده! انسانی که درست را از نادرست تشخیص نمی دهد؛ حاصل اشتباهاتِ درست او نابودی قدرت تفکر و تحمیل افکاری است که شاید غیر فعال کردن آن ها سخت ترین کار جهان ( حتی سخت تر از ساخت جهانی دیگر ) باشد!
تا آنجایی که می دانم نام بردن از این تفکرات پوچ در این زمان با مخالفت های بسیاری رو به رو است؛ دلیلش هم مشخص است یک انسان عاقل همان انسان احمقی بوده که اطلاعاتی در مغز خود ثبت کرده و این اطلاعات سبب شده نام او از احمق به عاقل تغییر کند؛ اما همیشه ردی از احمقیت اولیه او در وجودش باقی است؛ احمقیتی که می تواند شکل های متفاوتی داشته باشد؛ مثلا می تواند یک بی اطلاعاتی محض باشد یا یک سری اطلاعات تحمیل شده!
البته باید این را نیز ذکر کنم که احمقیت از نظر من اطلاعاتی هستند ( یا نیستند ) که در کودکی وارد مغز می شوند، اطلاعاتی بی پایه، بی دلیل و مسخره!
در واقع احمق بودن داشتن نتیجه های مشخص است اما این نتیجه ها از هیچ مسئله یا هیچ رویدادی حاصل نشده اند! شما فقط نتیجه ها را ثبت کرده اید ( مثل این می ماند یک کتاب را از آخر به اول بخوانید )
ترسناکی این حرف ها آنجاست که این چرخه احمقیت در حال تکرار است، کودکانی با ذهن های مورد حمله قرار گرفته بزرگ می شوند، از افکار، اعمالی حرف می زنند که نمی دانند ریشه در چه چیزی دارد! آنها همیشه اطلاعات تحمیل شده به مغزشان را مثبت می بینند چون اصولاً کلمه ای به نام منفی برای آن ها تعریف نشده!
آیا شما می توانید کیفیت یک کتاب، یک مقاله یا هر چیز دیگری را بدون مطالعه تعیین کنید؟! این جمله دقیقا جهان کنونی است، یک مشت آدم با کتاب ها، داستان ها، مقاله های شاهکار خوانده نشده! شاهکاری که گفته شده شاهکار است!