دیروز یک جفت «دستکش» خریدم، یک جفت دستکش چرم قرمز.
کسی نبود که دستهای سردم را بگیرد، برای همین یک جفت دستکش خریدم. دیگر تقریبا تمام کارهایم را با آنها انجام میدهم.
مثلا امروز عصر در کافه، به صورت یک دختربچه سیلی زدم؛ چون با صدای نکرهاش تمرکزم را در هنگام خواندن روزنامه بهم میزد! بعد به خانه آمدم و برای مردی که روی تخت ولو شده بود و ظاهرا شوهرم بود، کمی مالیدم؛ فقط برای اینکه صدای نکرهاش را ببرد و بخوابد! بعد هم برای خودم مالیدم، چون ظاهرا از دست این کرگدن کاری برنمیآید!
*
امروز با دستکشهایم سگ همسایه را خفه کردم؛ چون صدایش نمیگذاشت بخوابم. به هر حال آدم یک روز تعطیل دلش میخواهد بخوابد، اینطور نیست؟! بعد هم جنازهاش را در باغچه پشت خانه دفن کردم و روی آن گل رز قرمز کاشتم. گل رز تنها گلیست که روح لطیف من را به وجد میآورد.
*
امروز با دستکشهایم دستهای مردی را گرفتم که شوهرم نبود. او یک پیرمرد خرفت بود که نمیتوانست به تنهایی از خیابان رد بشود. شاید هم فقط میخواست دستهای من را بگیرد؛ نمیدانم. در هر صورت وسط خیابان دستهایش عرق کردند و من که اصلا دلم نمیخواست دستکشهای قشنگ ۲۵۰ دلاریام خراب بشوند، به ناچار دستهای او را ول کردم. بعد هم ماشین بهش زد و درجا مرد! البته من آنقدرها هم بیاحساس نیستم، قصد داشتم آمبولانس خبر کنم، اما با این دستکشها شماره گرفتن خیلی سخت بود و اگر هم دستکشهایم را درمیآوردم، دستهایم یخ میزدند. آخر کدام احمقی این وقت سال، در سرمای طاقتفرسای نیویورک دستکشهایش را درمیآورد؟!
*
امروز هرچه گشتم دستکشهایم را پیدا نکردم، انگار از دست من فرار کردهاند، شاید هم در جایی پنهان شدهاند و حوصله ندارند که امروز با هم کارهای هیجانانگیز بکنیم. پس من هم امروز در تخت میمانم.
*
امروز بالاخره دستکشهایم را پیدا کردم. تمام این مدت پشت لباسهای توی کمد قایم شده بودند! وقتی در کمد را باز کردم، حس کردم که با ترس من را نگاه میکنند، اما نمیدانم چرا؛ منکه از دیدن آنها خیلی خوشحال شدم!
*
امروز دستکشهایم را سوزاندم، با اینکه آنها را خیلی دوست داشتم! دستکشهایم از بیرون سرخ و زیبا و زنده بودند، اما درونشان از مخمل سیاه بود؛ درست مثل خودم. من دستکشهایم را خیلی دوست داشتم، چون خیلی شبیه به خودم بودند.
اما ما با هم یک تفاوت اساسی داشتیم؛
آنها از من متنفر بودند.
«پایان»