من میخواستم سوشیانت زندگی خودم باشم. فرشته نبودم، از خورشید نیامده بودم اما دختر سرزمین خورشید بودم. در آفتاب حل نشده بودم، با خون گاو زمین را بارور نکرده بودم، سوار بر چرخ فلک نبودم اما دست داشتم، در جانم تکهای از خدا داشتم، شعر داشتم و در اندیشهام پرچم صلح داشتم. میخواستم سوشیانت جهان خودم باشم. جهان کوچکم. و پرچین بکشم دور مردمانی که روباهها جهانشان را دزدیدهاند و آنها را با خود بیگانه کردهاند. میخواستم صدا باشم. صدای مردمانی که سالها زبان مادریشان را زیر قالیهای سرخ پنهان کردهاند. من میخواستم شعور باشم. شعوری که از دل شورهزارها و از دل تاریکترین خانههای بیپنجره میروید. میخواستم همان خستگیای باشم که از یکنواختی باخت، پیروزی را به ارمغان میآورد. کوچکم اما به نیروی دستها باورمندم و به جانهایی که خود تکههای سرگردان خدا هستند. تکههایی که سرنوشت را با دست مینویسند؛ جا پای بزرگان فرهنگ میگذارند و با خرد جمعی به جاهای بزرگ و به قلههای موسپید میرسند و اگر نرسند، خود قلههای موسپید می شوند. قلههای موسپیدی که زغال را در راه الماس شدن سخت آختهاند و سخت در دستان خونین فشردهاند. نمیدانم از چه مینویسم. تنها میدانم که نمیخواهم دیگر جانهای نزدیک و صمیمی دور از یکدیگر زندگی را بیاغازند و بیانجامند. نمیخواهم دیگر شعرها از مرزها نگذرند. راستش دیگر مرزها را نمیخواهم. و نمیخواهم ابرهای بهاردیده در پاییز آنقدر بگریند و بادها آنقدر به جان درختان سیلی زنند که هیچ جوانهای جرئت نداشته باشد در بهار از این رنجها جامه بدرد. من میخواهم قلمها در جان شاعران به پرواز درآیند و جای رنج دوری از هرات و لاهور و بخارا و باختر، حماسه بگویند و حماسههایی به شیرینی پیروزی بسرایند که شنیدنشان از روزگار شکست در دل فردوسی مانده است. من نمیخواهم بروند. نمیخواهم چشمها در فرودگاهها تر شوند میخواهم سوشیانتهای رفته را باز گردانم و میخواهم سنگ اصلاح را هرکجا و در کنار هر اشتباهی به سینه بزنم، آنقدر سنگ را به سینه بکوبم که جان خداوندگاریم به جنگجوهای رفته بپیوندد. برای شدن، بذر بودن را در جان خداوندگاریم خواهم پرورد. برای بودن پروردن میفهمم که شاید اوج سوشیانت بودن من بیدار کردن سوشیانت بزرگ آینده باشد. برای بیدار کردن، سروی افتاده بودن را تمرین خواهم کرد. برای تمرین کردن پیمان را پنج بار زر لب زمزمه خواهم کرد، برای زمزمه کردن اما معنا را با خود هر روز حمل خواهم کرد. و پایان راه چه معنایی دارد وقتی من معنا را در راه یافتهام و یافتنش را هر روز با خودم حمل کردهام؟!