حتما قرار شاه و گدا هست یادتان
آری،همان شبی که زدم دل به نامتان
مشهد...حرم... ورودی باب الجوادتان
آقا عجیب کرده دل من هوایتان
کیا دلشون زیارت میخواد؟ زیارت کسی که سایه لطفش پناه کشورمونه، کسی که آستانه پرنورش قبلهگاه باورمونه.
خصوصا این روزها که انگار انتظار رو گره زدن به سرنوشتمون. نه پامون به اربعین رسید، نه دستمون به ضریح آقا امام رضا(ع).
تنها کارمون این روزها شده ورق زدن کتابی کوچیک که روش و منش اماممونو یادمون بیاره. کتاب «امام رئوف»:
«یک وقتهایی هست،
یک جاهایی،دلت نمیخواهد زمان بگذرد،
حتی دلت نمیخواهد قدم برداری، یا اگر مجبور هستی که بروی قدمهایت را کوتاه برمیداری.
دوست داری پاهایت به زمین، به همین قطعه از زمین بچسبد،
و تو مجبور بشوی بمانی.
ساعتها بیاید و برود.
روز، شب بشود. شب به صبح سلام کند، اما تو همین جایی که هستی بمانی.
اصلا هم احساس نمیکنی که دارد عمرت تلف می شود و باید بروی دنبال زندگی.
کل زندگیات همین جاست.
نفست اینجا تازه می شود.دلت تپشش میزان میشود، لبت لبخند را یادش میآید، چشمانت پاک میشود و ذهنت از غم و غصهها و حرف و حدیث ها آزاد آزاد...
مرده بودی و زنده میشوی...»