«وقتی در آلمان از هواپیما پیاده شدیم همه چیز برایمان رنگ و بوی دیگری داشت. انگار وارد بهشت شده بودیم. من دویدم و یکی از چرخهای فرودگاهی را برای حمل و نقل بار برداشتم. میلهای کف چرخ بود که باید قبل از گذاشتن چمدانها روی چرخ، آن میله را برمیداشتند و چمدان را میگذاشتند. من ازبس هیجان زده بودم و میخواستم جثهٔ پانزده سالهٔ خودم را به رخ خانوادهام بکشم به آن میله توجه نکردم و بارها را چیدم روی میله. با افتخار چرخ را در فرودگاه فرانکفورت آلمان هل دادم و مثل بقیه روی پله برقی رفتم. پله برقی به سمت پایین سرازیر شد. روی همین پله برقی بود که چمدانهای ما یکی بعد از دیگری از روی چرخ افتاد و مسافرانی که جلو من بودند، همگی چمدانهایشان را رها کردند و فرار کردند تا چمدانهای ما به آنها اصابت نکند. اینجا بود که متوجه شدیم مادرم چه چیزهایی در این چمدان جا داده بود: انواع و اقسام سبزیها، شیرهها، عسل و آرد. اینها بود که همه با هم مخلوط میشد و ابری از آرد و... ایجاد کرد و همه از آن فرار میکردند...
آلمان به نظرم کشور بسیار پیشرفتهای آمد، مخصوصا تاکسیهایش که بنز بود و آن روزها سوار شدنشان برای من رؤیا بود. این شیک بودن ماشینها، خیابانها، ساختمانها و نظم و تمیزیاش برای من خیلی جاذبه داشت. خیابانهایش با خیابانهای تهران و ماشینهایش با ماشینهای ما فرق میکرد. حس میکردم انگار آدمهایش هم یک شکل دیگر هستند.
جالب است که پدر و مادرم وقتی وارد این محیط شدند، هنوز در حال و هوای ایران بودند. بیحجابی و برهنگی زنها و عکسها آنها را خیلی اذیت کرد.
جاهایی میگفتند به آن تابلو نگاه نکنیم ولی همین مسائل هم خیلی زود تبدیل به یک شوخی شد و بعد هم بخشی از فرهنگ زندگیمان شد. ما خیلی زود از این تضاد و شوک فرهنگی بیرون آمدیم و خودمان را وفق دادیم آنقدر که بعدها و به مرور خودمان هم شدیم بخشی از همین فرهنگ غریب.»
ادامه داستانو میتونید در کتاب «تولد در لسآنجلس» بخونید. خاطرات خوندنی محمد عرب، خواننده لس آنجلسی که در گیر و دار خوشگذرونی و عیش و نوش و درست وسط سروصدای کارناوال رقص ریودوژانیرو، جرقهای ذهنشو تکون میده و از بیراهه به راه درست و حقیقت رهنمون میشه.
قسمت دوم این پستُ از دست ندید...