در پست قبل کتابی که شاخصههای خوب بودن را دارا باشد معرفی کردیم و وعده دادیم محتوای این کتاب را با علاقمندان به اشتراک بگذاریم.
مرور میکنیم کتابی با خاطرات زندگی جوان عاشق گلزار شهدای کرمان، عارف ۲۸ سالهی آرمیده بر زمین؛ عبد المهدی مغفوری.
شهید زندهای که نفَسش دلها را زنده میکند و تو برای آنکه بخواهی چند دقیقهای کنارش بنشینی و دردهای دلت را با او شریک شوی و دست یاریاش را طلب کنی ناچار باید صبر کنی تا که خلوت بشود... که نمیشود.
این روزها خیلیها از کنار مزار حاج قاسم که بلند میشوند کنار مزار او زانوی ادب میزنند که تا بیاموزند از او رسم ادب در مقابل پروردگار را.
این کتاب که در پست قبل به عنوان یک کتاب خوب از آن نام بردیم یکی از تازههای نشر است که تازه شاهد مراسم رونمایی اش بودیم با عنوان «عشق و دیگر هیچ»
داستان متهمی که نسیم الهی بر او میوزد و رأی قاضی سرنوشتش را با سرگذشت این شهید گره میزند.
برگی از کتاب:
تلفن را که قطع میکنم نمیدانم که چه حالی دارد اما میدانم که دلم میخواهد کسی بیاید و حال من را خوب کند. الان فقط دارم به خودم فکر میکنم. خودم و خودش!
قید بالاتر رفتن را میزنم و همانجا ولو می شوم و چشم میاندازم روی قبرستانی که قبرهایش از این ارتفاع طول و عرضی ندارند. وقتی آدمها میشوند مورچه، سنگ قبرها هم می شوند یک نقطه!
قسمتی از قبرستان مدام محل رفتوآمد است. دو ساعتی که این بالا هستم چشم به همان نقطه میدوزم؛ حتی اگر برای دفن هم میآمدند یکباره تمام میشد. اما این رفتوآمد سر این قبر قدیمی تمامنشدنی است انگار...
دمدمهای غروب که گرسنگی و تشنگی کم فشار می آورد راه میگیرم سمت پایین کوه. مسیر را کج میکنم سمت همان نقطه تجمع. با آنکه سالهاست با قبرستان قهر بودهام اما دلم میخواهد ببینم چرا کنار یک قبل اینطور شلوغ است.
عجلهای برای پایین آمدن ندارم و آهسته پا میکشم تا ابتدای قبرستان و مینشینم روی صندلی آهنی سرد. اولین کسی که در نگاهم مینشیند پسری است با دستانی پر از خالکوبی. نگاهم به طرح خالکوبی اش است که از مقابلم میگذرد و صاف می رود سر همان قبر. چند دقیقه بعد یک مرد هم می آید با کت و شلوار و کیف چرمی. زیادی به اساتید ما شبیه است. جوان خالکوب زانو میزند زمین و دوتا دستانش را روی زانوانش باز میکند. گرسنهام هست و حوصله بازخوانی درونیاش را ندارم. کاش میشد شکم گرسنه را سیر کنم. یک زن هم میآید یعنی از صدای تقتق کفشها میفهمم یک زن دارد می آید. می آید و دقیقاً می رود کنار همان قبر. خالکوب تکان نمیخورد اما مرد کت و شلواری برمیخیزد و عقبتر میایستد زن به سختی روی کفشهای پاشنهبلندش مینشیند و دستی بر قبر میگذارد.
خالکوب نه سر بلند میکند و نه... زن چند باری دست روی قبر میکشد و بعد هم بلند میشود.
این قبر چه قدر از صبح تا حالا مشتری داشته است!