
کسی در آینه مرا نگاه کرد. برگشتم، فقط یک صندلیِ بیجان آنجا بود که نفس میکشید. ساعت واژگونه تیکتاک میکند. دمپاییام دارد با خودش راه میرود. به کجا؟ شاید قصد دارد مسیری را که من نرفتهام، امتحان کند. وقتی نسیم از مشرق به باختر میوزد، پرچمهای سفید میرقصند. خورشید برای پنج دقیقه، راهی که آمدهاست را برمیگردد.
سرم گیج میرود. انگار که در درونم چیزی دارد ذوب میشود. از جمجمهام بخار برمیخیزد. اتاق سبکبال شده است. فرش زیر پایم موج برمیدارد. چونان دریای پیش از طوفان.
همانطور که میبینید، جیغ از آسمان میبارد، جیغ های بنفشِ نازک. چرا کرمهای شبتاب به صدای زوزهی گربهها میخندند؟کرهٔ زمین همیشه در حال چرخش است. کُرّههای چموش از سرگیجه شیهه میکشند. گاهی در بادهای همواره، آواز سُکرآورِ آبیهایِ غمگین پژواک میشود.
کمرِ ابرِ باردار، از لگدپرانیِ بچگانش تیر میکشد؛ و شهابی سترگ، دیدگانِ زمین را کور میکند، تا دیگر نتواند در خلوتِ شب، ستارگان را چشمکزنان بدرود گوید. اکنون، دلفینِ جوان، آسودهدل، برای مرجانهایی در عمق اقیانوسی ناآرام، غزل میسراید؛ زیرا که نسل دایناسورها، با همهی هیبتشان، منقرض شده است. نغمهی اشعار دلفین، همچون پژواکی موزون، در تالار خیالِ من میپیچد.
حلزونِ خانهبهدوش، در هیاهوی دریا، تورِ سپیدِ عروسِ دریایی را وام گرفته تا بر بساط میهمانیِ خرچنگان جلوه کند، لیک با این دامان بلند، راهی به چرخوفلکِ شادی ندارد. عروسکها، نقاببرچهره و پابرهنه، در کوچهپسکوچههای ذهن میدوند و با حرکاتی کودکانه، نقشکهایی خندهدار بر چهرهٔ جدیِ دنیا میکشند.
و حال که سخن بدینجا رسید، بگذار بگویم: مرجانها حافظه ندارند... همانگونه که... آه، فراموش کردم. اندکی آنسوتر، در خیابانها، آدمیان با شتابِ نور به هیچکجا میجهند، بی آنکه لبخندی بدرقهی راهِ یکدیگر کنند. هر یک، دل و دمی آکنده از عواطفِ نیمپز، از مقیاسی به مقیاس دیگر میگریزند، و گم نمیشوند، چراکه کسی مقصد را نمیداند.
در بازارهای پوشیده از اجناسِ وهمآلود، دکانیاست که قلبهای رمزنویسیشده را به بهای شادی، به فروش نهاده؛ و انسانی در گوشهای از این جهان، زیستی را میخرد که هیچگاه لبخند رضایت بر لبش نمینشاند. آنگاه که شب، ردای تاریک خود را میگستراند، چراغهای شهر، قصههایی درگوشی و پُر از اشارت، از آدمیانِ آواره نجوا میکنند. و باز، نغمهی آن اشعارِ دریایی، در سرم طنین میافکند.
جیرجیرکی، بر لبِ پنجره نشسته، و با صدایی لرزان به مورچه میگوید؛ دنیا، یک پیچ خوردگی بیپایان از ذهنهای متنافر است. مورچه سر میجنباند، بیآنکه دانسته شود این تکان از درک است یا تعارف.
جاروبرقیها، آن جانورانِ پرغریوِ بیزبان، گرد هم میآیند تا در مجادلهای مبنا بر اینکه کدامیک بیش از دیگران آلودگی دیده است، جنجال به پا کنند. کسی نمیداند زمین، چگونه تاب میآورد این همه آشوبِ ترش را.
تحقیقاتِ ماه درمورد علت مهمل شدن جلمات -ببخشید، جملات- بیهوده و واهی است.
چیزی در ذهنم جرقه میزند. خاطرهای محو از کفِ پاهایم بالا میخزد و کامم را زهر میکند. پیش از آنکه آن را درک کنم، مستور میشود. یک جفت چشم عسلی از پشت پنجره، آن پایین، همانجا کنار تیرچراغ برق، مرا تفتیش میکنند. به من زل زدهاست. به گمانم پیش از این، او را دیدهام لیک یادم نمیآید کجا.
دستهایم یادشان رفته چطور انگشت داشته باشند. بیشتر شبیه دو تکه ابرند که اگر فوتشان کنم، شاید ببارند. یک نهالِ گیلاس از میان انگشتانی که ندارم رشد میکند، شاخههایش از پلکهایم بالا رفتند. حالا چشمهایم شکوفه دارند.
روی زمین کلمات افتادهاند، بعضی نیمهخورده، بعضی هنوز دست نخوردهاند.
آسمان به پایین خم شده، نزدیک، خیلی نزدیک، آنقدر که اگر دستم را دراز کنم، شاید بتوانم یک سیارک بردارم.
کسی در خَلسِهام عطسه کرد. صدایی از درونم آمد، یا کسی حرف زد؟ کسی اینجا هست؟ نور هلاک شد. نه، شاید رنگش عوض شد. سفید بود؟ آبی شد؟ پلک بزنم، تا دوباره ببینم؟ اما اگر ببندم، شاید دیگر باز نشود. زمین زیر پایم نیست، اما روی هوا هم نیستم. لحظهای افتادم یا شاید فقط فکر کردم که افتادهام. ایستادهام روبهرویش. یا نشستهام؟ او به من نگاه میکند. نه، من به او نگاه میکنم. نه، هیچکدام از ما نگاه نمیکنیم، فقط میدانیم که هستیم. با خودی ملاقات کردهام که ابداً نبودهام.
در تاریکی، همه چیز یکی است. خلسه دوباره بالا میآید، مرا در خودش میکشد. از من چیزی بیرون میرود. شاید خودم بودم. شاید خودی که هرگز نبودهام. او دورتر میشود. نه، منم که عقب میروم. نه، هیچکس حرکت نمیکند و فقط فاصله تغییر میکند. باید بیدار شوم. چه فکرِ نرمِ غمناکی... این فکر از آنِ من است یا مال اوست؟ اما اگر بیدار شوم، کداممان باقی میماند؟
دستم را بالا میآورم، میخواهم لمسش کنم، ثابت کنم که واقعی نیست. اما دستم میلرزد. انگشتانم در هوا حل میشوند. از مچ به پایین، چیزی جز تاریکی نیست. او میخندد. دیدی؟ هرگز نبودهای. چشمانش سیاهاند یا سفید؟ هیچکدام. تهیاند، و من در آنها افتادهام.
خطوط کج میشوند، مرزها از هم میپاشند. دیوار نیست. فقط یک پوستهی نازک از واقعیت است، که اگر دست بزنم، پاره میشود. باید چیزی بگویم. ولی اگر حرف بزنم، صدا مال او خواهد شد یا من؟ زبانم را تکان میدهم، کلمهای رویش نیست. میخواهد چیزی بگوید، دهانش تکان میخورد، اما صدایش از درون سرم میآید. تو کی هستی؟ تاریکی لبخند میزند؛ من تواَم.
پیوست 🎼؛
Some Kind of Berry by Mountains of the Moon