
ای دل از مجموعِ شورِ عشقش و نخوَت مگو٫ در هوای او چنین آکنده از غفلت مگو.
گفتم آیا، سویِ من، نزدیکتر خواهی شدن؟٫ گفت این را، چون خودت بگزیدهای فرقت، مگو.
گفتم این آشوبِ شیرین در سرم آخر چه بود؟٫ گفت پیشِ ناکسان اسرارِ هر محنت مگو.
گفتم آیا روز دیدارم زمانی میرسد؟٫ گفت تا در پردهای با خویش، از قربت مگو.
گفتم از اندوهِ پنهانم خبر داری مگر؟٫ گفت پنهانخانه را بیخود کن و علت مگو.
گفتم از این آتشِ جانسوز، خواهم شد رها؟٫ گفت بهرِ کُشتگان، از صبر و از طاقت مگو.
گفتم آید شب به امّیدِ کدامین روز سر؟٫ گفت شب مانَد که دانی نور را، ظلمت مگو.
گفتم ای جانِ جهان، وصلِ تو کِی گردد پدید؟٫ گفت چون در گیر و دارِ غیری، از وحدت مگو.
گفتم ای سلطان، تو خود مجذوب میسازی مرا٫ گفت تا در سایهای، از شُعله و شدّت مگو.
پیوست🎼؛ Burgos, 1512 by Cedric Vermue.