ویرگول
ورودثبت نام
آتری
آتریمنّت‌ خدای را
آتری
آتری
خواندن ۳ دقیقه·۲ ماه پیش

یادنامه

وَ اِنْ یَکاد بخوانید و در فَراز کنید.
وَ اِنْ یَکاد بخوانید و در فَراز کنید.

گویی ساکنِ ساختمان سماع شده‌ام.

به ساعت نگاهی می‌اندازم؛

هجده و‌ بیست و هشت دقیقه.

دیگر دم کشیده است.

یک فنجان خشنودی می‌ریزم.

می‌گذارمش روی میزِ تنهایی.

با شیرینیِ شعر همش می‌زنم.

زیر غمم را کم می‌کنم تا که سر نرود.

خُرده واژه‌های خیالیِ روی دامنم را می‌تکانم...

می‌نشینم روی صندلیِ سکوت.

آه که چه عصر دلکشی!

صدای رادیوی مادر جان، آنقدر بلند است که سرک کشیده در حیاط و بالیده تا قامت چهارضلعیِ پنجره: گل آفتابگردون هر روز به انتظار ديدن ياره. اما خورشيد رو پوشونده ابری که تاريکه و تاره...

چشم می‌دوزم به آسمان. هوایِ خنکِ خزان را عمیق، استنشاق می‌کنم. ننه‌سرما کم‌کم دارد چهل گیس را وا می‌کند. انگار که زیستن با همه‌ی گستره‌اش، به تمامیتِ رامش رسیده باشد، سرشار می‌شوم از عشق و مشحون از سپاس‌گزاری.

در این بحبوحه‌ی برودتِ مهرگان، زردآلویِ کهنسال شکوفه داده. همان که کرم‌های سبز، سبزی‌اش را مکیده‌اند. آیا کوششِ او برای ماندن، ثمار می‌دهد؟ نمی‌دانم. دیر دردش را دریافتیم و در بندِ درمان شدیم. درمانده‌ایم برنا. چه مرگی شکوهمندتر از آن؟ که در مینوترین هیأتِ درخت رخ بگشاید؟ با عطر شکوفه رخت برمی‌بندی؟ هوم؟ به درود دوستِ دلربای کودکی‌ام... .

"هر کجا هستم، باشم؛ آسمان مالِ من است." :)
"هر کجا هستم، باشم؛ آسمان مالِ من است." :)

دی‌شب خوابِ پیرمرد هفتاد ساله‌ای را دیدم. دو سالِ پیش بود؛ توفیق یافتم محضر شاگردی‌شان را. راستش، رخنه‌ی روشنِ رویا، ردی رقیق بر رگ‌هایم ریخت. استادی که در عین آن همه فاصله‌ی نسل، نزدیک می‌نمود، بسیار نزدیک... برخلاف همیشه آن کت و شلوار آبی را بر تن نداشت. یادم است؛ تصور چشمان آبی‌شان بی‌قرینهٔ آن رختِ آبی، غربت وافری داشت. البته آبی بودن ایشان فرق می‌کرد. آبیِ آشنایی بود. یک هاله‌ی آبیِ مأنوسِ گرم.

گفتید:«داستانِ اندوهت را برایم بگو.» من هم خندیدم که داستان اندوهی ندارم. می‌خواستم برایتان بخوانم:«تا جنون فاصله‌ای نیست از اینجا که منم.» اما زبانم نمی‌گشت. گفته بودم که گِلایه و گریه‌ام گِردِ گُذشته نمی‌گردد. هرگز گذارم به گذرگاهِ گستاخِ گمانِ ناپسند نخواهد بود؛ مَخزنِ مویه و مَلالم را، به ساحتِ سپیدِ خدا می‌سپارم. که غیر از او، هیچ‌کس گره از دلِ دردمندم نمی‌گشاید. می‌خواهم مرامِ خود را بر سیطره‌ی سرچشمه و سرانجامم بنا نهم.

آخرش که خواهم مُرد و همه را خواهم بخشود، پس خیالی نیست. خوانده بودید؛ بهتر آن است که من خاطر خود خوش دارم. به سخنِ خودتان:«حیات همین است؛ قضا بر آسانی‌اش مهر نزده‌.» می‌دانید استاد، شاید اگر پاسخم به جریانِ زندگانی دگرگونه بود، هیچ‌یک از این امن و آسایش‌ها نیز نصیبم نمی‌شد. بی‌گمان آدمی دگر می‌بودم که آیا مهتر یا کهتر، نمی‌دانم.

استادِ عزیز، هنوز هم همان‌قدر سرحال‌اید؟ کاش هنگام درس گفتن، کمتر بر پا می‌ایستادید. شاید به چشم نمی‌آمد، اما من به یکایک واژه‌هایتان دل می‌سپردم؛ هنوز هم همه‌شان در خاطرم زنده‌اند. شما را، حتی اگر بخواهم، فراموش نتوانم کرد. هنوز هم وقتی از خواندنِ منابع سترگ ادبیات، از کندوکاو میان شروح گوناگون و گاه ناسازگار به ستوه می‌آیم، یاد شوق شما در راستای این گنجینه‌ی نفیس و فرمند، مشوقم می‌شود. استوار و پاینده بمانید. مراقب خودتان باشید؛ این شب‌ها هوا سردتر شده است و چه بسا بارانی بی‌محابا ببارد.

پنجره را بیشتر می‌گشایم؛ نسیم، گوشه‌ای از پرده را به بازی می‌گیرد. به ساعت نگاهی می‌اندازم؛ بیست. یک ساعت و سی و دو دقیقه؟ به انگارم برای امروز کافی باشد. نه؟

غروبِ مهرِ چهارصد و چهار - از من به من - استان کیهان،‌ شهر که‌کشان، بلوار ایران، خیابان آسمان، کوی دلستان، پلاک ۲۰.
غروبِ مهرِ چهارصد و چهار - از من به من - استان کیهان،‌ شهر که‌کشان، بلوار ایران، خیابان آسمان، کوی دلستان، پلاک ۲۰.
  • اگر به خانه‌ی من آمدی، برای من -ای مهربان- چراغ بیاور. و یک دریچه که از آن به ازدحام کوچه‌ی خوشبخت بنگرم. -فروغ.

پیوست🎼؛ Le Moulin by Yann Tiersen.

(...)
(...)

استادآبیدرختزندگی
۵۰
۱۱
آتری
آتری
منّت‌ خدای را
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید