۸و ۴۳دقیقه صبح است
حدودا ۲۰دقیقه ایست که منتظر نشسته ام .
_چرا دیروز نیامدین ؟
_امدم مدیر نبود .
_امروز جشن شکوفه هاست ، هفته پیش می امدین .
سکوت میکنم ، نمیتوانستم .
باز سکوت ...
خدمتکار می گوید :«روی صندلی بنشینید تا مراسم تمام شود .»
نشستم ، پر میشوم از خاطرات تابستان
چقدر دویدم ...
چقدر جوش خوردم ...
چقدر تنها بودم ....
چقدر ازرده شدم ....
بماند ، نمی شود حتی در ذهن هم ادامه داد .
اصلا اگر بخواهم تعریف کنم آیا کسی هست باور کند !؟
انگار باورش برای خودم هم سخت هست .