تو زندگی یه لحظه هایی هست که نمی دونی چطور باید توصیفشون کنی. لحظه هایی که یه غمی دارن که بی صداست. یه بغضی پشتشونه که نمی شکنه. لحظه هایی که تمام اون چیزهایی که تو زندگی بهت احساس قدرت می دادند ناگهان محف می شند. لحظه هایی که توشون می فهمی چقدر شکننده و آسیب پذیری. لحظه هایی که نمی دونی باید آرزو کنی کاش می تونستی برگردی عقب یا باید با همه توانت بری جلو تا سریع تر ازشون عبور کنی
یه چیزی انگار راه گلوت رو بسته. انگار یه وزنه هزار کیلویی رو قفسه سینه ات سنگینی می کنه.
با همه اینا یه صدایی مدام کنار گوشت زمزمه می کنه که این نیز بگذرد ...