یاشار گروسیان
یاشار گروسیان
خواندن ۹ دقیقه·۱ سال پیش

ایده‌ها و ماکت‌ها: نگاهی به سریال Hijack

نقد سریال Hijack
نقد سریال Hijack

شبکه AppleTV نسبت به شبکه‌های معروف و محبوبی چون HBO و Netflix جوان‌تر به حساب می‌آید و همین موضوع دست آن را برای تولید و پخش سریال‌هایی با موضوعاتی تازه و بکر که صرفا دنباله‌رویِ عناصر کلیشه‌ایِ سریال‌های امروزی نباشند، باز می‌گذارد. مثلا سریال See به عنوان یکی از مهم‌ترین اولین سریال‌های این شبکه، خیلی زود هم جایگاه سریال و هم جایگاه شبکه را میان مخاطب عام جهانی و ایرانی پیدا کرد. سریالی که دست‌کم در موضوع ایده‌ای بکر و تازه را دنبال می‌کرد، حتی اگر از نظر مقیاس هزینه تولید نیز به پای سریال‌های پرخرجی چون Game of thrones نمی‌رسید.

این روند، راهگشای تولید و پخش دیگر سریال‌های معروف این شبکه نظیر Severance و Silo شد، سریال‌هایی که دقیقا دنباله‌رویِ مسیر See بودند؛ سریال‌هایی با موضوعات خاص و بکر که – حداقل در مدیوم سریال - کمتر به آنها پرداخت شده. همه آنها نیز خیلی زود مخاطب خود را در سطح جهان و ایران پیدا کردند به گونه‌ای که می‌توان گفت سریال Silo از دیگر سریال‌های پرخرج و پرسروصدای دیگر شبکه‌های محبوب در زمان خودشان جلوتر هم بود. به بیان خلاصه، آنچه یک مخاطب عام از یک سریال جذاب انتظار دارد را شبکه AppleTV با ایده‌های تازه‌تر و سروصدای کمتر نسبت به شبکه‌های شناخته شده به مخاطب نمایش داده است، البته توفیق سریال Silo در واپسین اپیزودهای فصل اولش چنان بود که خیلی زود به جمع سریال‌های ترند روز پیوست. پس می‌توان گفت که آخرین سریال این شبکه یعنی Hijack نیز صرف نظر از موضوع یا حضور ستاره‌ای چون «ادریس آلبا»، پیشاپیش مخاطب خود را تضمین کرده است.

مسئله اما اینجاست که به باور من، سریال‌های AppleTV اگرچه روی کاغذ نسبت به سریال‌های کلیشه‌ای و نچسب این سال‌ها متمایز به نظر می‌رسند اما در بزنگاه، عناصر ژانر و کلیشه‌ها را دو دستی چسبیده‌اند و این مسئله زمانی بیشتر به چشم می‌آید که سریال Hijack چون در موضوع چندان بکر نیست (حداقل در مدیوم سریال)، وابستگی به کلیشه‌ها را خیلی بیشتر از دیگر سریال‌های این شبکه عریان می‌کند. در حقیقت، آنچه به عنوان گریز از کلیشه و راه یافتن ایده‌های تازه مدام به سریال چسبانده می‌شود، در نهایت به در آغوش کشیدن کلیشه و سوژه‌های تکراری می‌انجامد و از قضا این مسئله، نه فقط در یک سریال مثل Hijack، بلکه در دیگر سریال‌هایِ AppleTV قابل ردیابی است و نهایتا این ذهنیت را به وجود می‌آورد که نکند شاید رویکرد کلان AppleTV دارای خط و مشی قابل‌پیشبینی است که به زودی قرار است به سرنوشت دیگر شبکه‌های پخش سریال دچار شود؟

غرضِ این نوشته پرداختن مکانیک‌وار و صرف به عناصر فیلم‌نامه یا کارگردانی نیست (که همیشه می‌توان درباره آنها نوشت) بلکه اشاره به مشکلی اساسی‌تر است و آن، گم شدن ایده اصلی و مرکزی سریال پشت ماکتی است سریال اساسا با آن ایده معرفی شده. سریال Hijack در اپیزود نفس‌گیر پایلوت، موقعیتی از تقابل میان دو گروه گروگان‌گیرها و مسافران می‌سازد. تا بدین جا مسئله خیلی پیچیده و بکر نیست اما در پایان همین اپیزود، شخصیت «سم نلسون» (با بازی ادریس آلبا) به عنوان فردی معرفی می‌شود که تلسط بسیار زیادی روی فن مذاکره دارد، دست‌کم چنان که پسر و همسر سابقش او را توصیف می‌کنند، این ویژگی به قدری اغراق‌آمیز (خصوصا در نوع کارگردانی و تدوین) معرفی می‌شود که قاعدتا باید به هسته اصلی درام و شخصیت‌پردازی در طول روایت بیانجامد. خب مشکل اینجاست که ما در هیچ کجای سریال، چیزی از قدرت یا فن مذاکره از جانب سم نلسون نمی‌بینیم! آنچه در عوض می‌بینیم، مواجهه مسافری است که تلاش می‌کند مثل همه تیپ‌های باهوشی که در موقعیت‌های گروگانگیری یا ربایش قرار می‌گیرند، با گروگان‌گیرها وارد گفتگو شود.

نقد سریال Hijack
نقد سریال Hijack

فن مذاکره زمانی در قصه معنا پیدا می‌کند که اولا، گروگان‌گیرها و سم، در یک موقعیت مشترک و تحت کنترلِ گروگان‌گیرها که به راحتی قابل گفتگو نیست قرار بگیرند و دوما، نقاط ضعف و قوت دو طرف ماجرا – به شکل دراماتیزه – تعین پیدا کنند و دیالوگ (همان مذاکره) به کنش و واکنشی چالشی بین دو طرف بدل شود. در واقع قرار است قدرت و فن مذاکره، جای خود را به شلیک گلوله بدهد به نحوی که هیجانی معادلِ شلیک گلوله داشته باشد. یعنی سم در موقعیت مغلوب، باید به نحوی گروگان‌گیرهایی که در موقعیت غالب قرار دارند را وارد دیالوگ کند و شیواریِ سریال در به نمایش گذاشتن این دیالوگ، نقطه عطف قصه‌گویی و شخصیت‌پردازی است. پس آن مذاکره‌ای که سریال از آن دم می‌زند، باید چالشی معادلِ چالش سکانس‌های یک سریال مثلا اکشن را در موقعیت‌های مشابه داشته باشد.

حال آنچه نشان داده می‌شود، نه موقعیت‌های قابل مذاکره یا گفتگو، بلکه موقعیت‌های کلیشه‌ای و تصادفی است که گروگان‌گیرهای کم‌هوش به آن‌ها تن می‌دهند و سم نیز صرفا به عنوان شخصیتی که متوسط هوشش از دیگر مسافران بیشتر است، از موقعیت‌های پیش آمده استفاده می‌کند؛ عطف به ابتدای اپیزود دوم، جایی که سم برای اولین بار با تحویل اسلحه به گروگان‌گیرها (که ظاهرا خیلی هم در نگه داشتن اسلحه حرفه‌ای نیستند!) اعتمادشان را جلب می‌کند یا جلوتر، زمانی که یکی از گروگان‌گیرهای زخمی شده را راضی می‌کند از تلفنش استفاده کند و مشخص هم نیست چرا در آن لحظه هیچ یک از دیگر گروگان‌گیرها در صحنه حاضر نیستند. یا چت با خلبان از طریق یک بازی شبکه‌ای یا راضی کردن سردسته گروگان‌گیرها برای استفاده از خلبان برای برقراری ارتباط با برج مراقبت و موقعیت‌های بسیار دیگر. دقت کنید که چنین موقعیت‌هایی، موقعیت‌های چالشی نیستند که راهکاری از جنس مذاکره و دیالوگ را طلب کنند، بلکه صرفا موقعیت‌هایی هستند که با عنصر تصادف، شانس و رخدادهای قضا و قدری سم را مقابل گرو‌گان‌گیرهای کم‌هوش قرار می‌دهند. در واقع تا زمانی که گروگان‌گیرها گلوله را در سرویس بهداشتی جا می‌گذارند یا اسلحه از دستشان لیز می‌خورد یا وقتی چاقو می‌خورند، دنبال علتش نمی‌گردند و عضو زخمی شده را هم مدتی طولانی به حال خود رها می‌کنند، اصلا چالشی در کار نیست که بخواهد به مذاکره یا گفت‌گو بیانجامد.

اینکه تصادفا اسلحه از دست آنها لیز می‌خورد، موقعیتِ مذاکره‌ساز است؟ یا رخدادی تصادفی؟ اینکه سم می‌تواند با خلبان چت بکند و نقشه بچیند، حاصل مذاکره است یا نتیجه کم‌هوشیِ گروگان‌گیرها؟ اینکه گروگان‌گیر زخمی شده، در آخرین لحظات عمرش حاضر است به سم اعتماد کند، حاصل مذاکره است یا کلیشه‌ی موقعیتِ سمپاتیک گروگان‌گیر؟ (عطف به نماهای بسته و کلوزآپ از فرد زخمی و چهره نزار برادرش). سوال این است که اگر سم قرار نیست از دانش و توانایی مذاکره‌ای که به ما معرفی می‌شود در مقابل گروگان‌گیرها استفاده نکند، پس طرح ایده اصلی و شعار «Let them think they are in control» به چه دردی می‌خورد؟ کجای این سریال، گروگان‌گیرهای کم‌هوش و دست‌وپاچلفتیِ داخل هواپیما، چیزی را تحت کنترل دارند که قابل مذاکره یا دیالوگ باشد؟ در واقع خبری از مذاکره، خبری از دیالوگی هوشمندانه یا چالشی نیست. تمامی این موقعیت‌ها، از عناصر آشنایِ فیلم‌ها و سریال‌ها با موضوع «ربایش و سرقت» است که وام گرفته شده است. خصوصا که وقتی به وضعیت روی زمین دقت بکنیم؛ جایی که کاراگاه جوان و مثلا باهوش قصه، خیلی راحت مادر گروگان‌گیرها را به بهانه‌ی احمقانه‌ی دستمال‌کاغذی به حال خود رها می‌کند! راستی، وقتی مقامات امنیتی از دو تروریستِ در حال فرار رکب می‌خورند و آنها را در باند فرودگاه به اشتباه دستگیر می‌کنند، این سناریوی کلیشه‌ای را چندبار در فیلم‌ها و سریال‌های مشابه دیده‌ایم؟!

نقد سریال Hijack
نقد سریال Hijack

سوال؛ دقیقا مذاکره و دیالوگ کجاست؟ کنترل اوضاع دست کیست؟ چه می‌خواهد که بتوان روی آن مذاکره کرد؟ وقتی همه چیز طبق کلیشه‌های نام‌آشنا رخ می‌دهد، مای مخاطب چرا باید باور کنیم اصلا موقعیتی هست که بتوان آن را چالشی و قابل مذاکره و دیالوگ دانست؟ اصرار و تاکید من بر واژه مذاکره یا دیالوگ، نه وسواس شخصی، بلکه یادآوری و ارجاع به ایده‌ای است که خود سریال، آن هم در اپیزود پایلوت تعریف می‌کند. چرا که اساسا سریال با همین ایده مرز خود را با نمونه‌های مشابه تمیز می‌دهد. این درحالی است سریال ایده خودش را فراموش می‌کند و آرام آرام جای آن را به خرده‌پلات‌های کلیشه‌ای و بعضا غیرهوشمندانه می‌دهد.

بنابراین آنچه سریال Hijack می‌کوشد تحت عنوان «مذاکره» به عنوان مضمون و هسته اصلی یک موقعیت از جنس ربایش و سرقت به مخاطبش حقنه کند، ماکتی خام و پوشالی است که صرفا ایده را یدک می‌کشد اما سازه‌ای که تحویل می‌دهد، هیچ بویی از استفاده از ایده نبرده است. چون نه موقعیت‌ها بر اساس کنشِ دیالوگ‌محور تعریف شده‌اند و نه شخصیت‌ها و تیپ‌ها، عنصری فرای عناصر تکراری در فیلم و سریال‌های با موضوع سرقت و ربایش برای ارائه دارند. اساسِ سریال Hijack بر کلیشه است، آن هم کلیشه‌های آشنا، به همان اندازه که قسمت نهایی و ختم به خیر شدن همه چیز – حتی در واپسین لحظات درگیری سم با سردسته گروگان‌گیرها - به راحتی قابل پیشبینی بود. اساسا در چنین آثاری، تروریست‌ها قرار نیست پیروز باشند و هواپیما به دستور اتاق فرمان، در سلامت به زمین می‌نشیند. همانطوری که سریال See نیز هیچگاه نتوانست ایده‌ی بینایی در مقابل نابینایی (به مثابه کفر در برابر ایمان) را به عنصری قاعده‌ساز برای جهان‌سازی و قصه‌گویی‌اش تبدیل کند، چنانکه هرچه جلوتر رفتیم، سریال به کپی دست چندمی از Game of Thrones تبدیل شد و از جایی به بعد، حتی در نبردها هم دوگانه‌ی بینایی-نابینایی هم فراموش شد و در نبردها، چه نابینایان و چه بینایان هر دو به شکل بینایان با هم مبارزه می‌کردند! یا در سریال Severance که ایده تفکیک زیست کاری و زیست شخصی به جای شخصیت‌پردازی، به کلافی سردرگم از سریالی تماما معمایی بدل شد و پایانِ فصل اوش، تازه مقدمه‌ای بود بر شخصیت‌پردازی شخصیت‌هایی باید با تفکیک در زندگی‌شان مقابله می‌کردند. یا حتی سریال Silo که سراغ هر نوع کلیشه‌یِ کش‌دارِ معمایی رفت تا نهایتا بتواند در قسمت آخر پاسخ سوالات (آن هم برخی سوالات!) را بدهد، سراغ هر نوع تیپ‌سازی (بیشتر تنوع‌نژادسازی!) رفت بی‌آنکه خود سیلو را به شخصیت بدل کند، سیلویی که پس از ده اپیزود، مردم داخلش کوچک‌ترین واکنشی به اتفاقات عجیب داخل سیلو نشان نمی‌دهند، چون سریال همه چیز را نشان داد به جز مردم سیلو، چون سریال ظاهر در مورد همه چیز بود به جز خودِ سیلو، جز عنوانش.

نقد سریال Hijack
نقد سریال Hijack

اینکه AppleTV برای رقابت با سایر شبکه‌ها، سراغ سریال‌هایی با موضوعات بکر و کمتر پرداخت شده می‌رود شاید در میان‌مدت بتواند مخاطب عام و حتی در برخی موارد مخاطب خاص را هم جذب بکند اما از یک سوی بازارگرمی با ایده‌های تازه و تبدیل کردن آنها به ماکتی خام که صرفا ایده را یدک می‌کشند اما کلیشه‌های آشنا را بغل کرده‌اند، به مرور مخاطب را پس می‌زند و دور از انتظار نیست که به سرنوشت Netlfix دچار شود، خصوصا که در تمامی سریال‌های اخیرش اصرار مذبوحانه‌ای برای تیک زدن تنوع‌های نژادی و جنسی به اضافه‌ی تنوع فرهنگی-ملی (خصوصا در سریال Hijack) را دارد. سریال‌های ماندگار تاریخ، اگر ایده یا مضمونی متمایز داشتند، آن را به سازه‌ای متعین و شناسنامه‌دار بدل کردند. اما AppleTV به نظر ایده‌ها و موضوعات را صرفا برای ماکتی خام و بازارگرمی کوتاه‌مدت می‌خواهد و دور از انتظار نیست اگر همه سریال‌هایش از حافظه کوتاه‌مدت جمعی، به زباله‌دان ابدی تاریخ تلویزیون و سریال بپیوندند.

سریال
همه چیز در اینجا: yashargaroosian.blogsky.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید