تصمیم گرفتم قانونی اقدام کنم و برم از دادگاه برگه بگیرم.رفتم گفتم که خیلی ساله بابام رفته و هیچ آدرس و شماره ای ازش ندارم و الان دارم عقد میکنم و اجازه پدر ندارم.یه شکوائیه نوشتم و قرار شد که دادگاه خودش به پدرم اطلاع بده و اگه بازم بابام نیومد بهم نامه بدن ودیگه احتیاجی به اجازه پدرم نباشه.
ولی مشکل اینجا بود که روند زمانبری داشت و منم زمان زیادی نداشتم و در واقع شدنی نبود!
دیگه نمیدونستم باید چیکار کنم،فشار عصبی ای که روم بود رو هیچوقت تجربه نکرده بودم.
همش با خودم فکر میکردم که الان بابام بجای اینکه پشتم باشه و حمایتم کنه داره باهام اینکارو میکنه و باعث میشه این روزامو که میتونست جزو بهترین و خاطره انگیز ترین روزای زندگیم باشه برام زهر میکنه و من بجای اینکه الان دنبال مدل آرایش دلخواهم و برنامه هایی که دارم باشم،باید اینهمه استرس بکشم و در به در دنبال یه راهی باشم که بدون امضای کوفتیش بتونم عقد کنم خودشم دو روزمونده به عقدم!!!
دیگه عقلم به هیچ جا قد نمیداد.اون روز تا شب فکر کردم که چیکار باید کنم.فرداش به علی گفتم بیا بریم پیش استادم.
یکی از استادای دانشگاهم عاقد بود و دفتر ازدواج داشت،رفتیم دفترش و نشستیم،جریان رو کامل براش تعریف کردم.گفت
-دخترم بلاخره اون پدره،امکان نداره نیاد بذار خودم با بابات تماس بگیرم شاید راضی شد که بیاد،هیچ پدری بد بچهش رو نمیخواد!
+نه استاد اصلا حرفشم نزنید،من فقط میخوام ببینم راهی هست که اون نیاد و ما بتونیم عقد کنیم؟به هیچ وجه نمیخوام دوباره بهش زنگ بزنم!
-پدربزرگت در قید حیاته؟
+بله زندهست،ولی اصلا ارتباط نداریم.
-عمو چی؟عمو داری؟
+بله دوتا عمو دارم ولی هیچکدوم ایران نیستن.
-پس فقط یه راه میمونه!باید با بابات تماس بگیرم!
درمانده به علی نگاه کردم و اونم بهم میگفت که بذار زنگ بزنه فقط حل شه تموم شه بره بقیه چیزا مهم نیست!
از سر ناچاری شماره بابامو دادم به استادم و استادم بلافاصله شماره رو گرفت و گوشی رو گذاشت رو حالت اسپیکر که ماهم بشنویم چی میگه.
حس بدی داشتم،غرورم اجازه نمیداد که دوباره بهش رو بندازم،دلم میخواست بهش بفهمونم که حضورش تو زندگیم به هیچ عنوان مهم نیست ولی با این تماس میفهمید که واقعا ازدواجم لنگِ یه امضاست!
بعد از چندتا بوق بابام جواب داد:
-بله بفرمایید؟!
+سلام جنابِ فلانی،از محضرخانه ی شماره X تماس میگیرم،ترابی هستم استاد غزل خانوم.
-سلام،جانم جناب ترابی درخدمتم؟
+راستش غزل جان اومدن پیش من و بهم گفتن که شما حاضر نشدید واسه اجازه تشریف بیارید،خواستم بدونم مشکلی هست؟چون به هرحال درست نیست گره بندازیم تو کار دوتا جَوون که همدیگه رو میخوان و چه عملی پسندیده تر از ازدواج؟!
-نه جناب چه مشکلی؟!من فقط سرم شلوغه و نمیتونم بیام!با پدرم تماس میگیرم که ایشون بیان جای من امضا کنن.
+باشه هیچ ایرادی نداره،پس خودتون هماهنگی های لازم رو انجام بدید،برای دخترخانومتونم آرزوی خوشبختی میکنم.
-چشم،زنده باشید خدانگهدار!
+خدانگهدار!
گوشی رو قطع کرد و بهم گفت دیدی؟!به همین راحتی حل شد!حالا برید با خیال راحت به کاراتون برسید.
خیالم راحت شده بود و از طرفی هم خوشحال بودم که خودش نمیاد و قرار نیست ببینمش.
فردا روز عقدم بود،قرار بود جشن عقد رو تو خونه ی ما بگیریم و استادم عاقدمون باشه و بیاد خونمون خطبه عقدمون رو بخونه.
همین امشب باید میرفتم و با پدربزرگم صحبت میکردم.قرار شد شب ساعت ۹ من و مامانم و علی بریم خونه پدربزرگم و باهاش صحبت کنیم.
رسیدیم دم خونشون و زنگ زدیم،بعد از چند لحظه در رو برامون باز کرد.من و مامانم رفتیم بالا و پدربزرگم رو بعد از چندسال دیدم،تو چارچوبِ در ایستاده بود و خیلی متعجب نگاهمون میکرد و منتظر بود کارمون رو بگیم.
-بفرمایید؟
+سلام آقاجون خوبی؟؟
-سلام ممنون شما؟!
+غزلم آقاجون نشناختی؟!
-غزل جانم!خوبی؟؟این خانوم کیه؟خواهرته؟؟
برگشتم به مامانم نگاه کردم دیدم صورتش خیس شده بود از اشک.
آقاجونم فراموشی گرفته بود،کلا هیچی یادش نمیومد و مارو نمیشناخت،حتی یادش نمیومد که من تک فرزند بودم و اصلا خواهر نداشتم!منم دیگه نگفتم که مامانمه.سال ۹۱ مادربزرگم فوت کرد و از اون موقع پدربزرگم داشت تنها زندگی میکرد و بچه هاش هرکدوم دنبال زندگی خودشون بودن،با دیدنش گریهم گرفت.
بهش گفتم آقاجون دارم ازدواج میکنم،فردا میای بریم محضر بجای بابام امضا کنی؟
بغلم کرد و صورتمو بوسید و گفت انشالله خوشبخت بشی،معلومه که میام،شوهرت کو پس؟
رفتم علی رو صدا زدم اومد بالا،مامانم گفت من میرم تو ماشین میشینم تا بیاید.پدربزرگم علی رو که دید باهاش روبوسی کرد و دعوتمون کرد داخل،با علی رفتیم توی خونه و نشستیم رو مبل.وارد خونه که شدم خاطرات اون زمان که مادرجونم زنده بود و هممونو دور هم جمع میکرد اومد جلو چشمم،شبای زمستونی که مادرجون مینشست روی مبل و برای همه نوه ها ژاکت میبافت،هنوزم ژاکتی که چندسال پیش برام بافته بود رو دارمش.خونه تاریک و سوت و کور بود،چقدر جاش خالی بود،بعد رفتنش همه چی بهم خورد و خونواده متلاشی شد،پدر و مادرم از هم جداشدن و عموهام و پسرعمم رفتن خارج از کشور و دیگه هیچوقت دور هم جمع نشدیم!
آقاجون خوشحال بود که یکی اومده خونش و بهش سر زده،کاملا معلوم بود که همه فراموشش کردن و سال به ماهی یکبارم کسی نمیره در خونهشو بزنه!رفت تو آشپزخونه و با دولیوان شیر داغ برگشت پیشمون و لیواناروداد دستمون و بعد نبات زعفرانی آورد برامون،از ذوقش دوست داشت همش برامون خوراکی بیاره بخوریم،باهامون حرف میزد،برای علی از بچه هاش میگفت:
دختر بزرگم سال ۸۱ سرطان خون گرفت و فوت کرد همه کار کردیم براش که بمونه ولی نموند،فقط ۳۶ سالش بود!زنمم سال ۹۱ سرطان خون گرفت و رفت،خیلی تنها شدم،ولی در عوض بچه های خیلی خوبی دارم،دخترم دکتره و پسرامم مهندسن و خارج از کشور زندگی میکنن،سرشون گرم زندگیشونه زیاد بهم سر نمیزنن ولی همینکه بدونم حالشون خوبه برام کافیه!
جیگرم براش کباب شده بود،دلم میخواست وقت بود و ساعت ها مینشستم پیشش پای حرفاش،همونطور که داشت صحبت میکرد رفت اتاق و با یه قالیچه دستبافت لوله شده برگشت پیشمون.
فرش رو داد بهم و گفت اینم کادو ی ازدواجتون،ازش تشکر کردیم و بلند شدیم که بریم دلش نمیخواست از پیشش بریم،اصرار داشت که بیشتر بشینیم و برامون خوراکی بیاره و صحبت کنیم،با اینکه خودمونم دوست داشتیم بیشتر پیشش باشیم ولی دیگه باید میرفتیم.
موقع رفتن بهش گفتیم که شمارش رو بده بهمون که صبح باهاش تماس بگیریم و بیایم دنبالش،رفت گوشیش رو آورد و داد به علی،گفت شمارم پشت موبایلم نوشته شده،شمارش رو که پشت گوشیش روی یه تیکه کاغذ نوشته شده بود برداشتیم و قرار شد ساعت ۹ صبح من وعلی بریم دنبالش و ببریمش محضر امضا کنه.
باهاش خدافظی کردیم و رفتیم.تا برسیم خونه ساکت بودم،به اقاجونم فکر میکردم،به اینکه چرا هیچوقت نرفتم ببینمش؟!اخه از وقتی پدرمادرم جدا شده بودن خونواده پدریمم سراغی ازم نمیگرفتن و من هر از گاهی فقط با دخترعمم (عمه دکترم)و پسرعمم (عمم که فوت کرد) صحبت میکردم که پسرعمم هم بعد یه مدت رفت روسیه و ارتباطم با اونم دیگه کمرنگ تر شد.فکر میکردم آقاجونمم دلش نمیخواد منو ببینه ولی بعد فهمیدم که اصلا هیچکس جریان طلاق پدر و مادرم رو بهش نگفته بود!
رسیدم خونه،رفتم یه دوش گرفتم،زیر دوش آب وایستادم و یه نفس عمیق کشیدم و گفتم خدایاشکرت!ولی نه!تا فردا اقاجونم نیاد محضر وامضا کنه من هنوز خیالم راحتِ راحت نمیشه!
صبح قبل ساعت ۹ علی اومد دنبالم و رفتیم دم خونه آقاجون،زنگو زدیم و آقاجون حاضر و آماده کت و شلوار پوشیده و کفشای واکس زده اومد پایین.سوارش کردیم و رفتیم سمت محضر.وارد شدیم و نشستیم و استادم جاهایی که اقاجونم باید امضا میزد رو داد بهش امضاکرد و من اون لحظه یه نفس عمیق با خیال آسوده کشیدم و گفتم بلاخره تموم شد!
آقاجون رو بردیم رسوندیم خونهش و با علی با سرعت برق رفتیم که کارامون رو انجام بدیم.تا همین چند لحظه پیش نمیدونستیم که امشب قراره جشن عقدمون باشه یا فقط بله برون!اگه پدربزرگمم نمیومد برای امضا مجبور بودیم امشب فقط بله برون برگزار کنیم و حلقه نشونو شیرینی برام بیارن،چون همه رو دعوت کرده بودیم و کلی تدارک دیده بودیم،اصلا نمیشد که امشب رو کنسل کنیم.
رفتیم سفره عقد انتخاب کردیم و واسه شب کرایه کردیم،لوازم سفره عقد رو با کمک هم چیدیم تو ماشین و رفتیم سمت خونمون.علی منورسوند خونه و خودش رفت که میز و صندلی مهمون و باند و اسپیکر بزرگ کرایه کنه و بیاره خونمون.وارد خونه که شدم دیدم مامانم یکیوآورده جایگاه عروس و داماد رو بادکنک آرایی کنه.آقاهه مشغول کارش بود و مامانم درحال چیدن میوه و شیرینی ها و منم تند تند داشتم سفره عقدم رو میچیدم و از خوشحالی داشتم پرواز میکردم!
کارای سفره عقد و بادکنک آرایی که تموم شد علی هم رسید،یه اقایی همه صندلی هارو آورد تو خونه و رفت،من و مامانم و علی باهم ۴ تافرش پذیرایی رو جمع کردیم و بردیم گذاشتیم تو یکی از اتاقا و اومدیم همه میز و صندلی ها رو چیدیم و تو حیاط هم میز و صندلی های غذاخوری رو چیدیم.خونه کاملا آماده شد.سرپایی یه ناهار خوردیم و علی منو رسوند آرایشگاه.
ساعت ۸ شب قرار بود مهمونا برسن.
عصرش علی کت و شلوار مشکی و پیرهن سفید و کراوت مشکی که برای عقد خریده بودیم و پوشیده بود و با یه دسته گل رز سفید و یه حلقه گل سفید و صورتی که بذارم رو سرم اومد ارایشگاه دنبالم،منم لباس سفید عقدمو پوشیدم و کامل حاضر شده بودم،به خواست خودم موهامم نیمه فر کرده بودم و باز گذاشتم.
رفتم پیشش،وقتی منو دید سر از پا نمیشناخت از خوشحالی!پیشونیمو بوسید و سوار ماشینم کرد،تو راه مدام نگام میکرد و قربون صدقم میرفت و بهم میگفت
-تموم شد!بلاخره رسیدیم به هم!ولی پدرم درومد تا بدست بیارمتاااا در جریانی دست نیافتنیِ من؟!
با مامانم تماس گرفتم،گفت که همه چی آماده ست،آشپز هم اومده بود غذا رو آماده کرده بود،یه ساعت دیگه مهمونا میرسیدن،با علی توشهر یکم چرخ زدیم تا همه مهمونا برسن و بعدش ما بریم.هردومون داشتیم ضعف میکردیم از گرسنگی،علی دم یه آبمیوه فروشی نگهداشت و رفت دوتا آب هویج بستنی خرید و آورد تو ماشین خوردیم.تقریبا یک ساعت گذشت و مامانم زنگ زد و گفت همه مهمونا اومدن بیاید.راه افتادیم سمت خونه،تو مسیر ماشینای دیگه مارو که میدیدن برامون بوق میزدن و با خنده دست تکون میدادن.دل تو دلمون نبود،هردومون خوشحال تر از هر وقتِ دیگه بودیم.رسیدیم دم خونه و پیاده شدیم،دست همو گرفتیم و وارد حیاط شدیم،سرتاسر مسیرمون مشعل و آبشار روشن کردن و با آهنگ «عروسی-ستار»وارد شدیم.خونه پر از مهمون بود،رو سرمون گل و نقل میریختن و همه دست وسوت میزدن.مامانم و پدرخواندم و مادربزرگم و مامان و بابای علی اومدن باهامون روبوسی کردن و آرزوی خوشبختی کردن برامون.باهمه ی مهمونا سلام و احوالپرسی کردیم و رفتیم داخل و نشستیم سر سفره عقد.
کنار سفره عقد یه سبد گل بزرگ و خنچه های تزئین شده ی شیرینی و چادر عروسم بود که خونواده علی برام آورده بودن.
مادر علی اومد چادر عقدمو سرم کرد و حلقه ی نشون رو انداخت انگشتم و همه برامون دست میزدن و بعد کله قند تزئین شده با تور ومروارید سفید که خونواده علی آورده بودن رو دادن به ناپدریم شکوند.
مامانم یه خانومی رو آورده بود که از مهمونا پذیرایی کنه،بعد از انداختن حلقه نشون و شکستن کله قند اون خانوم به همه چای و شیرینی تعارف کرد.
کم کم عاقد(همون استادم)رسید،اومد نشست و شروع کرد،دفتر بزرگش رو باز کرد و اول علی و بعد هم من شروع کردیم به امضا کردن صفحاتِ دفتر.و بعد امضای شاهدای عقدمون که برادرای علی و دامادشون بودن.
دخترای مجرد فامیل اومدن و تور سفید رو بالای سرمون نگه داشتن و نوبتی رو سرمون قند میسابیدن،من و علی قرآن رو باز کردیم وگرفتیم دستمون،همه ساکت بودن،هر از گاهی بین صدای عاقد صدای تق تق بهم خوردن کله قند شنیده میشد
-عروس خانوم،سرکار علیه دوشیزه غزلِ …آیا بنده وکیلم شمارو در ازای مهریه معلوم یک جلد کلام الله مجید،یک جام آینه و یک جفت شمعدان وچند شاخه نبات و ۵۰۰ سکه تمام بهار آزادی به عقد دائمیِ شاه داماد جناب آقای علیِ… در بیاورم؟
و بعد صدای خالم که گفت
عروس رفته گل بچینه!
-برای بار دوم عرض میکنم،وکیلم؟
+عروس رفته گلاب بیاره!
-برای بار سوم عرض میکنم،وکیلم عروس خانوم؟
+عروس زیرلفظی میخواد!
و بعد علی یه جعبه از جیب کتش دراورد بیرون و یه دستبند قشنگ انداخت دستم و گفتم
با اجازه پدر و مادرم بله!
-مبارکه انشالله!خب شاه دامادِ عزیز جناب آقای علیِ… آیا بنده وکیلم عروس خانوم غزلِ… در ازای مهریه ی معلوم به عقد شما دربیاورم؟
و علی هم گفت
+با اجازه بزرگتر ها بله!
-خب خیلی مبارکه، انشالله میخوایم خطبه محرمیت رو بخونیم،لحظه ی بسیار مبارکیه و درهای رحمت بازه و دعا مستجابه،براشون آرزوی خوشبختی میکنیم و انشالله قسمت همه ی مجرد ها.بسم الله الرحمن الرحیم…
و بعد شروع کرد به خوندن یک متن طولانی و خطبه محرمیت رو خوند.
خطبه که تموم شد عاقد اومد برامون آرزوی خوشبختی کرد و رفت.من و علی حلقه هامون رو انداختیم انگشت همدیگه و عسل گذاشتیم دهن هم.پدر و مادرامون اومدن باهامون روبوسی کردن و نوبتی بهمون هدیه دادن.
پدر و مادر علی اومدن و سرویس طلامو دادن و مادرش النگو هامو دستم کرد.
و بعد مامانم و ناپدریم اومدن و یه سکه تمام بهمون هدیه دادن.
و بعد بقیه مهمونا یکی یکی اومدن و باهامون روبوسی کردن و هدیه دادن و باهامون عکس گرفتن.
و بعد با آهنگ «یه حلقه طلایی-معین» من و علی بلند شدیم و رقصیدیم،رو سرمون نقل و گلبرگ وپول میریختن،همه میومدن و بهمون شاباش میدادن.
و بعد مهمونا اومدن وسط و بعد از کلی رقص و شادی رفتیم حیاط برای شام.
همه نشستن سر میزاشون و باهم بگو بخند میکردن،من و علی هم سر یک میز دو نفره که روش همون سبد گل بزرگ رو گذاشته بودن نشستیم،غذا ها رو پخش کردن و همه مشغول شدن.
من و علی از شدت گرسنگی یادمون رفته بود که عروس دامادیم تا غذا رو دیدیم حمله کردیم به غذا و وقتی تموم کردیم علی گفت عه فک کنم اولین قاشقو باید دهن همدیگه میذاشتیم!!!
بعد از شام دوباره همگی وارد سالن شدیم و تا آخر شب بزن و برقص کردیم،و بعد مهمونا یکی یکی باهامون خدافظی کردن و رفتن وموندیم خودمون و مادربزرگم و خاله ها و دایی هام،با علی نشستیم به شمردن شاباش هامون و علی میخندید و میگفت به به فرداشماااالیم خرج ماه عسلمونم درومد!
و بعد با کمک هم سفره عقد رو جمع کردیم که فرداش ببریم تحویل بدیم و همه میز و صندلی هارو چیدیم یه گوشه حیاط تا فردا بیان ببرنشون و فرش های پذیرایی رو دوباره پهن کردیم.
انقدر درگیر کارای عقدمون بودیم که به کل یادم رفته بود امشب تولد ناپدریمه،رفتم بهش گفتم
تولدت مبارک امسال کادو برات داماد آوردم!
همه کارا رو کردیم و بقیه هم رفتن خونه هاشون.علی گفت برو لباساتو عوض کن بریم بیرون یه چرخ بزنیم،رفتم سریع لباسامو عوض کردم و اومدم.با مامانم اینا خدافظی کردیم و رفتیم.
ساعت ۳ شب شده بود،بدون مقصد افتادیم تو جاده و با صدای بلند آهنگ گوش میکردیم و باهاش میخوندیم و میرقصیدیم،علی دستمو سفت چسبیده بود.
بهم میگفت غزل مدیونی اگه حتی یک درصد دلت جشن عروسی بخواد و بهم نگی!
منم بهش گفتم که
خیالت راحت!من نه الان نه هیچوقتِ دیگه دلم عروسی نمیخواد و هیچوقتم بابت عروسی نگرفتنمون پشیمون نمیشم!من فقط میخوام باهم یه زندگی آرومو شروع کنیم حتی شده تو یک وجب جا،تنها چیزی هم که من تو زندگی ازت میخوام آرامش و تعهده همین!حتی ازت خونه وماشین گرون قیمتم نمیخوام،تو خونه ی بابام تا الان خودتم میدونی که تو رفاه کامل بودم،تمام بچگیم تو خونه باغ چندهکتاریِ (عظیمیه کرج)بابام زندگی کردم ولی آرامش نداشتم!الانم من فقط ازت میخوام که همیشه حالم کنارت خوب باشه حتی شده تو یه خونه ۲۰ متری باهات زندگی میکنم ولی با دلِ خوش همین!
رسیدیم به عوارضی،جلوی مغازه ها و مجتمع خدماتیاش نگه داشتیم و علی رفت دوتا چایی و کیک گرفت آورد.کیک و چاییمونو که خوردیم،صندلیمو خوابوندم و همونطور که داشتیم باهم حرف میزدیم از شدت خستگی اصلا نفهمیدم کِی خوابم برد!
هوا روشن شده بود که با حرکت دست علی روی موهام و صورتم بیدار شدم،چشامو باز کردم،دیدم علی بدون اینکه چیزی بگه داره نگام میکنه و بهم لبخند میزنه
-صبح بخیر عروسِ نازم خوب خوابیدیااا!
+وای ببخشید تنهاموندی اصلا نفهمیدم کی خوابم برد،تو نخوابیدی؟؟!
-پاشو رو به روتو نگا کن!
صندلیمو بلند کردم و چشمم که افتاد به بیرون خشکم زد،منظره ی روبروم دریا بود!همینطوری گیج داشتم یدونه به دریا نگاه میکردم یدونه به علی!علی منو آورده بود شمال!
-دیوووونهههه!!!
+منکه بهت گفتم فردا شمالیم!فک کردی باهات شوخی دارم؟!
باورم نمیشد انقدر دیوونه باشه،همونجا بود که فهمیدم این دیوونه همونیه که بااااید تو زندگیم باشه.خودمو انداختم تو بغلش و زدیم زیرخنده.
پیاده شدیم رفتیم نشستیم لب دریا،هوا سرد بود،علی فرصت نکرده بود لباساشو عوض کنه و هنوز با کت و شلوار و کراوات بود،رفت از توماشین کتشو آورد و انداخت رو دوشم،با هم سیگار روشن کردیم و سرمو گذاشتم رو شونهش و دریا رو تماشا کردیم.
بلند شدیم و راه افتادیم که بریم صبحانه بخوریم،وارد یه جایی شدیم و نشستیم پشت میز،همه با لبخند و بعضیام با تعجب داشتن نگامون میکردن،آرایش و موهای من و لباسای علی داد میزد که عروس دامادیم!
یه املت و بعدشم یه چای خوردیم و علی گفت میبرمت یه جایی که خستگی و استرس اینهمه مدت از تنت دربیاد.
راه افتادیم و رفتیم سمت یه اقامتگاهِ بکر و جنگلی،علی قبلش بهم گفت که اونجایی که میریم گوشی اصلا آنتن نمیده،قبل از اینکه برسیم به مامانم زنگ زدم و گفتم که نگرانم نباشه،اونم از کارمون تعجب کرده بود!
تو مسیر جلو یه فروشگاه نگه داشتیم و رفتیم کلی خوراکی و نسکافه خریدیم.
وقتی رسیدیم دیدم یه جای بی نظیر و بکر بود که سرتاسر پوشیده شده بود از درختای سبز و نارنجی و زرد پاییزی.وارد یه اقامتگاه شدیم که پر بود از کلبه های چوبی،چندقدم اونطرف تر هم یه رودخونه بود که ترکیب صداش با صدای پرنده ها فضا رو وصف نکردنی میکرد.
یه آقایی اومد و بهمون خوش آمد گفت،اقامتگاه خالیِ خالی بود و هیچ مسافر دیگه ای نبود و فقط ما بودیم.یه کلبه انتخاب کردیم و رفتیم داخل،بخاری برقیشو روشن کردیم که کلبه گرم شه.علی رفت ناهار سفارش داد و اومد و بعد از چند دقیقه اون آقا با دو پرس کته کباب خوشمزه اومد.غذامونو که خوردیم به علی گفتم یکم بخواب دیشبم نخوابیدی،ولی گفت که پاشو بریم قدم بزنیم،دوتا نسکافه درست کردیم و رفتیم تو محوطه جنگلیِ اقامتگاه قدم زدیم و حرف زدیم،از آرزوهامون،از زندگی ای که قراره باهم بسازیم،از روزایی که میخوایم کنار هم قشنگش کنیم و از همه و همه چی.
هوا که تاریک شد رفتیم تو یکی از آلاچیقای چوبی محوطه نشستیم و شام سفارش دادیم،آقایی که صاحب اونجا بود برامون تو یه استامبولی آتیش درست کرد و آورد گذاشت کنارمون که گرم شیم.
بعد از شام قلیون و چای سفارش دادیم و خوراکی آوردیم و تانصف شب تو آلاچیق نشستیم و از بهترین لحظه هامون صحبت کردیم و بعد جمع کردیم و رفتیم سمت کلبه مون.
از خستگی دراز کشیدیم و سرمو گذاشتم رو سینش،تمام خستگیا و استرسا و سختیایی که تو این چند روز کشیدم تو بغلش به کل فراموشم شد.احساس میکردم کنارش خوشبخت ترین زنِ دنیام!
برگشت سمتم و محکم بغلم کرد،گرمای نفساش و برخورد ریشاش با گردنم و بوی همون عطر تلخ مردونهش داشت دیوونم میکرد.میترسیدم،در گوشم باصدای آروم حرف میزد و آرومم میکرد و ریز ریز صورت و گردنمو میبوسید.قلبم داشت تند میزد،محکم دستشوگرفته بودم.
گفت حالت خوبه؟؟
سرمو به نشانه تایید تکون دادم و گفت میخوای ادامه ندم؟ که گفتم نه خوبم
فرداش ساعت حدود ۱۰-۱۱ صبح بیدار شدیم و رفتیم تو الاچیق صبحانه بخوریم،یکم سرگیجه داشتم علی با یه حالت نگران و شرمنده همش حالمو میپرسید و میگفت ببخشید اذیتت کردم!
و بعد به آقاهه گفت که چند سیخ جیگر بیاره
-نههه علی من جیگر دوست ندارررم!
+مگه دست توعه؟!الان باید بگی هرچی آقامون بگه!
-آخه کی کله صبح جیگر میخوررره؟!هرچی آقامون بگه ولی من جیگر نمیخورم!
+فکر کن داری دارو میخوری،برات خوبه!
جیگرو که آورد علی برام لقمه میگرفت و منم با نق نق میخوردم،به زور همشو به خوردم داد و خیالش که راحت شد پاشدیم رفتیم قدم زدیم.
قرار شد امشبم تو کلبه بمونیم و فرداش بریم بندر انزلی.
فرداش بعد از ناهار جمع و جور کردیم که راه بیفتیم،وسیله خاصی همراهمون نبود،خودمون بودیم و لباسای تنمون!چون اصلا از قبل قرارِمسافرت نداشتیم.
شب رسیدیم انزلی و یه ویلا اجاره کردیم،ویلا رو که تحویل گرفتیم علی گفت بریم اکبرجوجه خودمون شام بزنیم بر بدن؟!
(من و علی زمانی که دوست بودیم ۳-۴ بار وقتایی که مامانم اینا مسافرت بودن یواشکی شمال رفته بودیم و تو انزلی یه رستوران اکبرجوجه بود که هربار میومدیم حتما میرفتیم اونجا غذا میخوردیم!)
پاشدیم رفتیم رستوران مخصوصمون و بعد تا نصف شب نشستیم کنار دریا و تو شهر گشتیم و برگشتیم ویلا.
ماه عسل یهوییمون حدود یک هفته طول کشید،مامانم زنگ میزد و با خنده میگفت دل ندارید بیاید؟؟کی تشریف میارید ایشالله؟!
وقتی برگشتیم تقریبا هرشب خونه یه نفر پاگشا میشدیم و مامانمم علی و خونوادش رو پاگشا کرد،مامان علی شب پاگشاییم بهم یه جفت گوشواره ی خیلی قشنگ هدیه داد.
کم کم شروع کردیم به تدارک دیدن برای شب یلدا،انزلی که بودیم علی برام از منطقه آزاد چند دست لباس و پالتو و چکمه و کیف و لوازم آرایش و…خرید که شب یلدا برام بیارن.
گفتم همه چی رو برای یلدا میخوام خودم آماده کنم،و شروع کردم به درست کردن جعبه کادو های بزرگ دایره شکل،جعبه های مشکی بانوار روبان قرمز و یه پاپیون قرمز بزرگ روش.
شب یلدای ۹۸ رسید.حدود ۶ تا جعبه کادو تو سایز های مختلف درست کردم و توشون رو پر کردم از پوشالای قرمز و مشکی و تو هرکدوم لباسا و کیف و کفش و چیزای دیگه چیدم و دادمشون به علی که شب بیارنش برام.یه آدم برفی بزرگم با پنبه درست کردم و مادربزرگم براش شال گردن بافت و یه کلاه مشکی سرش گذاشتم،روی چندشاخه درخت خشکیده هم پفیلا چسبوندم و شکل یه درختِ برفی گذاشتم کنار سفره یلدا.هندونه هارو به شکل سبد برش دادم و روی دستهش پاپیون قرمز و گیفت هندونه زدم و داخلش هندونه های قاچ شده رو چیدم،یه کدوتنبل رو هم با گل تزئین کردم،و بعد تو ظرفای مختلف لبو هایی رو که به شکل گل بریده بودم چیدم و داخل یه سینی بلوری بزرگ با پشمک وانیلی و شکلاتی یه سگِ خوشگل درست کردم.
یه پارچه ترمه قرمز روی زمین جلوی مبلی که قرار بود با علی بشینیم (همونجایی که سفره عقد پهن کردیم)پهن کردم و بالاش یه سماورِ مسی و یه شمع به شکل استکان چای قندپهلو کنار سماور،و جلوش سه تارم رو گذاشتم،داخل یه جام بزرگ مسی سیب سرخ و انار چیدمو داخل یه جام دیگه آجیل و بعد تمام چیزایی که درست کرده بودم رو چیدم سر سفره یلدام.
چندتا هم بادکنک هندونه شکل و بادکنکای قرمز و مشکی خریدم و چیدم دور مبلی که جلوش سفره یلدا پهن کرده بودم.
شب که علی و خانوادش رسیدن درحالی که هر کدوم یه چیزی دستشون بود وارد شدن،علی یه سبد بزرگ میوه و یه سبد دیگه پر از آجیل ویه کیک بزرگ هندونه ای شکل آورد برام.
همه از سفره یلدام خیلی خوششون اومده بود و میومدن کنارش عکس میگرفتن.
بعد از پذیرایی و گپ زدن باهم و بزن و برقص خواهر علی اومد و دونه دونه جعبه هارو باز کرد و وسایلمو نشون بقیه داد،و بعد مادر علی دوباره یه النگو بهم هدیه داد.
و اون شبم به خوشی گذشت.
با علی داشتیم برنامه ی یه مسافرت خارج از کشور رو میچیدیم که بجای عروسی گرفتن بریم یه ماه عسلِ حسابی و از سفر که برگشتیم بریم سر خونه زندگیمون! با مامانم شروع کردیم به خریدِ جهازم،هر روز میرفتیم و یه چیزی میخریدیم و مبل و سرویس خواب ومیزناهارخوری سفارش دادیم،یه سری از لوازم برقیامم اینترنتی سفارش میدادم و میاوردن دم در.مامانم و مادربزرگمم یه سری رختخوابو لحاف و پتو برام آماده کردن و مادر علی هم بهم دوتا لحاف یاسی رنگ و دوتا تشک و دوتا بالش داد،جهازم تکمیل شده بود،اتاقم تاسقف پر از وسیله شده بود.با دل فرصت با علی داشتیم درباره ماه عسلمون تصمیم میگرفتیم که یهو همه جا پیچید یه مریضی خیلی وحشتناک اومده(کرونا)و در روز هزاران نفر دارن از بین میرن،وحشت سرتاپامونو گرفته بود،عروسی که به خواست خودمون نگرفته بودیم ولی ماه عسلمونم کنسل شد!دیگه حتی بیرونم میترسیدیم بریم.
خیلی بلاتکلیف مونده بودیم که تصمیم گرفتیم خونه بگیریم و بی سر و صدا بریم خونمون.
هرروز علی میومد دنبالم و میرفتیم خونه نگاه میکردیم.
بعد از دیدن چندتا خونه بلاخره یه خونه رو پسندیدم و قرار شد که همونو بگیریم.یه خونه ی ۹۰ متری و دلباز بود که سرتاسر پر بود ازپنجره و تو آشپزخونهش هم یه پنجره ی بزرگ داشت و منم که عاشق همچین خونه هایی هستم که از در و دیوارش نور بباره تو خونه تادیدم گفتم فقط همین جارو میخوام!
۲۵ اسفند ۹۸ رفتیم خونه رو نوشتیم(اجاره کردیم) و از همون روزش رفتیم خونه رو تر و تمیز کردیم و آماده شد که جهازمو ببریم بچینیم.
همه چی رو دوتایی با عشق رفتیم چیدیم و گفتیم کسی نیاد کمک.دو روزه همه کارا رو کردیم و خونمون تکمیل شد.
شبش علی منو رسوند خونه ی مامانم و خودشم رفت خونشون،قرار بود از فرداش دیگه بریم خونه ی خودمون.
همون شب مامانم برام چند مدل مربا درست کرد و تو بانکه های مختلف ریخت و وسایل یخچالمو آماده کرد،حال هردومون بد بود،بغض داشتیم ولی هیچکدوم به روی هم نمیاوردیم.مامانم ساکت بود و خودشو مشغول انجام کارا میکرد که یهو بهم گفت
یعنی جدی جدی داری میری؟!
بغلش کردم و هردومون بغضمون ترکید،خودمو جمع و جور کردم و دلداریش دادم و کشوندم به شوخی و خنده که حالش بهتر شه.هم خوشحال بودیم هم ناراحت.
کارامون که تموم شد رفتم تو اتاقم،آخرین شبی بود که تو اتاق خودم تنها میخوابیدم.دستامو گذاشتم زیر سرم و زل زدم به سقف و با خداحرف میزدم،خداروشکر میکردم بابت همه چی ولی تهش میگفتم خدایا اگه دیدی هرجا مسیرم اشتباه بوده خودت یجوری بهم بفهمون!و به خدا میسپردم که مواظب مامانم باشه،دلم خیلی گرفته بود،آخرشم بالشمو بغل کردم و زار زار گریه کردم و بعد خوابم برد!
صبح مامانم اومد و بیدارم کرد،با مامانم رفتیم یخچال و فریزرمو چیدیم،مامانم از شیر مرغ تا جون آدمیزاد برام تهیه کرده بود هیچی برام کم نذاشته بود.برام یه سفره هفت سین قشنگم چید.
آخرشم من و علی رو از زیر قرآن ردمون کرد و وارد خونمون شدیم و مامانمم رفت!
خونه ی عشقمون!خونه ای که عاشق گوشه به گوشهش بودیم،باهم عهد بستیم که فقط اتفاقای قشنگ و خاطرات خوش رقم بزنیم تو این خونه!
عید ۹۹ که شد مامانم برام عیدی آورد،یه سبد آجیل و میوه و شیرینی و یه انگشترِ قشنگ واسه من و چند دست لباس برای علی.
و زندگیمون همینقدر ساده ولی پر از عشق شروع شد!
بخاطر کرونا هیچ جا عید دیدنی نرفتیم و کل عید رو موندیم خونه و فقط فیلم و سریال میدیدیم و باهم اشپزی میکردیم و میرقصیدیم و کلی سرگرم میکردیم خودمونو.
تک تک روزامونو با جزئیات به یاد دارم،اوایل زیاد بلد نبودم آشپزی کنم چون مجرد که بودم هیچوقت آشپزی نکرده بودم و تنها غذایی که بلد بودم ماکارونی بود!ولی با این حال هرچی که میپختم علی استقبال میکرد و حتی اگه خرابشم میکردم بازم از غذام تعریف میکرد!
ولی رفته رفته یه آشپزی شدم که تو کل فامیل همه منو مثال میزنن (البته تعریف نباشه هاااا!)
چون خانواده مادریم شمالی هستن(مازندران)کلی غذاهای شمالی از مامانم یاد گرفتم و هر روز یکیشو برای علی میپختم و علی هم عاشقشون میشد!
الان سه سال از ازدواج من و علی میگذره و همونطور که بهم قول داده بود تمام تلاشش رو کرد که من کنارش خوشبخت باشم و من هنوزم باهاش خوشبخت ترین زن دنیام!
با خانواده علی هم رابطه ی خیلی خوبی دارم و پدر و مادرش تو هر فرصتی برام دور از چشم عروسای دیگه یواشکی هدیه میخرن!و همیشه میگن خوشحالن که علی منو داره و من تو خونوادهشون هستم،منم همیشه و همیشه براشون احترام زیادی قائلم.
دو سال تو همون خونه موندیم و سال سوم ازدواجمون(۷ خرداد ۱۴۰۱) با کمک هم خونه ای که دوست داشتیم رو تو منطقه ای که همیشه دلمون میخواست خریدیم!
و الان من ۲۶ سالمه و علی ۳۱ سالشه،زندگی آرومی داریم و هنوز به بچه دار شدن فکر نمیکنیم.
و الان تو خونمون درحالیکه علی کنارم خوابه دارم مینویسم و بازم مثل همیشه میگم
خدایاشکرت واسه همه چی!❤️
پایان?
پ.ن:
اولین بارم بود که دست به قلم میشدم و نمیدونم که تونستم اونطور که باید همه چی رو شرح بدم یا نه ولی با این حال امیدوارم که خوشتون اومده باشه،و ممنونم بابت وقتی که گذاشتید و داستانم رو خوندید❤️
پ.ن۲:
برای تصویرسازیِ بهترِ داستان یه سری عکس از همون روزا براتون گذاشتم و تصمیم دارم به قسمت های قبل هم یه تعداد عکس مرتبط اضافه کنم،اگه دوست داشتید اونارم ببینید.
پ.ن۳:
سال نو همگی مبارک،امیدوارم بهترین اتفاقا تو سال جدید براتون رقم بخوره و حال دلتون همیشه خوب باشه??