یادم هست یک عصر بسیار دلکش تابستونی جایی تو جادههای اطراف رامسر تو پیکان بابای علی نشسته بودیم و بعد از مدتها بیخیال از کرونا و قسط و هزار چاله چولهی دیگه زده بودیم زیرآواز بیخیالی؛ یادم نیست کدوم آهنگ نامجو بود اما خوب یادم هست که وقتی تموم شد من که برای بار چند صد هزارم گوشش کرده بودم با لذت دستهام را بههم مالیدم و با افتخار فریاد زدم: اگه دو سه قرن پیش بود و نامجو ادعای پیغمبری میکرد من حتما بهش ایمان میاوردم.
حقیقت اینه که در این حرفم هیچ اغراقی نیست و یک چیزی ته قلبم میگه این آدم میتونست من رو راضی کنه پیغمبری چیزیه. نمیدونم چرا و چطور ولی یک جایی اعماق وجودم محسن نامجو رو دوست داشتم که به قول سینا «اونجاهای اعماق وجودم» اونقدر عمیقن که خودم هر چند سالی یه بار بهشون سر میزنم.
داستان عشق من به محسن نامجو به سالها پیش برمیگرده. زمانی که با کارت دانشکدهی فنی میرفتیم دانشکدهی هنر تا «اون پسر لاغره که دو تار میزنه» رو ببینیم و غرق بشیم در سکناتش. اون روزها که میشه ۱۵ سال پیش حدودا، هنوز موزیک تلفیقی باب نبود؛ رسم نبود کسی حافظ رو اونطور که نامجو میخوند بخونه و انگار همین بود که ته دل ما رو قلقلک میداد. طرفداری نداشت به اون صورت. بعدها که بدون مجوز (یا با مجوز نمیدونم) چند تا کارش پخش شد هم طرفدار خاصی پیدا نکرد. خدا رحمت کنه مهدی شادمانی رو یه بار ازش خواهش کردم یه یادداشت من رو تو ه.ج چاپ کنن که توش گفته بودم آی مردم چرا همهتون عاشق نامجو نیستید؟
یعنی میخوام بگم محسن نامجو از خیلی سال پیش بخش مهمی از زندگی من بود. بعدها سر ۸۸ و بعد رفتنش از ایران و داستان قرآن خوندنش و خیلی ماجراهای دیگه چالشهای بزرگی برای من ایجاد کرد اما اونقدر سر ۸۸ و خیلی جاهای دیگه احترام پیش من خریده بود که پذیرفتم آدمی میتونه آدم حسابی باشه اما به چیزی که من معتقدم بخنده.
هر بار تو هر پیچ زندگی روزمره که مدام آدمها رو به درهی ابتذال پرت میکرد، محسن نامجو رو میدیدم که نرم از اون پیچ رد میشه و این احترامش رو پیش من بیشتر میکرد. اون نامهای که به منوتو نوشت رو شاید ۲۰ بار گوش کردم و هر بار زدم رو پای خودم که «ای مرد! تو چقدر درستی بابا». اون سخنرانیش دربارهی نوستالژی رو شاید ۵۰ بار گوش کردم و هر بار بیشتر دوستش داشتم. وقتی میدیدم «آرتیستها»ی مملکتم دونه دونه تو دامن رضا پهلوی و امثالهم میفتن یا میرن اسرائیل کنسرت «صلح» برگزار میکنن و میخوان نیچه و افلاطون رو «دیس» کنن خوشحال میشدم که هنوز محسن نامجو هست. برام مهم نبود آلبوم سفر شخصیش چندتا شعر خوب داره یا کجا تنظیمهاش روح آدم رو تازه میکنه؛ همینکه نامجویی بود که من عاشقش بودم کافی بود.
تمام افعالم ماضی شدن. انگار دربارهی مردهای صحبت میکنم یا خائنی. تمام افعالم ماضی شدن چون امروز ۲۸ فروردین ۱۴۰۰ تو روزهایی که کرونا دسته دسته مردم کشورم رو به کام مرگ میبره و هزارتا پیچ و خم تو زندگی خودم و دیگران هست محسن نامجو این تکیهگاه روزهای سخت این آرتیست مبتذل نشده با ۷ دقیقه و خوردهای ویدئو تمام اونچه ازش در من بود رو دود کرد و بههوا فرستاد. نه که الگوی من بوده باشه و حالا برام شکسته باشه نه؛ آخرین سنگر پناهگاه دوری از ابتذال بود که سقوط کرد. ۷ دقیقهای که امروز ازش دیدم مبتذل بود زشت بود توهینآمیز بود سخیف و نفرت انگیز بود عین اون یارو که تو کنسرتش به جمعیت لیچار گفت یا اون یکی که شلوارش رو درآورد به اسم «اکت» سیاسی یا اون یکی که رفت تولد رضا پهلوی رو تبریک گفت یا خیلیهای دیگه.
هرچند چند روز قبل هم که رفت تو MBC و به آرش سبحانی گفت آرش جان و نفس به نفسش داد قلبم رو شکسته بود اما وقتی فهمیدم مثل حکومتی که مدام تقصیرها رو گردنش انداخت خودش هم حقیقت رو ۷ ماهه پنهون کرده و اون موقع گفت نکردم و کرده بود دیگه مطمئن شدم محسن نامجو هم در این پیچ به درهی ابتذال افتاد.