لندن
14 ژانویه ی سال 1876
توی کوچه ی نسبتا تاریکی، سرش را روی کمر اسب قهوهای اش گذاشته و به دستبند بابونهاش خیره شده بود. بعد از تمام روز فرار کردن از ماموران اسکاتلندیارد، جانی در بدنش نمانده بود. البته چیز جدیدی هم نبود. بعد از بیرون زدن از عمارت درحال سوختن جانسون، هدف هر روزش همین بود؛ "گیر نیوفت".
آتش سوزی عمارت کار او بود. اما آن اشراف زاده ها آنقدر رابطهشان با دخترخوانده ای که موهایش روز به روز سفید تر میشد را خوب جلوه داده بودند که کسی باور نمیکرد تمام آن فجایع کار او باشد.
صدای تق تق کفش های کسی او را از عالم گذشتهاش بیرون کشید. دختر موهای طلایی و بلندی داشت. از پیراهن قرمز چین دار و شنل مشکیاش هم میشد گفت که اشراف زاده ای بیش نیست. به نظر هم سن میآمدند. یوجین از جا پرید و با گارد دفاعی، خنجر نقره ای اش را به سمت دخترک گرفت. باد، لا به لای موهای سفیدش میرقصید. میشد هنوز رد محوی از لکه های خون را روی لباس مردانه ی سفیدش دید.
دختر اشراف زاده لبخندی زد، چشمان یاقوتیاش توی نور خورشید میدرخشیدند:«پیدات کردم.»
-با اونایی؟
-دستبند بابونه. موهای سفید و لباس غیرمعمول. یوجین لی جانسون، درست میگم؟
-پرسیدم با اونایی یا نه.
-اسکاتلندیارد؟ فکر نمیکنم. اونا همیشه یه تختشون کمه.
این حرف باعث نشد یوجین گاردش را پایین بیاورد. با احتیاط، قدمی به دختر نزدیک شد اما از سایه بیرون نیامد.
-هی بیخیال نمیخوام بکشمت که.
اشراف زاده، درحالی که هنوز آن لبخند مرموز را به لب داشت، دستانش را به نشانه ی تسلیم بالا گرفت. یوجین هنوز ساکت بود و با شک، دخترک را از بالا تا پایین برانداز میکرد.
-اوه خودم رو معرفی نکردم.
دختر با انگشتان ظریف دستان دستکش پوشش گوشه ی دامن قرمزش را گرفت، پای چپش را قدمی به عقب برد و تعظیم ریزی کرد:«آیریس هستم.»
یوجین با شنیدن آن اسم، ابروهایش درهم رفت و خنجر را محکم تر توی دستش گرفت :«چی میخوای..»
-فقط میخوام حرف بزنیم. اما اینجا نه.
یوجین که دستش هر لحظه خنجرش را محکم تر میگرفت، یک ابرویش را بالا برد و با نگاهی به معنای "اینجا نه؟" به آیریس خیره شده. آیریس نگاهی به اطراف و دیوار های خاکی، و بعد به لباس خودش انداخت:«ام...». یوجین چشمانش را چرخاند و درحالی که هنوز خنجرش رو به دختر اشراف زاده بود، قدمی به او نزدیک شد. آیریس لبخند پهنی زد و دستانش را به هم کوبید:«ممنون از فرصتت.» و از کوچه ی تاریک و سرد خارج شد. یوجین با تردید رفتنش را نگاه کرد. آهی کشید، اسبش را به درخت نزدیکی بست و به دنبال آیریس راه افتاد. به زمین خیره شده بود تا مبادا با ماموران اسکاتلندیارد چشم تو چشم شود. دستش هر لحظه روی دسته ی خنجرش محکم تر از قبل میشد و تزئینات کوچکش، در کف دستش فرو میرفتند. قدم به قدم به دفتر مرکزی اسکاتلندیارد نزدیک تر میشدند. واقعا میتوانست به آیریس اعتماد کند..؟
به قلم آنکه هیچکس نیست اما همه کس بوده...
پ.ن: میخوام نوشتن کد آبی رو متوقف کنم چون ادیت پارت 3 خیلی بیش از حد داره کار میبره و نمیتونم بنویسمش و ایدهش اونقدر قوی نبود و خیلی دلایل دیگه. پس معذرت میخوام...