زهرا عظیمی
زهرا عظیمی
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

تکلیفتو با خودت روشن کن!

مطمئناً تا به حال با آدم هایی که هر لحظه حرفشون رو تغییر میدن روبرو شده اید. اگر به رفتارشون دقت کرده باشید، متوجه شدید که این افراد استقلال کلامی ندارن. اگه بهشون بگی ماست سیاهه هم، میگن آره راست میگی سیاهه، و بدون لحظه ای درنگ، با تو هم عقیده میشن.

در واقع این آدما اعتماد به نفس پایینی دارند و دچار بی ثباتی شخصیت هستن. در بحث و گفت و گوها اغلب یا نظر و عقیده ای ندارن یا از ابرازش ترس دادن.

اگر هم زمانی نظرشون رو بیان کنن وقتی با انتقاد یا نظر مخالفی روبه رو بشن، سریع خواسته ی واقعیشون رو تغییر می دن و ترجیحشون هم رنگ شدن با جماعته.


دوران مدرسه یه دوستی داشتم که تو هر کاری با من رقابت می کرد و تمام تلاشش این بود که برنامه و رفتاراش رو عیناً مثل من پیش ببره و این کارش خیلی رو مخم بود.

یادمه دبیرستانی بودیم و زمان این رسیده بود که تعیین رشته کنیم. این دوستم مدام از من سوال می کرد که چه رشته ای میخوای بری!؟

واقعیت این بود که خودم، برای انتخاب بین رشته انسانی و علوم تجربی مردد بودم و شک داشتم. گاهی میگفتم میرم رشته انسانی اما علاقه ام به رشته تجربی بیشتر بود و تصمیمم تغییر می کرد.

هربار که نظرمو اعلام می کردم دوستم هم خودشو با من هم عقیده می کرد. با اینکه قبلا نظر قطعیشو اعلام کرده بود.

برای این رفتارش راه حلی به ذهنم رسید که با اضافه کردن کمی شیطنت عملی شد.

شهریور ماه بود و باید کم کم برای ثبت نام در رشته مورد نظرمون به مدرسه مراجعه میکردیم. دوستم که ازم پرسید بالاخره چه تصمیمی گرفتی، همون رشته انسانی میری یا نه. بهش گفتم نظر خودت چیه؟ چه رشته ای میخوای بری؟ گفت همون انسانی به نظرم خوبه و کلی از مزایای این رشته تعریف کرد. منم بهش گفتم که فعلا تصمیمم همینه .

در این رابطه با چند نفر مشورت کردم و علاقه مندیم رو در نظر گرفتم و نهایتا در رشته علوم تجربی ثبت نام کردم.

بعد از این اتفاق دیگه همو ندیدیم تا روز اول مهر. هيچ‌وقت صحنه ی اون روز از جلو چشمم محو نمیشه. اونروز وقتی منو تو صف رشته علوم تجربی دید در حالی که خودش توو صف انسانی ها ایستاده بود انگار یه کاسه آب جوش ریختن روی سرش.

گونه هاش سرخ شد و قیافه ش به هم ریخت و با ناراحتی اومد پیشم و گفت مگه تو نگفتی میخوای بری رشته انسانی؟

گفتم: آره چطور مگه؟

گفت: خوب پس چرا تو صف تجربی ها وایسادی؟

بهش جواب دادم: خوب راستش با چند نفر مشورت کردم و نظرم عوض شد.حالا مشکلی هست مگه؟ پشیمونی؟

تو که از رشته انسانی تعریف میکردی و راضی بودی.

گفت : آره همینطوری پرسیدم. فکر میکردم باهم توو یک کلاس هستیم.

گفتم : مهم اینه هر کدوم همون جایی هستیم که دوست داریم.?

با حالتی غم زده منو بغل کرده و لبخند تلخی زد و بعد از لحظه ای به کلاسهامون رفتیم.


راستش اونموقع از حرکت خودم خوشم اومد. با خودم میگفتم حقته!! وقتی نگات همش به دهن منه، حالا اینم نتیجه کار خودته.?

الان میدونم که کارم زیاد جالب نبوده. اما ارتباط گرفتن با اینطور آدما واقعا سخته.

دوست دارم بدونم تاحالا تو همچین موقعیت هایی بودید؟ نظرتون در مورد این آدما چیه ؟ اگر جای من بودید، در مقابل چه کار دیگه ای انجام می دادید؟


بی ثباتیکمبود اعتماد به نفس
من آن چه برایم اتفاق افتاده نیستم بلکه همان چیزی هستم که برای تبدیل شدن به آن انتخاب می کنم..
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید