امروز صبح حوالی ساعت 7:00 از خواب بیدار شدم تو اتاق مشغول مطالعه بودم که یکدفعه داداشم اومد تا منو دید تعجب کرد و گفت دیشبم که دیر خوابیدی الانم که بیداری! شیشه میزنی؟خندیدم و گفتم آره اگه میخوای یه کم به توام بدم.
الان که باردارم و شرایطم متفاوت شده، گاهی تنظیم خوابم بهم می ریزه اما صبح با این حرف، یاد دوران درس و مدرسه افتادم.
اون زمان هم، از این حرفا زیاد می شنیدم.
از اونجایی که برای درس و امتحان استرس داشتم تقریبا اکثر اوقات در حال درس خوندن بودم. اگه شب نشینی هم، خونه ی فامیل می رفتیم کتابم همرام بود حتی اگه نگاهی بهش نمی انداختم.
شبای امتحان که دیگه نه خواب درستی داشتم نه خوراک. کل دوران امتحانات، خودمو توی اتاقم حبس می کردم کسی هم اجازه ورود نداشت. دور و برم پر از برگه ی سوالات امتحانی، کتاب، خودکار و لیوان آب و چای که ردیف شده بودن و بشقابی که پر از پوست میوه و شکلات بود.
مامانم وارد اتاق که می شد با دیدن دیزاین زیبای اتاق، بنده خدا انقدر حرص میخورد که یه تار مو به موهای سفیدش اضافه می شد. می گفتم مامان تو رو خدا حرص نخور بزار امتحانام تموم بشه خودم همرو جمع میکنم می گفت آخه دختر شتر با بارش گم میشه اینجا واقعا همه اینطوری درس میخونن؟ نه والا!! اینطوری پیش بری فقط پشه و مگسِ که، هم اتاقیت میشن.
شبا که همه خواب بودن، بجز پلیس ها منم بیدار بودم و سرگرم درس خوندن . روزا هم در خواب به سر می بردم. بعضی وقتا داداشم بهم میگفت سالم نیستی تو، وقتی ما بیداریم تو خوابی وقتی ما خوابیم تو بیدار، من اگه جای تو بودم و انقد درس خونده بودم تا الان دکتری، مهندسی، چیزی شده بودم.
فامیل و دوست و آشنا هم از بس منو در حال درس خوندن دیده بودن، پند و اندرزهای شیرین و جذابشون به راه بود. میگفتن هر چیزی حدی داره. یه کم از خونه بیرون بیا مردم میگن دختره نکنه کمبودی داره. همه چی که درس نمیشه پس فردا میخوای شوهر کنی باید مردم تو رو ببین!!!؟
خلاصه انرژی و حرفای مثبت بود که از در و دیوار تراوش می کرد و غرق امید و انگیزه می شدم.?
کم کم سعی کردم یه تغییراتی در سیر مطالعاتم داشته باشم. مثلا وقتی بابام میومد تو خونه، سریع می پریدم تلویزیون رو روشن میکردم و طوری نشون می دادم که انگار ساعتهاس فارغ از درس و کتاب مشغول تماشای تلویزیون هستم. بابا خوشحال می شد و می گفت: به به!! زهرا خانوووم چه عجب ما شما رو زیارت کردیم.
جالبه یه دختر عمه هم سن و سال خودم داشتم که برعکس من، علاقه ی خاصی به درس و مدرسه نداشت و بیشتر ترجیحش این بود که مهمونی بره و بیکار بچرخه تا بخواد درس بخونه، اما باباش مدام بهش گیر می داد و سوال پیچش می کرد که درستو خوندی؟ پاشو برو تو اتاق به تکالیفت برس. اونم برای دلخوشی باباش الکی کتاب دست می گرفت و خودشو مشغول میکرد. هر وقت برای بازی کردن خونشون می رفتم، به محض اینکه شوهر عمه ام منو می دید بهم می گفت: درستو خوندی؟ آره دیگه حتما که خوندی! تو کارت درسته. ملیحه رو صدا می زد و می گفت به زهرا بگو یه کم باهات درس کار کنه. حالا که با همید درس هم بخونید!
بچه های فامیل برای اینکه نمره ی بالا بگیرن خانواده اشون کلی جایزه براشون در نظر می گرفت اما من کارنامه ام رو که به بابام نشون میدادم می گفت احسنت به تو! اما اینو بدون اگه نمره 10 هم بگیری من راضیه راضیم.
واقعیت این بود که من نه برای جایزه درس می خوندم نه برای تشویق و نه برای خودنمایی و ...
من فقط برای دل خودم درس می خوندم و همین که نتیجه تلاشم رو می دیدم برام از همه چیز با ارزش تر بود.
هنوزم که سالهای زیادی از اون دوران میگذره با یادآوری خاطرات مدرسه، اطرافیان بهم میگن واای زهرا تو یه خرخون واقعی بودی و بس!
به عنوان تلنگر و یادآوری برای خودم، والدین و همه ی افرادی که به نحوی با بچه ها سر و کار دارن میخوام بگم : بیایید به انتخاب فرزندامون احترام بگذاریم، خواسته ها و تمایلات خودمون رو بهشون تحمیل نکنیم و با قیاس کردن اونها رو تحت فشار نگذاریم، بهشون قدرت بدیم تا گام های بزرگتری تو زندگی بردارن، همراه و حامی اونها باشیم نه سد راهشون.
آیا در این مسیر با من هم عقیده اید؟