زهرا عظیمی
زهرا عظیمی
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

زندگی مشترک

داشتن زندگی خوب و ایده آل، هم یه هنره و هم یه مهارت و زن و مرد هر دو به یک میزان در ایجاد آن سهیم هستن. من فکر می کنم اکثر زوج های جوان اوایل زندگی مسائل و چالش های بیشتری رو تجربه می کنن و روابطشون استحکام کافی رو نداره. دلیلش هم کم تجربه بودن، تفاوت فرهنگی، عدم شناخت کافی، حساسیت بیش از حد، قضاوت و خیلی موارد دیگه میتونه باشه. درسته که عشق و علاقه خیلی با ارزش و با اهمیته و اساس و پایه ی تشکیل خانواده محسوب میشه اما واقعا کافی نیست و گاهی دیده میشه که دو طرف همدیگه رو خیلی دوست دارن اما نمیتونن به هم آرامش بدن و زندگیشون رو خوب مدیریت کنن.

من به عنوان فردی که حدود 9 سال از زندگی مشترکش می گذره و پستی و بلندی های زیادی رو دیده و چشیده، دوست دارم کمی از تجربه ها و چالش های زندگیم بگم و بخشی از داستان زندگیم رو با شما سهیم بشم.


در تاریخی مشخص، من و مصطفی همدیگه رو برای همراه و همسفر دائمی و ماندگار زندگی انتخاب کردیم و دوست داشتن رو مبدأ کل گام های زندگیمون قرار دادیم. با اینکه با عشق همدیگه رو انتخاب کرده بودیم اما اون اوایل سازشمون کم بود و به قول قدیمیا هنوز به خلق و خوی هم در نیومده بودیم. البته کم تجربه و کم سن و سال بودیم. مصطفی ۲۴ ساله و من نزدیکای ۲۳ سالگی بودم.

مصطفی بیشتر زمانش رو صرف درس خوندن کرده بود و سابقه ی کار و سرمایه ی اولیه ای نداشت. من هم بزرگترین مسئولیتی که تا به اون زمان بر عهده داشتم تنها، درس خوندن و دانشگاه رفتن بود.

نه کاری به کسی داشتم و نه خودمو درگیر مسائل و مشکلات زندگی می کردم.

با وجود تمایل کمِ خانواده به ازدواج ما، بلاخره ۱۲ اردیبهشت سال ۹۲ عقد کردیم و زندگیمون رو شروع کردیم. غرق شادی و شور و شعف بودیم و دغدغه ای نداشتیم. تنها به بودن کنار هم فکر می کردیم و سرشار از عشق بودیم.

مشکلات مالی بود اما زیاد به چشممون نمیومد و اذیت کننده نبود.سعی می کردیم بیشتر خوش بگذرونیم، گردش بریم و درگیر رسم و رسومات و چشم هم چشمی نشیم.

بعد از گذشت یکسال و چهار ماه جشن عروسی گرفتیم و با یه دنیا عشق و آرزو رفتیم سر خونه زندگیمون.❤️

اوایل زندگی که خرجی نداشتیم و بیشتر خونه مامانم بودیم همه چی خوب پیش می رفت اما بعد از مدتی کار مصطفی به مشکل خورد و حقوق دیر به دیر واریز می شد. گاهی سه ماه می گذشت و هیچ دریافتی نداشتیم. تا اینکه روزی رسید و شرکت تعطیل و مصطفی بیکار شد.

اونموقع این موضوع بدترین اتفاق زندگیم بود و خیلی از این بابت حرص خوردم. انگار دنیا رو سرم خراب شده بود و هیچ راهی به ذهنم نمی رسید فقط اشک می ریختم و غصه می خوردم.

مصطفی خیلی کارهای مختلفی انجام داد، وعده و وعیدهای وسوسه کننده ای هم بهش داده می شد اما دست آخر هیچ خبری از کار نبود. یکسال و خورده ای مصطفی تو خونه بود و فقط حقوق بیکاری می گرفت. دوران سختی برای هر دوی ما بود. خیلی تلاش می کردم آرامشمو حفظ کنم و اجازه ندم رابطمون تحت تاثیر قرار بگیره و غرور مصطفی خدشه دار بشه. مدام بهش امید و انگیزه می دادم و به استوار بودن دعوتش می کردم اما خودم از درون هزار بار می شکستم.

نمی تونستم قبول کنم که بیکاری و بی پولی هم بخشی از زندگیه و گذراست.

گاهی به شدت دلم برای مصطفی می سوخت. بهش نگاه می کردم و اشکم سرازیر می شد. تو دلم می گفتم تو لیاقت بهترین ها رو داری، امیدوارم روزی رو ببینم که به همه ی هدفات رسیدی و من چه عشقی می کنم از شادی تو.

بعد از کلی تلاش و صبوری وقتی تو شهرستان به نتیجه ای نرسیدیم برای کار به تهران رفتیم و مدتی، خونه ی مامان مصطفی تو یه اتاق سر کردیم تا اوضاع کار و بار بهتر بشه. اما روز به روز فرسوده تر می شدیم و درگیری و بحث هامون اوج می گرفت.

تازه داشتم به حرفای بابام می رسیدم و درک بهتری از کلمه سختی پیدا می کردم. اما از ترس اینکه بهم بگن دیدی بهت گفتیم زندگی بدون سرمایه ی اولیه چقدر سختی داره و حالا به حرف ما رسیدی و ... لام تا کام حرف نمی زدم و بیشتر خود خوری می کردم اما مقابل اونا طوری جلوه می کردم که انگار همه چی آرومه و من چقدر خوشبختم.??

مشکلات مالی و کم تجربه بودن ما باعث شده بود روابطمون فرسایشی بشه و روز به روز درگیری هامون بالا بگیره. گاهی حس می کردم دیگه دوست داشتنی وجود نداره.

با هر سختی که شده بود پول جور کردیم و کمی طلا فروختیم و یه خونه رهن کردیم. خونه ی کوچیکی بود اما باعث شد کمی به آرامش برسیم.

سالهای زیادی از اون روزها می گذره و هنوزم تو همون خونه ی کوچیک داریم زندگی می کنیم.

به مرور مسائل و مشکلات کمتر شد اما کامل از بین نرفت اما ما دیگه یاد گرفته بودیم که چطور رفتار کنیم و چطور مدیریتش کنیم.

مشورت کردن با افراد معتمد، کمک گرفتن از مشاور، و مهم تر از همه انتخاب برای تغییر، ازرشمندترین گام های ما بود که منشأ تغییرات اساسی شد و گرد و غبار و تارهای غفلت رو از گوشه گوشه ی زندگیمون زدود و دوست داشتن و علاقه امون جان دوباره ای گرفت. دوباره یادمون اومد که چه اشتیاقی برای به هم رسیدن داشتیم و چه عاشقانه زندگی رو آغاز کردیم.

بیشتر از قبل وابسته و دلبسته ی هم شدیم و از هم آموختیم و رشد کردیم. مصطفی ارشد شرکت کرد، مدرک نظام مهندسی گرفت و درآمدش بیشتر شد و من هم در مقابل پا به پاش برای رشدِ ریشه ی این زندگی کار کردم و آموزش دیدم و تغییر کردم.

حالا کم پیش میاد اجازه بدیم نویز و پارازیتی آرامش زندگیمون رو به هم بریزه. چون فهمیدیم وقتی پشت همیم چیزی نمیتونه ما رو آزرده و جوونه های زندگیمون رو زرد و پژمرده کنه.

الان با دیدن ثمره ی تلاش و صبوری هامون، بیشتر از قبل به همدیگه افتخار می‌کنیم و بهترین معلم و مشوق و دوست و همراه هم هستیم.

ساختن یه زندگی رضایت بخش راحته به شرطی که دو طرف، هماهنگ با هم برای پی ریزی،ساخت، دوام و ماندگاریش زحمت بکشن و وقت بگذارن.
آرزو میکنم با درایت و توانمندی پازل زندگیتون رو به بهترین نحو بچینید و از انتخاب هاتون نهایت لذت رو ببرید.

شما چی فکر می کنید آیا داشتن یه زندگی خوب راحته؟شما چقدر برای داشتنش تلاش کردید؟

منبع عکس

زندگیتشکیل خانوادهزوجمشکلات مالیانتخاب شریک زندگی
من آن چه برایم اتفاق افتاده نیستم بلکه همان چیزی هستم که برای تبدیل شدن به آن انتخاب می کنم..
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید