داشتن زندگی خوب و ایده آل، هم یه هنره و هم یه مهارت و زن و مرد هر دو به یک میزان در ایجاد آن سهیم هستن. من فکر می کنم اکثر زوج های جوان اوایل زندگی مسائل و چالش های بیشتری رو تجربه می کنن و روابطشون استحکام کافی رو نداره. دلیلش هم کم تجربه بودن، تفاوت فرهنگی، عدم شناخت کافی، حساسیت بیش از حد، قضاوت و خیلی موارد دیگه میتونه باشه. درسته که عشق و علاقه خیلی با ارزش و با اهمیته و اساس و پایه ی تشکیل خانواده محسوب میشه اما واقعا کافی نیست و گاهی دیده میشه که دو طرف همدیگه رو خیلی دوست دارن اما نمیتونن به هم آرامش بدن و زندگیشون رو خوب مدیریت کنن.
من به عنوان فردی که حدود 9 سال از زندگی مشترکش می گذره و پستی و بلندی های زیادی رو دیده و چشیده، دوست دارم کمی از تجربه ها و چالش های زندگیم بگم و بخشی از داستان زندگیم رو با شما سهیم بشم.
در تاریخی مشخص، من و مصطفی همدیگه رو برای همراه و همسفر دائمی و ماندگار زندگی انتخاب کردیم و دوست داشتن رو مبدأ کل گام های زندگیمون قرار دادیم. با اینکه با عشق همدیگه رو انتخاب کرده بودیم اما اون اوایل سازشمون کم بود و به قول قدیمیا هنوز به خلق و خوی هم در نیومده بودیم. البته کم تجربه و کم سن و سال بودیم. مصطفی ۲۴ ساله و من نزدیکای ۲۳ سالگی بودم.
مصطفی بیشتر زمانش رو صرف درس خوندن کرده بود و سابقه ی کار و سرمایه ی اولیه ای نداشت. من هم بزرگترین مسئولیتی که تا به اون زمان بر عهده داشتم تنها، درس خوندن و دانشگاه رفتن بود.
نه کاری به کسی داشتم و نه خودمو درگیر مسائل و مشکلات زندگی می کردم.
با وجود تمایل کمِ خانواده به ازدواج ما، بلاخره ۱۲ اردیبهشت سال ۹۲ عقد کردیم و زندگیمون رو شروع کردیم. غرق شادی و شور و شعف بودیم و دغدغه ای نداشتیم. تنها به بودن کنار هم فکر می کردیم و سرشار از عشق بودیم.
مشکلات مالی بود اما زیاد به چشممون نمیومد و اذیت کننده نبود.سعی می کردیم بیشتر خوش بگذرونیم، گردش بریم و درگیر رسم و رسومات و چشم هم چشمی نشیم.
بعد از گذشت یکسال و چهار ماه جشن عروسی گرفتیم و با یه دنیا عشق و آرزو رفتیم سر خونه زندگیمون.❤️
اوایل زندگی که خرجی نداشتیم و بیشتر خونه مامانم بودیم همه چی خوب پیش می رفت اما بعد از مدتی کار مصطفی به مشکل خورد و حقوق دیر به دیر واریز می شد. گاهی سه ماه می گذشت و هیچ دریافتی نداشتیم. تا اینکه روزی رسید و شرکت تعطیل و مصطفی بیکار شد.
اونموقع این موضوع بدترین اتفاق زندگیم بود و خیلی از این بابت حرص خوردم. انگار دنیا رو سرم خراب شده بود و هیچ راهی به ذهنم نمی رسید فقط اشک می ریختم و غصه می خوردم.
مصطفی خیلی کارهای مختلفی انجام داد، وعده و وعیدهای وسوسه کننده ای هم بهش داده می شد اما دست آخر هیچ خبری از کار نبود. یکسال و خورده ای مصطفی تو خونه بود و فقط حقوق بیکاری می گرفت. دوران سختی برای هر دوی ما بود. خیلی تلاش می کردم آرامشمو حفظ کنم و اجازه ندم رابطمون تحت تاثیر قرار بگیره و غرور مصطفی خدشه دار بشه. مدام بهش امید و انگیزه می دادم و به استوار بودن دعوتش می کردم اما خودم از درون هزار بار می شکستم.
نمی تونستم قبول کنم که بیکاری و بی پولی هم بخشی از زندگیه و گذراست.
گاهی به شدت دلم برای مصطفی می سوخت. بهش نگاه می کردم و اشکم سرازیر می شد. تو دلم می گفتم تو لیاقت بهترین ها رو داری، امیدوارم روزی رو ببینم که به همه ی هدفات رسیدی و من چه عشقی می کنم از شادی تو.
بعد از کلی تلاش و صبوری وقتی تو شهرستان به نتیجه ای نرسیدیم برای کار به تهران رفتیم و مدتی، خونه ی مامان مصطفی تو یه اتاق سر کردیم تا اوضاع کار و بار بهتر بشه. اما روز به روز فرسوده تر می شدیم و درگیری و بحث هامون اوج می گرفت.
تازه داشتم به حرفای بابام می رسیدم و درک بهتری از کلمه سختی پیدا می کردم. اما از ترس اینکه بهم بگن دیدی بهت گفتیم زندگی بدون سرمایه ی اولیه چقدر سختی داره و حالا به حرف ما رسیدی و ... لام تا کام حرف نمی زدم و بیشتر خود خوری می کردم اما مقابل اونا طوری جلوه می کردم که انگار همه چی آرومه و من چقدر خوشبختم.??
مشکلات مالی و کم تجربه بودن ما باعث شده بود روابطمون فرسایشی بشه و روز به روز درگیری هامون بالا بگیره. گاهی حس می کردم دیگه دوست داشتنی وجود نداره.
با هر سختی که شده بود پول جور کردیم و کمی طلا فروختیم و یه خونه رهن کردیم. خونه ی کوچیکی بود اما باعث شد کمی به آرامش برسیم.
سالهای زیادی از اون روزها می گذره و هنوزم تو همون خونه ی کوچیک داریم زندگی می کنیم.
به مرور مسائل و مشکلات کمتر شد اما کامل از بین نرفت اما ما دیگه یاد گرفته بودیم که چطور رفتار کنیم و چطور مدیریتش کنیم.
مشورت کردن با افراد معتمد، کمک گرفتن از مشاور، و مهم تر از همه انتخاب برای تغییر، ازرشمندترین گام های ما بود که منشأ تغییرات اساسی شد و گرد و غبار و تارهای غفلت رو از گوشه گوشه ی زندگیمون زدود و دوست داشتن و علاقه امون جان دوباره ای گرفت. دوباره یادمون اومد که چه اشتیاقی برای به هم رسیدن داشتیم و چه عاشقانه زندگی رو آغاز کردیم.
بیشتر از قبل وابسته و دلبسته ی هم شدیم و از هم آموختیم و رشد کردیم. مصطفی ارشد شرکت کرد، مدرک نظام مهندسی گرفت و درآمدش بیشتر شد و من هم در مقابل پا به پاش برای رشدِ ریشه ی این زندگی کار کردم و آموزش دیدم و تغییر کردم.
حالا کم پیش میاد اجازه بدیم نویز و پارازیتی آرامش زندگیمون رو به هم بریزه. چون فهمیدیم وقتی پشت همیم چیزی نمیتونه ما رو آزرده و جوونه های زندگیمون رو زرد و پژمرده کنه.
الان با دیدن ثمره ی تلاش و صبوری هامون، بیشتر از قبل به همدیگه افتخار میکنیم و بهترین معلم و مشوق و دوست و همراه هم هستیم.
ساختن یه زندگی رضایت بخش راحته به شرطی که دو طرف، هماهنگ با هم برای پی ریزی،ساخت، دوام و ماندگاریش زحمت بکشن و وقت بگذارن.
آرزو میکنم با درایت و توانمندی پازل زندگیتون رو به بهترین نحو بچینید و از انتخاب هاتون نهایت لذت رو ببرید.
شما چی فکر می کنید آیا داشتن یه زندگی خوب راحته؟شما چقدر برای داشتنش تلاش کردید؟