قدیما نزدیک عید که می شد مادربزرگ، مراسم سمنو پزون داشت. از هفته ها قبل گندم خیس می کردن و درگیر تهیه و تدارک سمنو بودن. من که هیچوقت خودمو درگیر مراحل آماده سازی و پخت سمنو نمی کردم و نمیدونستم این گندم چطوری آخرش به سمنو تبدیل میشه فقط ذوق و شوق اون دورهمی و شب بیدار موندن کنار دیگ آش رو داشتم.
البته یادمه هیچوقت نشد که تا صبح بیدار بمونم و لحظه ای که در دیگ آش رو باز می کنن رو ببینم. با اینکه برام هیجان داشت اون لحظه بیدار باشم و نوشته ای که روی آش نقش می بنده رو ببینم.
واقعیت هنوزم نمیدونم این داستان حقیقت داشت یا اینکه خیال بافی مردم ساده دل اون زمان بود اما برای ما بچه ها خیلی عجیب بود و فکر می کردیم که حضرت فاطمه یواشکی اومده و با انگشتش روی آش یه اسمی نوشته و سریع رفته.
به محض اینکه سمنو رو بار می گذاشتن کم کم بوی سمنو تو کل کوچه می پیچید. همسایه های دور و نزدیک با خبر می شدن که کدوم خونه سمنو پزون دارن. شکلاتی، شیرینی، یا چند شاخه نبات دست میگرفتن و به نیت برآورده شدن حاجت، خودشون رو به پای دیگ آش می رسوندن و دعا می خوندن و با هم زدنِ آش، خواسته هاشون رو زیر لب زمزمه میکردن.
ما بچه ها کمی بازی می کردیم و کمی محو جو معنوی اون فضا می شدیم و دعا میخوندیم. وقتی به بهانه ی برآورده شدن خواسته ی قلبیمون می خواستیم آش رو هم بزنیم اول که کلی سفارش میکردن مراقب باش دستت نسوزه و آروم هم بزن آش نپاشه و..
موقعی هم که میخواستیم دعا بخونیم بزرگترا پیش پیش برامون تعیین میکردن که برای چی دعا کنیم و از خدا چی بخوایم حتی تو دعا کردن هم واسمون اختیار نمیداشتن.?
یادمه اون زمان بهمون میگفتن اگه بتونی روی دیواره ی دیگ، سنگ بچسبونی حاجتت برآورده میشه. ما هم یه مشت بچه های ساده، کلی سعی می کردیم و این وسط خدا میدونه دست چند نفر برای تلاش در جهت رفع حاجت تاول می زد و میسوخت.
همیشه مادربزرگ دیگ سمنو رو توی حوض خونه، بار میگذاشت چون مشرف به حیاط بود و فضا زیاد از حد گرم نمی شد.
موقعی که کنار دیگ می نشستی از حرم گرما خفه میشدی با اینکه هوای بیرون زیاد سرد نبود اما تفاوت دما انقدری بود که ما بچه ها بیشتر مواقع بعد این مراسم سرما می خوردیم.
حالا که زمان زیادی از اون روزها گذشته، نه مادربزرگی هست و نه خبری از مراسم سمنو پزون اونموقع فقط یاد و خاطره ی اون روزها همچنان تو ذهنمون زنده است.
البته امسال مامان به خاطر نذری که سالها پیش داشته، قراره سمنو درست کنه. تازه امسال با مراحل پختش آشنا شدم و فهمیدم چه کار مشقت باریه و چه زحمتی داره.
چند هفته ای هست که مامان مشغول آماده سازی گندم سمنو هست . امروز هم دستِ تنها، کل خونه رو از زیر زمین گرفته تا خرپشته و حیاط و انباری و .... جارو پارو کرده و از فرط خستگی جونی براش نمونده.
من به خاطر شرایطم زیاد نمیتونم کمکش کنم اما از ته قلبم آرزو میکنم همیشه سرپا و پر توان باشه و یه آرامش همیشگی تو دلش باشه.
در آخر برای همه ی مردم هرکجای دنیا که هستن آرزو میکنم با دلی خوش و حال خوب به استقبال بهار برن و همیشه با یاد و خاطره های گذشته دلشون بهاری بشه و شکوفه های لبخند روی لبشون بشکفه .
راستی شما هم اگر خاطره ای از رسم و رسومات بهاری دارید برامون بگید.?