بعد از اینکه از کارگاه خیاطی بیرون آمدم و قطع همکاری کردم بعد از گذشت چند روز با خیال آسوده به شهرستان رفتم تا جبران چند ماه گذشته که نتوانسته بودم به خانواده سر بزنم شود و از این بابت هم کلی خوشحال بودم.
بعد از یک هفته وقتی با همسرم تلفنی در حال صحبت بودم کار جدیدی به من پیشنهاد داد. باورتان نمیشود کاملا بی ربط و متفاوت با شغل قبلی بود.
پرستار کودک
از آنجایی که رابطه ام با بچه ها خوب بود و خانواده ای که قرار بود از فرزندشان مراقبت کنم از آشنایان و مورد اعتماد ما بودند و همچنین دختری بسیار شیرین و دوست داشتنی به اسم نورا داشتند نورا 4 ساله بود و به نسبت بچه های دیگر مستقل بود و از عهده ی بیشتر کارهای خودش برمی آمد.به همین دلیل این پیشنهاد را پذیرفتم و از طرفی به این فکر میکردم که میتوانم در کنار این کار به مشغولیات و کارهای خودم هم رسیدگی کنم و فرصت خوبی برایم فراهم میشود.
اوایل بسیار هیجان داشتم و برایم رضایت بخش بود.صبح حوالی ساعت 8:00-7:30 آنجا بودم و صبحانه میخوردم و تا ساعت 11:00 مشغول کارهای خودم بودم گاهی الگو کشی و خیاطی و گاهی مطالعه کتاب و گاهی فیلم و.. بعداز بیدارشدن نورا مشغول صبحانه دادن و بازی و سرگرمی با او میشدم تا عصر که مادرش از سرکار برگردد.
در همین دوران کتاب های زیادی مرتبط با تربیت کودک مطالعه کردم،مدرک مربیگری کودک را از جهاد دانشگاهی دریافت کردم، در نمایشگاه بین المللی کتاب غرفه خیلی سبز به مدت یازده روز کار فروش کتاب های کودک و نوجوان را برعهده داشتم و گاهی به این فکر میکردم تا مجدد در آزمون ورودی دانشگاه شرکت کنم و در رشته روانشناسی کودک ادامه تحصیل بدهم.
همه تلاشم را میکردم تا بهترین استفاده را از زمان و فرصت پیش رو داشته باشم !!!
در واقع داشتم با حس درونی خودم مقابله میکردم و میخواستم بر نجوایی که گاهی باعث آزردگی ام میشد غلبه کنم و به خودم و بقیه ثابت کنم که من فعال، قوی و دنبال آموزش و یادگیری و پیشرفت هستم بدون اینکه لحظه ای به دور از تعصب و تعارف، صادقانه با درونم روبرو شوم و از علایق، خواسته واقعی و هدف مطلوبم سخن بگویم !! گویی از چیزی فرار میکردم.
با تمام این تفاسیر حدود یکسال و چند ماه به این کار مشغول بودم و مزیت هایی برایم داشت که مرا پایبند کرده بود اما به هر حال مشکلات و اختلاف های قابل تاملی هم در کار بود که مرا واداشت تا با مادر نورا صحبت کنم و حقیقتی که مرا از درون آزرده میکرد را با او در میان بگذارم حرفهایم را تا حدی پذیرفت و قول داد تا هم دستمزد را بیشتر کند و هم فرصتی فراهم کند تا بتوانم به آموزش و یادگیری بیشتر بپردازم. مدتی گذشت و برنامه ها طبق روال قبل پیش رفت و تغییر خاصی رخ نداد و بعد متوجه شدم صحبت ها و برنامه ها گویا برای یکسال آینده بوده که هیچ قطعیتی هم در کار نیست.
با تمام علاقه ای که به نورا داشتم و روز به روز بیشتر شده بود منطقی با خودم فکر کردم و دیدم که این کار آینده و رزومه ای برایم ندارد و حتی طبق برنامه ریزی هایی که کرده بودم پیش نرفت و از همه مهم تر حس بیهوده و بی سواد بودن روز به روز بر من غالب میشد و گاهی از اینکه به دیگران بگویم چه شغلی دارم خجالت میکشیدم
با وجود اینکه به دلایلی جدایی برای هر دو طرف سخت بود تصمیم گرفته شد و زمانی را اعلام کردم و با هماهنگی در موعد مقرر آخرین روز بودن کنار نورا را رقم زدم آنروز را دقیق خاطرم نیست اما مطمئنا روز خوشحال کننده ای برای هیچ کداممان نبود.