دوست دارم ذهنم رو خالی کنم. تهی بشه از همه ی فکر و خیال ها، از همه ی کلمات، تصاویر، آدم ها، آرزوها، همه رو بندازم بیرون و مغزم یه نفس راحت بکشه، با تمام وجود از تنهایی که خیلی وقته منتظرش هست لذت ببره.انگار که تازه به دنیا اومده باشه و چیزی ندیده باشه، نفهمیده باشه، بعضی افکار اضافی هستند، مزاحمند، کاش میشد برای همیشه تبعیدشون کرد به یه جایی که دیگه نتونند سراغ هیچ آدمی برند.
دوست دارم قلبم رو خالی کنم. یکم تنهایی براش لازمه، اینکه تکلیف خودش و خودم رو با دیگران روشن کنه، اینکه ببینه کجاها یکی آزارش داده و فشرده شده، کیا رو نباید اینقدر دوست داشته باشه، کیا رو باید ببخشه، چجوری بتونه سالم تر و خوشحال تر زندگی کنه.
دوست دارم رها باشم. تهی باشم، سبک، انگار که روی ابرها راه میرم. انگار وزنه ای به پاهام آویزون نیست.
دوست دارم زنده باشم، قدم بزنم، شبیه یه بچه آهو بدووم اما آدم ها منو نبینند، آدم ها رو با دلمشغولیاشون پشت سرم جا بذارم.
دوست دارم با یه روح خالی از احساسات، روی چمن های سبز دراز بکشم. نسیم خنکی جسم و روحمو نوازش کنه و من غرق لذت شم.
دوست دارم کنار دریا بخوابم. هر موجی که میاد منو دربربگیره و روی شن های داغ و خنکی آب، به خواب عمیقی فرو برم.
چجوری میشه یه مدت تو ذهن و قلبت از آدم ها، آرزوها، حسرت ها، حسد ها، ای کاش ها فاصله گرفت. کاش بشه، یکم خلوت کردن چیز بدی نیست. من لازم دارم.
یکم برای خودم باشم. حتی ای کاش ها هم نتونند راهی واسه برگشتن پیدا کنند. یه خود خالی باشم.
یه خودی که به خودشم فکر نمیکنه،هیچکسی رو نمیشناسه، هیچی رو نمیفهمه، فقط زبان آسمان و نسیم و موج رو بلد باشه و بتونه کمی کنارشون با فراغ بال ، لحظات رو پشت سر بذاره.
چقدر لبریز شدن آسون و تهی شدن سخت شده.