از آن دسته آدم هایی هستم که دین و آیینم را خودم انتخاب نکردم. در یک خانواده مسلمان و شیعه به دنیا آمدم. از همان بچگی حضور در مراسمات مذهبی همراه با خانواده از عادت های دوست داشتنی و همیشگی و شاید قانون همه ی خاندان ما بود. بچه ها را از کودکی با فضای معنوی، مسجد، حسینیه و مراسمات مذهبی آشنا میکردند. تنها مراسمی که پدر ومادرم دلیلی برای بردن ما نمیدیدند، مراسم تشییع جنازه و فاتحه خوانی بود.
مسجد فضایی دلباز با چادر های گلدار و رنگارنگ، بوی عطر و عود و سجاده های خوش بو، خوش آمدگویی، مهربانی، لبخند، تسبیح هایی با مُهره های زیبا و جذاب بود. فضایی که هر کودکی را به وجد می آورد و حالت را خوب میکرد. ایام جشن، جعبه های شیرینی و خوراکی های خوشمزه یک موقعیت استثنایی و به شدت دوست داشتنی به شمار می آمد. حتی مراسم ماه محرم، زنجیر زنی، مداحی، روضه، زنان و مردان مشکی پوش، غذاهای نذری، شور و حالی که میان مردم وجود داشت.همه حاوی یک آرامش درونی و حال عجیبی بود.
از آن روز ها سالهای زیادی گذشته و دیگر جوان های امروز، آن کودکان سابق نیستند. عده ای خط بطلانی روی تمام اعتقادات خود کشیدند و دیگر خدا را بنده نیستند. عده ای دین را یک امر شخصی تلقی میکنند و میگویند هر اعتقادی محترم است. عده ای دین را از سیاست جدا میدانند اما هر مشکل اقتصادی، سیاسی، اجتماعی، فرهنگی، همه را به وجود دین ربط میدهند. عده ای خدا و خرما را باهم میخواهند. عده ای در دینداری مرزهای افراط را جابه جا کردند و نمیشود حتی به آنها نزدیک شد.
همان وسط مانده ام. دقیقا خودم را میبینم و حرف هایی که نصفه و نیمه میماند. هیچ وقت خودم را آدم مذهبی ندانستم، ندانستم چون نبودم. چادر دلیلی بر خوب بودن و مومن بودن یک زن، یک دختر نیست. هرچند همان چادر هم ابتدا بنا بر پوشش مرسوم خانواده بود. اما زمان گذشت تا اینکه عادت جای علاقه را گرفت. اما باز هم ملاک مذهبی بودن پوشیدن چادر نیست. میگویم مذهبی، مگر سنی هم مذهب محسوب نمیشود. تا به اکنون نشنیدم کسی دوستان اهل تسنن را مذهبی خطاب کند. اصلا آدم مذهبی یعنی چه؟ گاهی از واژه های متناقض احساس کراهت میکنم.
« مذهبی، خشک مذهب، اوپن مایند، ارزشی، روشنفکر، دگم اندیش و....» هیچ چیز به گمانم مضحک تر از آن نیست که وقتی پای دین در میان باشد، فرد عقب مانده و از انسان های نخستین خوانده شود. خسته ام، از تمام حرف ها، صداها، هر چیزی که علیه یک دین باشد. از روزی که چشم باز کردم فقط اسلام را دیدم که هر کسی از راه رسید، یا دست به تخریب آن زد، یا توهین و هتاکی و یا پیروان آن را به خاک و خون کشید. بماند که افرادی سودجو و تفرقه افکن نیز به نوبه ی خود با ایجاد شکاف میان مذاهب اسلامی جنایت های بی شماری را مرتکب شدند. شاید نگاه امروزم و اندیشیدن به اینکه کجای این زندگی قرار دارم، اینکه جدی تر به دین آبا و اجدادی خودم و به هویت و ایرانی بودنم فکر میکنم. اینکه در جست وجوی خودم هستم. اینکه نقش من در این جهان چیست، چگونه باید باشد؟ اصلا چرا من باید در یک خانواده مسلمان به دنیا بیایم؟ چرا یک ایرانی باشم؟ چرا در یک خانواده کاتولیک یا یهودی چشم به جهان نگشودم، اینکه چرا در سوئیس یا انگلستان به دنیا نیامدم؟ و اینکه راه رستگاری کجاست؟ حقیقت چیست؟ شاید نگاه من به دین، اسلام، ایران در امتداد همه ی چیزهایی که در دنیای کوچک خودم و دنیای بزرگ ما آدم ها اتفاق افتاد، بستگی دارد.
وقتی در شهر العین به دنیا آمدم. در یک فضایی با همسایه و فامیل و بستگان و هم ولایتی و در یک کشور مسلمان، همه چیز باب میل خانواده و فامیل بود. هنوز درکی از وطن نداشتم. روزهای زیبا و به یاد ماندنی که لحظه به لحظه ی آن در روح و جانم ثبت شده است. زندگی در کشوری چون امارات با یک رفاه نسبی، امنیت روانی و احساس نکردن غربت، یک آرامش خاطری را به همراه داشت. خوب خاطرم هست که تفریحات، زندگی، مدرسه، مراسمات مذهبی، همه چیز در جای خود قرار داشت. آن وقت ها ایران را یک جای دور تصور میکردم و خودم را ایرانی نمیدانستم. نه حس تعلق خاطر و نه هیچ تعصبی، تنها به ایرانی بودن پدر و مادر بسنده میکردم. اما پدر ومادرم سعی داشتند اندک اندک مرا با دین، مذهب و هویت خودم آشنا کنند. اولین سفر من به ایران در 5،6 ماهگی رقم خورد و سفر دوم در 3سالگی که نزدیک به یکسال اینجا ماندیم. آن روزهای خوب بچگی و خانه ی عمه آنقدر در خاطرم خوب مانده بود که بعد از بازگشت دوباره به امارات، ایران برای من فقط خانه ی عمه و روستای پدری را تداعی میکرد.
سال اول ابتدایی، و شروع تحصیل در مدرسه ای ایرانی، آنهم در شهر ابوظبی، موجی از اضطراب، هیجان و احساساتی ناشناخته را برایم به همراه داشت. من و دختر عمویم، اصلا درک و شناخت درستی از هموطنان ایرانی نداشتیم و حتی نسبت به هرچیز ایرانی حتی غذاهای آن آگاهی نداشتیم.
یادم هست با اولین جشنی که در مدرسه برگزار شد و پخش سرود ملی ایران و صدای «سر زد از افق مهر خاوران....» من و دختر عمویم با نگاهی به هم و نفهمیدن سرود لابه لای صدای بچه ها شروع به جیغ کشیدن و گفتن حروف اَ اِ اُ کردیم. اولین کاسه ی آش رشته ای که در مدرسه درست شده بود با اولین قاشق و طعم عجیبش روانه ی سطل زباله شد. ذوقی که برای خوردن آش داشتیم، در دم کور شد.
تفاوت ها را به چشم میدیدم. من که در علاقه ی بی نهایتم به کارتون پوکیمون و دیجیمون پرسه میزدم، و بچه هایی که با دفتر های دارا و سارا نگاهم را به خودشان جلب میکردند. آن روزها هنوز روابط ایران و امارات حسنه بود و خبری از این سیاست عجیب و غریب دولت امارات نسبت به شیعیان و ایرانیان وجود نداشت.
مادر اما از همان زمانی که من هنوز احساسی نسبت به ایران را درون خودم نمیدیدم. پوسترهای آیت الله خمینی «ره» و آیت الله خامنه ای و حتی رئیس جمهور وقت آیت الله خاتمی را به دیوار چسپانده بود. ساده بودم و گمان میکردم که ایران سه رهبر دارد. از سیاست به شدت نفرت داشتم اما خانواده خصوصا مادرم دائما اخبار شبکه های عربی را دنبال میکردند. آن موقع ها هنوز ماهواره نداشتیم و دسترسی به شبکه های ایرانی ممکن نبود.بخشی از کودکی هایم با سریال های درام سوریه و جهان عرب گذشت. با ترانه های زیبا و رنگ و لعابی که داشتند. رصد اخبار حتی در حد نیم نگاهی به تلویزیون تاثیراتش را روی روان من برجا میگذاشت. هنوز به یاد دارم تابستان سال 2000 میلادی دقیقا شبی که برق خانه رفته بود و ما منتظر آمدنش بودیم ، یکهو با آمدن برق و روشن شدن تلویزیون، دو ساختمان دوقلو را دیدم که مقابل چشمانم غرق در آتش میسوزند، واکنش مادرم و برادر بزرگم ترس را به دلم انداخت.حس میکردم اتفاقی که نباید، افتاده و باید منتظر یک فاجعه بود. ظهر روز بعد صدای جنگنده های اماراتی ما را به بیرون از خانه کشاند. پاییز همان سال من به مدرسه رفتم و پایه ی اول دبستان بودم. تصویری که از خودم به یاد دارم، دختر لاغرِ، ریزه میزه ی کوچکی که با مقنعه ی کج و ردپای شکلات به خانه برگشته و شبکه الجزیره را میبیند که هر روز اسامه بن لادن را در کوه های افغانستان نشان میدهد. سوالات رگباری من و جواب های با حوصله ی مامان و بزرگتر ها و دلسوزی من برای مردم شریف افغانستان و جنگ و درگیری و آوارگی که افغانستان و مردمش را فرا گرفته بود. حتی جنگ و کودک کشی رژیم صهیونیستی را خوب به خاطر دارم. هنوز تصویر نحس جرج بوش و آریل شارون گاهی در پس زمینه ی ذهنم تداعی میشود. آن سالها هنوز خبری از روابط نزدیک و عادی دولت های عرب با رژیم صهیونیستی نبود و همه از رژیم صهیونیستی نفرت داشتند. یا لااقل اینگونه وانمود میکردند.
سال دوم ابتدایی و برای تحصیل من و خانواده ام عازم شهر شارجه شدیم. مجتمع آموزشی بزرگ ایرانی و شاید آغازی برای شناخت بیشتر و بهتر وطن و هویت خودم و هر چیزی که به ایران مربوط میشد. به درخواست مادرم ماهواره نصب کردیم و خوب از ذوق دیدن فیلم و سریال های ایرانی سرازپا نمیشناختیم. از شانس خوبمان اولین سریالی که با آن مواجه شدیم « سریال خواب وبیدار» آن هم دقیقا قسمت اول بود که از شبکه یک پخش میشد. این تازه شروع ماجرا بود. تازه با موسیقی، فیلم، سریال، برنامه های کودک و نوجوان ایرانی آشنا میشدم. و چقدر برایم زیبا، دیدنی وشنیدنی بودند. اما اخبار و برنامه های مذهبی را دنبال نمیکردم و حتی سخنرانی های آیت الله خامنه ای را عوض میکردم. فقط میدیدم که مادرم «درس هایی از قرآن آقای قرائتی» یا سخنرانی های «استاد الهی قمشه ای» را نگاه میکند.
در مدرسه هم به تشویق خانواده و معلم در مسابقات قرآن شرکت میکردم و جزو سه رتبه ی برتر بودم . میان یک وجه مذهب و اسلامی و یک وجه بیخیالی پرسه میزدم. اما اتفاقاتی که در اطراف رخ میداد نگاهم را نسبت به جهان و قدرت های جهانی عوض میکرد.
یادم هست که شبی مهمان یکی از بستگان بودیم و سفره ی شام پهن شده بود که به ناگاه گوینده ی خبر، خبر تلخ ترور آیت الله سید محمد باقر حکیم را اعلام کرد. بزرگترها صدای ای وای و افسوسشان بلند شد و ما بچه ها مات واکنش اطرافیان بودیم. شام از دهن افتاد و تعداد کثیری از جمله میزبان لب به غذا نزدند، تعدادی اشک میریختند، و ما بچه ها که شام آن شب به دلمان نچسپید. من ایشان را نمیشناختم اما ناراحتی بی اندازه ی مادر و پدر و اینکه شنیده بودم در ایران هم آیت الله خامنه ای عزای عمومی اعلام کردند،نمایانگر یک فقدان بزرگ و تلخ برای جهان اسلام بود. و سوال های مدوام که در سرم چرخ میخورد که چرا هر چه اتفاق است در «شرق الاوسط» می افتد. کم کم احساس میکردم ما در دنیا اقلیت محسوب می شویم، چون فجایعی که در افغانستان، فلسطین و عراق رخ میداد و کسی نبود که آمریکا و رژیم غاصب صهیونیستی را محکوم کند. روزها میگذشت و غرب آسیا هر روز در آتش جنگ میسوخت. یکی از روزها نیز خبر شهادت شیخ احمد یاسین را شنیدم. پیرمرد سفید پوش مبارزی که شکنجه های زیادی را در زندان های اسرائیل متحمل شد و در پایان به دست این رژیم جنایتکار به شهادت رسید.
ده سالم بود که جنگ سی و سه روزه آغاز شد و از آنجا من دیگر حامی قاطع حزب الله لبنان و سید حسن نصرالله بودم. پیروزی بزرگ و شکست مفتضحانه ی رژیم صهیونیستی کاممان را شیرین کرد. همان سال هم صدام حسین یکی از جانی ترین و ظالم ترین آدم های تاریخ دستگیر شد. از وقتی که شبکه های ایرانی را نگاه میکردم تقریبا داستان هایی مربوط به جنگ تحمیلی و دفاع مقدس را دیده و شنیده بودم. اما زیاد با شهدا و چهره های معروف جنگ آشنایی نداشتم. ولی خبر اعدام صدام حسین احساس آرامشی را به وجودم سرازیر کرد. مادرم از جنایت های حزب بعث و صدام حسین نسبت به ملت ایران و شیعیان عراق میگفت. خدای من حالا که فکرش را میکنم آن سالها رفتن به زیارت اباعبدالله الحسین «ع» شبیه به یک آرزوی دست نیافتنی بود. یک حسرت بزرگ که انگار قرار نبود تمام شود. اما امروز تمام شده، دیگر سختی های فراق آسان شده و راه هموار شده، دیگر نوای کربلا منتظر ماست بیا تا برویم فقط یک نوحه و صدا نیست. میشود رفت و انتظار به سر میرسد.
میبینم و می شنوم که گاهی از جبر جغرافیایی مینالند. نمیدانند که عشق همین حوالی است. نمیبینند ایران با شکوه را، عراق استواری که هنوز غبار جنگ آن را پوشانده، نمیبینند سرزمین زیتون را، قدس را به آن زیبایی که هنوز قلب هایمان برای خواندن نماز در آنجا میتپد. نمیبینند بیروت را، عروس زیبایی که خاطرخواه زیادی دارد. نمیبینند افغانستان را، مزار شریف، هرات را، کابل را، نمیبینند سرسبزی پاکستان، سرزمین مردمان پاک را، نمیبینند کعبه را، خانه ی دوست را، عشق را، ما هیچ وقت شروع کننده ی جنگ نبودیم، ناممان را خاورمیانه گذاشتند اما ما غرب آسیا هستیم. غرب آسیایی که دچار غرب زدگی شده، دچار حملات همه جانبه، هیچ وقت ندانستم به کدامین گناه، هیچ وقت ندانستم به چه علت، اصلا چرا؟
نمیدانم بعد از جنگ اوکراین، آیا واقعا چشم رنگی های مو بور، فهمیدن تمام این سالها مردم فلسطین، عراق، افغانستان، یمن، سوریه، لبنان، ما، همه ی مایی که درگیر جنگ بودیم چه عذابی کشیدیم؟ آیا فهمیدن آوارگی، هجرت، جنازه های جا مانده بر ساحل یعنی چه؟ آیا فهمیدن هر ثانیه هراس، وحشت از مرگ، تجاوز، گرسنگی یعنی چه؟ آیا هیچ وقت به ما فکر کردند؟
وقتی اولین بار واژه ی هولوکاست را شنیدم، از مادرم پرسیدم هولوکاست چیست؟ وقتی متوجه شدم، به اتفاق و آن فاجعه ی تلخ فکر کردم، حالا همه ی دوستان و اطرافیان میدانستند هولوکاست یعنی چه، و به من میگفتند : تو میدانی کوره آجر پزی یعنی چه؟ من فقط به نسل کشی مسلمانان فکر میکردم که خود هولوکاست دیگر بود. به فاجعه ی صبرا و شتیلا، به پرپر شدن کودکان فلسطین، به پلاک های مانده برجا، به هشت سال جنگ تحمیلی، به جنایت در بوسنی، به کودکان یمن و نفس های آخرشان، به دختر عراقی که برابر دیدگانش خانواده اش را به گلوله بستند، به کودکان آفریقایی، به محرومیت و مظلومیتشان، به اشک های پسر بچه ی سوری که از قصاب داعشی خواست نه با خنجری که زیر گلویش را گرفته که با گلوله او را بکشد. به دانشمندان هسته ای و هر که قدمی برای پیشرفت وطنش برداشت خیلی زود به دست آدم نماها ی غربی ترور شد. به سید محمد باقر صدر و سری که از قفا بریده شد. به دست و انگشتری که از حاج قاسم بر جا ماند. به امام موسی صدر که رفتنش و مفقود شدنش یک راز ماند.
گاهی احساس میکنم محاصره شده ایم. توسط آمریکا، رژیم صهیونیستی، ما توسط رسانه های آنها، توسط نظامیانشان محصور شده ایم.
برای داغ هایی که سالهاست روی دل ملت های مسلمان و مردم آفریقا، غرب آسیا گذاشته اند، ما هیچ وقت فرصت عزاداری نذاشتیم. مجالی برای روضه و گریه، مجالی برای توقف، ما با تمام زخم ها مسیر را ادامه داده ایم. هنوز از پا ننشسته ایم.
من در خیال های خوش کودکی و نوجوانی پرسه میزدم، اواخر شهریور 87، بخاطر شرایط مالی پدر، به همراه مادر و خواهر و دو برادرم امارات را برای همیشه ترک گفتم و رهسپار ایران شدم. سال اول در کنار خوشی هایی که داشتم، سخت دلتنگ امارات بودم. دلتنگ تمام خاطرات و حال خوبی که داشتم. و شاید روزهای 88 اولین جرقه ها را با خود به همراه داشت. حالا بحث های سیاسی شکل جدی تری به خود گرفته بود و مواضع کم کم مشخص میشد. اما هنوز آن سرخوشی و شادی های نوجوانی آنقدر زیاد بود که هنوز اهمیت چندانی به اتفاقات نمیدادم. شروع پروژه ی ترور دانشمندان هسته ای هم در شکل گیری نگاه امروز من بی تاثیر نبود.
سوم دبیرستان بودم که یک روز همانطور که از پله های راهرو مدرسه پایین میآمدم، چشمم به پوستر های نصب شده روی دیوار خورد. قیافه ها، تیپ و حتی لباس آنها، هیبت یک رزمنده را نشان میداد. از میان آنها عباس بابایی، صیاد شیرازی و احمد کاظمی را میشناختم. همانطور که عکس ها را نگاه میکردم با دوستانم حرف میزدم. عکسی را سوژه کردم و خندیدم. ناگهان ناظم مدرسه از پشت سر غافلگیرم کرد و فقط گفت :هیچ میدونی اینا کی بودند و چیکار کردند؟ و ما را ترک کرد.
بعداز آن روز دیگر عکس ها خنده دار نبود. ابراهیم همت، مهدی زین الدین و شهید ستاری را اولین بار آنجا عکسهایشان را مشاهده کردم.
میان ترانه های ابی ، سیاوش، شادمهر، نانسی عجرم، الیسا، عمرو دیاب، سیرین، تامر، شیرین، میان رقص های مایکل جکسون، صدای جنیفر لوپز، میان همه ی ستاره ها، سوپر استارها، میان لبخند های بردپیت، محبوبیت سلنا، میان یک دنیاپوچی قدم آهسته میرفتم. فقط روزی خودم را دیدم. افسرده، خسته و اینکه نمیدانستم من کیستم؟ دیگر هیچ صدایی آرامش بخش نبود. احوال نامتعادل و حیرانی و احساس پیری، احساس اینکه من از زندگی چه میخواهم. احساس اینکه دلم میخواهد گریه کنم. احساس اینکه دیگر نمیشود زندگی را شوخی گرفت. همه چیز به شکل عجیبی پیچیده و جدی بود.
بیست و یکساله بودم که روزی آقای همسایه کتابی را برای پدر آورد. کتاب حاوی سخنان آقای محمد تقی شریعتی بود. « چشمه کویر» انگار به یک شکل دیگر مرا با اسلام و شخصیت امام علی «ع» آشنا کرد. لحظه به لحظه کتاب گاهی با تفکر، گاهی با خنده و گاهی با گریه گذشت.
حالا مستند های دفاع مقدس، مدافعان حرم، را با لذت تمام دنبال میکردم. از لحاظ فکری میان من و برخی از دوستان و اطرافیان فاصله افتاده بود. میان تمام ساده خطاب شدن ها، فریب خورده از رسانه ی میلی، من اما گوشم بدهکار این حرفها نبود، همانقدر که وقت من پای صدا و سیمای ملی میگذشت، وقت عده ای از آنها میان اخبار بی بی سی و کانال های خبری آنور آبی میگذشت. آنها ایران را یک ویرانه ی بی صاحب میدانستند و من جور دیگری ایران را میدیدم. نه کور بودم و نه کَر، فضا هر روز ملتهب تر میشد و بحث ها داغ تر، و هر چه مرا خطاب میکردند برایم اهمیت نداشت.
دائما به مسیری که تا به حال طی شده بود، نگاه میکردم.
دائما میگفتند: دین از سیاست جداست. تنها راه پیشرفت ایران جدایی این دو از هم میباشد. درست مثل اروپا، اگر دین از سیاست جدا بود، رژیم صهیونیستی در فلسطین چه میکرد؟ اگر دین از سیاست جدا بود روی کارآمدن داعش چه معنایی داشت؟ اگر دین از سیاست جدا بود آیات شیطانی سلمان رشدی و حمایت و مراقبت از او معنا نداشت. اگر دین از سیاست جدا بود انفجار های پی درپی در مساجد چه دلیلی داشت؟
دین هیچ وقت از سیاست جدا نبوده و نیست. چیزی که تمام این سالها دیدیم و احساس کردیم.
امروز که فضای اطرافم را میبینم، معنویت و دینداری به شکل عجیبی درآمده.
خواهرم میگفت : در نمازخانه ی دانشگاه دختری را دیدم که رو به قبله نماز نخوانده بود. خطاب به آن دختر گفته بود که قبله سمت دیگر است و او اشتباه کرده اما آن دختر گفته بود :خداهمه جا حضور دارد و من هر طرفی که بخواهم نماز میخوانم، خواهرم با خود گفته بود : خدا همه جا حضور دارد اما خانه اش که قبله ی مسلمانان است، فقط در یک نقطه قرار دارد.
حالا ملاک نماز، عبادت، اصلا بهشت رفتن، نیت است، ما بقی چیزها ظاهرا حاشیه و موارد جزئی بوده و رعایت آنها تابع هیچ دستور خاصی نیست. خودمان را مسخره کرده ایم یا خدا مارا به حال خودمان گذاشته و دستوراتش را ازما سلب کرده و گفته هرجور راحتید، همانطور عمل کنید.
حدود یک میلیارد و خورده ای مسلمان، میان هشت میلیارد جمعیت کره ی زمین، آیا خطری برای سایر ادیان دارد؟ این همه دشمنی، کشتار مسلمانان چرا باید اتفاق بیفتد؟ هر روز از خودم میپرسم. این همه دخالت در امور مسلمانان چه دلیلی دارد؟
هرچه تبلیغات علیه اسلام و ایران بیشتر میشود، من روی عقایدم مصمم تر میشوم، میبینم که خیلی ها از دین، اسلام، خدا دلزده شده اند. این روزها خواندن قران آرامم میکند. گاهی که نمیدانم از خدا چه بخواهم به سراغ دعاهای صحیفه ی سجادیه میروم تمام خواسته های ما را به زیباترین شکل بیان کرده ونیازی به اضافه گویی من نیست.
در غرب آسیا زندگی میکنم، جایی که در سالیان اخیر شاهد ناامنی و جنگ های فراوانی بوده است. یک دختر مسلمان، هرچند نه یک مسلمان واقعی اما مسلمان خوانده میشوم. غرب آسیا جایی که خیلی وقت است درصد بالایی از مردمش حالا غرب زده هستند. حالا خود را خاورمیانه مینامند. رویاهای از دست رفته ی خود را در غرب دیگری میبینند. انگار تاریخ را فراموش کرده اند. همینطور هویت، زبان، سبک زیست و هرچه که به غرب آسیا مربوط میشد.
اکنون اسرائیل رفیق و دوست ماست. به عقیده ی برخی، رژیم صهیونیستی جانش برایمان در میرود و این جمهوری اسلامی ایران است که میخواهد چهره ی دروغین و کریهی از رژیم صهیونیستی را به جهانیان نشان دهد.
ما اینجا هستیم. در غرب آسیا و مردمانی که برخلاف عده ی دیگر از حقوق خود کوتاه نمی آیند. مردمانی که سالهاست مقاوم و مجاهد برای حفظ آرمان هایشان، هویتشان،وطنشان، دینشان میجنگند.
جنگ ادامه دارد. نمیدانم تاکی، تا کجا، اما هنوز ادامه دارد. سلسله ی اتفاقات در تمام این سالها مرا به این نقطه رسانده و باید به خیرخواهی غرب و حامیانش شک کرد.
همه میگویند دنیا به کدام سمت میرود؟
دنیا هیچ حالش خوب نیست، یعنی عده ای از آدم ها نمیگذارند که خوب باشد.
اما باید برای رسیدن به کمال، خوبی ها، آرامش، صلح باید تلاش کرد و در کنارش به آمدن او ایمان داشت.
و جهان در انتظار است. آنهایی که باید میدانند.
تمام عمر به انتظار گذشت. خسته، دلگیر و گاهی دلتنگ و افسرده اما امیدوار...
و امیدی که همیشه زنده است ?