شیشه را تا نیمه از آب پر میکنم و دسته گُلِ به جا مانده از یک دیدار را، در آن جا میدهم. دیدار آدم هایی که نه من می شناسمشان و نه آنها مرا میشناسند. شاید گل ها از سرنوشت خود آگاه بودند که دعا کردند برای لحظاتی که جان دارند، نفس میکشند، سرپناه امنی پیدا کنند و آخرین ساعات عمرشان را درسطل های زباله یا گوشه ی خیابان سپری نکنند. در همین اندک زمان به دست آمده به معنی وجودشان فکر کنند، اینکه برای چه گُل آفریده شده اند و چرا از رسالت خود با وجود آدم ها فاصله گرفته اند؟ آیا گلها و زیبایی سحرانگیز شان مقصر است؟ یا آدم ها بر این باورند همیشه که هدف وسیله را توجیه میکند.
گل ها، فریب لبخند های مصنوعی، نقاب های یکبار مصرف آدم ها را خوردند. هر بار که متولد میشوند، فکر میکنند آمده اند برای ابراز عشق آدم ها، یا جاخوش کردن روی موج موهای دخترکی که به انتظار معشوق خود نشسته و بی تاب دیدن یار است. یا حتی برای ثانیه های وداع و پرپر شدن روی خاک خیس گورستان، آن ها نمیدانستند قرار است بازیچه دست آدم ها شوند، ابزاری برای فریب، یا برای خداحافظی غریبی که یک سمت آن خواستن و سمت دیگر دلزدگی است.آنها نمیدانستند قرار است تک و تنها روی نیمکت یخ زده ی پارک، سرد و ساکت جان دهند. کسی به آنها نگفته بود چند روز دیگر زیر پای رهگذران یک خیابان مچاله میشوند و یا میان دست های خشمگین یک عاشق دلشکسته فشرده و پرپر میشوند. آدم ها به زیبایی ها رحم نمیکنند، گناه گُل همین بس که زیباست.
گُل بیشتر از آنکه فریبنده باشد، چهره ی معصومانه ای دارد. نوازش گلبرگ های لطیفش، لمس خود حیات است . گُل استعاره ای از زیباییست. سنبل عشق و محبت تعریف میشود . اما چه سود که ما آدم ها استعداد ویژه ای در وارونه نشان دادن زیبایی ها، پژمرده کردن گلها، سوزاندن خاطرات داریم. آدم ها به خودشان رحم نمیکنند چه توقعی میشود از آنها داشت.
اینکه قدر گُلها را بدانند؟
یا حرمت شاخه های گل را حفظ کنند؟
اینکه برای رسیدن به خواسته هایشان هر چیزی را قربانی نکنند؟
گُل یکی از همین قربانی هاست.
گُل ها شاهد قهر و آشتی ، مرگ و میلاد، پیوند و جدایی ، خیانت و وفاداری های زیادی بوده اند و هستند.
شاید خدا آنها را نیز برای روز مبادا می آفریند، برای روزی که گُل همان معنای واقعی خود را بدهد. لبخند های واقعی را ببیند. برای روزی که نظاره گر عشق باشد بدون حتی یک کلام اضافه، به دور از طعم تند طمع، بدون دل آشوبه ها، وسوسه ها، ترس ها، به دور از حساب های سرانگشتی برای برداشتن قدم هایی نحس، گام هایی که ذهن صاحبانشان مملو از توطئه های شوم،خیانت، افکار شیطانیست. همان گام هایی که روز به روز نقششان در زندگی آدم ها پررنگ تر میشود و هر روز نقش متفاوتی را بازی میکنند .همان گام هایی که گل ها را به راحتی برای آدم های مختلف قربانی میکنند، گام هایی که درکی از زیبایی، عشق، احترام و وجدان ندارند.
گل رسالتش خوب کردن حال آدم هاست. اما انتخاب با گُل ها نیست. آدم ها با هر نیتی چه خیر و چه شر به سراغ گلها میروند. آنها را از شاخه جدا میکنند یا که از گلفروشی های شهر میخرند، کاش سرنوشت گلها برای دخترکان گل فروش اهمیت داشت و آنها را به هر قیمتی، به هر آدمی نمیفروختند. اما چاره چیست، آنها نیز گزینه ی دیگری برای امرار معاش ندارند.
اولین باری که گل دریافت کردم ، گلهایی بود که در یک مراسم عروسی به مادرم هدیه شده بود، صبح که بیدار شدم مادرم شاخه گل را درون یک لیوان استیل پر از آب قراره داده بود، بخاطر همین شاخه گل با برادر بزرگم درگیر شدم، درگیری که زود به گریه من و توبیخ او منجر شد. نمیدانم چرا همیشه با دیدن گل ها، کنترل احساسات از دستم خارج میشود. خصوصا اگر عطر خارق العاده ای داشته باشند، نمیتوانم از آنها دل بکنم. چرا که سالهای نوجوانی، روزی از روزها دختر عمویم با لیوان استیل کوچکی که گل محمدی را درآن قرار داده بود به خانه آمد و آن را درون یخچال نهاد. هر چند ساعت یکبار شبیه آدم های ندید پدید، سراغ یخچال میرفتم و لیوان استیل را برداشته و چند نفس عمیق میکشیدم، حین همین رفت و آمد ها نتوانستم خود را کنترل کنم و کمی از آب داخل لیوان را که مزه ی گلاب به خود گرفته بود را نوشیدم. یا حتی ورودی پارک ها تا خم نمیشدم و گل ها را نوازش نمیکردم، آرام نمیگرفتم. در حیاط مدرسه با صورت به داخل گل های بهار نارنج میرفتم و آه عطر ناب و بهشتی شان را به عمق وجودم میفرستادم. یا حتی گردنبند یاسی که یکبار برادرم آورده بود، گلبرگ های یاس هر چند ساعت یکبار میان دست هایم اسیر میشدند و با نفسی عمیق عطرشان را به ریه میفرستادم .
سال آخر مدرسه، صدیقه که قول یک سفر با جیپ قرمز را داده بود، به محض ورود به کلاس با دو شاخه گل قرمز، خودش را به صندلی من و ثریا رساند، شاخه ای را روی صندلی من و دیگری را روی صندلی ثریا قرار داد. مناسبتش را پرسیدیم، گفت : همینجوری برای شما گل خریدم. همینجوری نبود، آن شاخه گل برای من ارزشی نگفتنی داشت، یادآور رفاقت، معرفت یک دوستی بود که عمر دوستیمان به یکسال نمیرسید ، تا چند سال بعد گلبرگ های تیره و خشک شده اش را میان دفترم نگه داشته بودم و سعی میکردم گلبرگ ها تا همیشه سالم بمانند که امری محال بود.
آدم ها زیبایی ها را دوست دارند، اما نمیدانم چرا به آنها رحم نمیکنند یا چرا گمان میکنند میتوانند آن ها را از این چیزی که هست زیباتر کنند. لااقل بگذاریم بعضی چیزها بکر و دست نخورده بماند. آدم ها گلها را نیز دوست دارند اما چون به زیبایی گلها شاید، نتوانند آدم را شیفته ی کلام یا سیمای خود کنند، دست به دامن گلها میشوند، چه با قلبی مملو از احساسات پاک و عاشقانه، چه با قلبی تاریک و لبریز از سیاه نمایی و دروغ، گل ها نباید تاوان سرگرمی های کاذب، عشق های پوشالی، احساسات و هیجانات و غریزه ی افسار گسیخته ی ما را بدهند. کاش هر دست هرزی برای چیدن و خریدن گلها اقدام نکند. ما آدم ها هر چیزی سر راهمان بود و زیر پاهایمان له کردیم. زمانه، زمانه ی آدم های طماع و چپاول گر و روباه صفت است. همانگونه که آدم ها را از پشت خنجر میزنند، عشق و متعلقاتش را نیز به تاراج میبرند. همچون دیوِ دلبر، لااقل کمی انسانیت را برای گُلها کنار بگذاریم.