دست ها یکی از مهم ترین اعضای بدن به حساب می آیند.
به وقت دعا کردن، تابلوی نقاشی با شکوهی از رابطه ی عبد و معبودند.
به وقت شعبده بازی، جادویشان حقیقت را از چشمانمان پنهان نگه میدارد.
به وقت بازی بسکتبال، با یک پرتاب شگفت انگیز تو را قهرمان میکنند.
دست ها وقتی لمس میکنند، گاهی میترسیم، میخندیم، هیجان زده میشویم. روح مارا دستخوش حالات مختلف میکنند.لمس صورت لطیف یک نوزاد، یا وقتی دستان کوچک آنها، انگشتت را بغل میکنند. لمس باران، وقتی نم نم باران، کف دستمان را قلقک میدهد.لمس تن پیر درخت، بال کبوتر ، سرمای یخ ،نرمی پتو، دست های خوشمزه آغشته به شکلات، همه وهمه لذت بخش و دلنشین هستند.
یک دست صدا ندارد. ضرب المثل به جا و شنیدنی است. به جز دو دستی که خدا به همه ی ما عطا نموده، به دست های دیگران هم نیازمندیم. دست هایی که پناه خستگی ها و دلتنگی هایمان شوند.دست هایی که به وقت ترس، امنیت میبخشند. دست هایی که سقوط اشک هایمان را متوقف کنند. دست هایی که مارا از رفتن باز دارد. دست هایی که گاهی به جای ما حرف میزنند. دست هایی که ما را به یک جشن عروسی دعوت میکنند. دست هایی که نامه می نویسند. دست هایی که روزی به پاس زحماتمان برهم کوبیده شوندو ما را تشویق کنند. دست هایی که میگویند ما هیچ وقت تنها نیستیم.
روز آشنایی دست های من با مداد، مراسم معارفه که انجام شد. دست راستم با کمال میل مداد را در آغوش کشید و به او کمک کرد تا بتواند روی دفتر خط خطی های سیاه بکشد. دست چپ نیز منتظر ماند برای به دوش کشیدن وظایف دیگر، اما تنها وظیفه ای که در تمام این سالها به او محول شد، به تن کردن، ساعت مچی بود. رفته رفته من آنقدر به دست راستم وابسته شدم که دیگر کار کردن با دست چپ فراموشم شد. به طوری که در حال حاضر حتی یک سینی چای، هنگام حمل با دست چپم، گاهی کج ومعوج میشود و باید با تمرکز لازم سینی را حرکت دهم. یا با دست چپ به سختی با تلفن همراه تایپ میکنم. نوشتن با دست چپ که چیزی فاجعه تر از خط خرچنگ قورباغه خواهد شد. گاهی خودم را شماتت میکنم که چرا از دست چپ هیچ استفاده ی مفیدی نکرده ام تا که امروز تنبل شود و برای انجام کوچکترین کارها اذیت شوم.
بگذریم...
شستن ظرف ها بعد از ناهار وشام یکی از وظایفی بود که درخانه به من سپرده بودند. به دستکش اعتقاد چندانی نداشتم و بی حوصلگی هم گاهی مزید بر علت بود تا با دست های خالی به استقبال مایع ظرفشویی و ظرف های تلنبار شده بروم. مدتی که گذشت متوجه شدم پشت دست راستم پوسته پوسته شده وشروع به خارش میکند.موضوع را زیاد جدی نگرفتم و فقط موقع خارش، اذیت میشدم. اما بی توجهی من بعد ها برایم گران تمام شد. کم کم این پوسته پوسته شدن به انگشت هایم رسید.لابه لای انگشتانم شکاف و زخم ایجاد شد و با کوچکترین حرکتی، خون می آمد. حالا دست هایم مریض بود و من به سختی از پس کارهایم برمی آمدم. طبق شنیده ها و مطالعاتی که انجام دادم به اگزما مبتلا شده بودم، پدر ومادرم با دیدن وضعیت دستانم ناراحت بودند، خواهر وبرادرانم سعی میکردند نگاهشان به دست هایم نیفتد. هر کسی دست هایم را میدید یا افسوس میخورد و ابراز ناراحتی میکرد. یا دکتر و پماد ها وکِرِم های مختلف، برای درمان زخم هایم پیشنهاد می داد.شرایط دستانم طوری بود که کسی طاقت دیدن نداشت، هرکسی که دست هایم را میدید دماغش را چین میداد و چهره درهم میکرد .و سوالات متداولی که با دیدن دست هایم از من پرسیده میشد:
« چه اتفاقی برای دستانت افتاده»؟
«از کی اینطوری شدی»؟
«دکتر رفتی»؟
قرار شد یک روز با پدرم به دکتر پوست مراجعه کنیم . آن مدت امتحان های دانشگاه هم شده بود قوز بالای قوز، روزی که به دکتر پوست مراجعه کردم، دکتر با دیدن دست هایم خودش را عقب کشید، و چهره اش درهم شد. برایم نسخه ای پیچید، شامل صابون مخصوص، کرم دست ساز و پماد، به خانه برگشتم و خوشحال از اینکه بالاخره از این وضعیت رهایی می یابم ودست هایم مثل سابق خواهند شد. تا خوب شدن کامل دست هایم، قرار شد باقی اعضای خانواده شستن ظرف ها را بر عهده بگیرند. شب اولی که شروع به استفاده از نسخه تجویزی دکتر کردم و قبل از خواب کرم دست ساز را به دستان زخمی ام زدم. در عرض چند دقیقه چنان آتشی به جان دست هایم افتاد که بی محابا انگشتان زخمی ام را میچلاندم و فشار میدادم. در تاریکی اتاق حتی نمیدانستم چه بلایی بر سر دستانم آورده ام، خارش و سوزش عجیبی را تجربه کردم، و تنها کاری که از دستم بر میآمد فشار دادن انگشتانم لابه لای هم و چلاندن آن ها بود. صبح روز بعد که بیدار شدم با دست هایی کبود مواجه شدم. مادرم وقتی دستانم را دید، وحشت کرده بود، ترجیح دادم دیگر از کرم دست سازی که دکتر توصیه کرده بود، استفاده نکنم.انگشتانم حالا خمیده شده بودند و نمیتوانستم آن ها را سرجایشان بنشانم، چون با درد و خونریزی همراه بود.کم کم زیر ناخن هایم نیز زخم برمیداشت. دست ها دیگر شادابی گذشته را نداشتند و به کویری خشک میماندند. دیگران با دیدن دست هایم مراعات حالم را میکردند. تنها من نبودم که دچار بیماری اگزما شده بود. معلوم شد که به نوعی اگزما در خاندان ما وراثتی شده و از هر خانواده یکی، دونفر درگیر هستند. بعدها در مقاله ای خواندم که تماس مکرر با مایعات شوینده، باعث از بین رفتن چربی طبیعی پوست میشود و شخص را به اگزما دچار میکند، چیزی که برای من اتفاق افتاد. دکتر گفته بود: از هیچ مایع شوینده ای استفاده نکنم، نه شامپو، نه صابون، هیچ چیزی، فقط یک صابون مخصوص آن هم برای شست وشوی دست، که این غیر ممکن بود. دیگر حتی به بریدن پیاز و گوجه هم حساسیت پیدا کرده بودم. باید دائما کرم مرطوب کننده استفاده میکردم و دست هایم را زیر دستکش پنهان مینمودم.کار با دستکش نخی سخت بود، نمیشد مداد را درست وحسابی به دست گرفت. تلفن همراه که از دستم سُر میخورد، خلاصه با دستکش های نخی هم درگیر بودم. در، دانشگاه دوستانم برایم پماد و کرم معرفی میکردند. بعضی ها هم دکتر، روزگار دستانم سخت سپری میشد. پماد «بتامتازون» که توصیه دکتر ویکی از همکلاسی هایم بود، باعث شد پوست دستم روز به روز نازک تر شود. دوستم میگفت :چاره چیست، میدانم پوست دستانت نازک میشود ولی بهتر از این است که زجر بکشی. مادرم از اواسط این داستان دائما به من میگفت : عمویت نیز دست هایش مثل تو زخم برداشت، ولی دکتر ی که رفت و پمادی را که تجویز شده بود، استفاده کرد، ظرف مدتی خوب شد، به پدرم گفت:با عمویم تماس بگیرد و از او بخواهد پماد مورد نظر را بفرستد. بعد از چند وقت عمویم لطف کردوسفارشات مارا فرستاد، جدا از پماد، چند عدد صابون میوه «پاپایا» هم بود. عمویم در تماسی که با پدرم داشت، به پدرم گفت :در کنار این پماد از صابون هم استفاده کنم. دست هایم خوب میشود. امامن دیگر از هر چه شوینده بود، دوری میکردم. وقتی که از این پماد استفاده کردم، ظرف یک الی دو هفته دست هایم خوب شد. دست هایم با همان کیفیت سابق که خب نه، کمی پوستش نازک شده بود اما خدارو شکر حالشان خوب بود. دیگر همه با دیدن سلامتی دست هایم خوشحال میشدند. البته صابون پاپایا هم چیز عجیبی بود چون بعد از استفاده از این صابون ابدا دست هایم زخم برنداشت و هیچ نشانی از اگزما نبود. اما اگزما چیزی نیست که برای همیشه از بین برود، بعد از مدتی، دوباره سر وکله اش پیدا میشود. تقریبا پنج سالی هست که به اگزما مبتلا شده ام. مدتی دست هایم حالشان خوب است، و چند وقت بعد دوباره درگیر اگزما میشوند. دیگر آن پماد، هم در دسترس نیست و مجبورم از پماد های دیگری استفاده کنم، اثر گذارند ولی کاش پوست را اینقدر نازک نمیکردند. اخیرا دوباره کف دستهایم درگیر اگزما شده، تابهبودی دوباره ی دستانم، وظایف من به دوش دیگر اعضای خانواده افتاده، امیدوارم به لطف خدا، حال دست هایم هرچه زودتر خوب شود.
یک دست صدا ندارد. حقیقت همین است. من در شرایط فعلی به دست های دیگران محتاج بودم و آنها محبت و همراهیشان را از من دریغ نکردند و همیشه لطفشان شامل حال من بوده، ما همه نیازمند این زنجیره اتصال دست ها هستیم. اگر میتوانیم دستی را بگیریم، و او را از باتلاق نجات دهیم، درنگ نکنیم. اگر دستی به حمایت و محبت ما نیاز دارد،آن را رها نکنیم. دست ها معجزه میکنند. بیاید معجزه زندگی یکدیگر باشیم. ?