ویرگول
ورودثبت نام
Z@hrA,N👣
Z@hrA,N👣
خواندن ۷ دقیقه·۲ سال پیش

سالخوردگی که دیگر کابوس نیست...

مادربزرگ را یادم هست، وقتی دست راست وچپ را شناختم، سهم من از پدر بزرگ ها ومادر بزرگ هایی که باید باشند، فقط او بود. هرچند کیلومتر ها از هم دور بودیم. ولی وقتی به دیدنش میرفتیم بغلمان می‌کرد وقربان صدقه مان میرفت. زن مومن و پاکی بود. خدا بیامرزدش، دست های چروک و نرمی داشت که وقتی به سر وصورتت دست می‌کشید، گرمای محبتی که از دست هایش ساطع میشد را احساس می‌کردی. صبح یک روز تابستانی برای همیشه از پیش مارفت . کودک که بودم با مادرو خواهرم که به مسجد میرفتیم پیرزن های زیادی را آنجا میدیدم. بین خودم وآنها فاصله ی زیادی حس میکردم، فاصله ای به اندازه صدسال یا شاید بیشتر...

تا نوجوانی در عالم رویا و دوستی و قیل وقال مدرسه طی شد، سَرهایی که پر از فکر وخیال های تازه و پر از سرخوشی بود.گویا همه چیز درکمال جدیت مزاحی بیش نبود. دنیاونگاهمان کوچک بود و رنگارنگ...

به هجده سالگی که نزدیک شدم، کم کم رنگها محو میشدن و نگاهم به جاهای دورتری کشیده میشد. هجده سالگی برای من آغاز واقعیت بود. وقتی در یک روز سرد زمستانی عقربه های عمر به عدد 18 رسید.دنیا انگار از آن لحظه مرا با چهره دیگری از خود مواجه کرد.هجده سالگی برای من شروع یک دوره دیگری از زندگی بود. می‌گفتند سن قانونی، ومیشد آغاز استقلال و برای بعضی شاید شروع آزادی، برای من یعنی فاصله گرفتن از دنیای شیرین نوجوانی، یعنی چهارچوب های مشخصی که برایت تعیین میشد و تو به دنیای آدم بزرگ ها قدم می نهادی ، اشتیاقی درخودم نمیدیدم. ناراحت وپریشان بودم وگاهی گریه میکردم. احساس می‌کردم تا پیری فاصله ای ندارم. هر بچه ای از فامیل که به دنیا می‌آمد به اختلاف سنی 18 سالی که با او داشتم می اندیشیدم. به اینکه وقتی او بزرگ شود من جوانی را پشت سر گذاشته ام. حال بدی داشتم. جولان افکار احمقانه آرامش را از من ربوده بود. از لحظه هایی که سپری میشد هیچ لذتی نمیبردم چون دائما به فردا فکر میکردم، اینکه این لحظه تمام می‌شود و روزی می‌ اید که این لحظه ها را مرور خواهم کرد. من و همسالانم بزرگ می‌شویم. پیر وسالخورده و در ایام پیری، شاید بی خبر از هم قصد رفتن کنیم. انگار وقتی هجده ساله شدم زمان روی دور تند افتاد و لحظه ها چون برق سپری میشد. نمیخواستم پیر باشم. نمی‌دانستم چگونه می‌شود از پیری فرار کرد. گاهی به سن وسال هنرپیشه های هالیوود نگاهی میکردم وخود را دلداری میدادم. نیکول کیدمن راببین چقدر خوب مانده، جنیفر لوپز انگار تازه سی سالش شده باشد، تام کروز چقدرجوان مانده و به پنجاه ساله ها شباهت ندارد، اما این ها همه تصاویری بود که از رسانه و مجله ها میدیدم و با واقعیت فاصله داشت. میشد گذر زمان را درچهره همه ی آنها مشاهده کرد. گاهی فکر میکردم کاش معجونی جادویی برای حفظ جوانی بود .یا چشمه جوانی وجود داشت که من هم مثل جک اسپارو در جستجوی او میگشتم تا به آن دست پیدا کنم.

وقتی «مورد عجیب بنجامین باتن» را تماشا کردم، دوست داشتم من هم شبیه او زندگی معکوسی داشتم. از پیری به جوانی وکودکی می‌رسیدم. داستان جالبی از آب درمی‌آمد . باشد که پایان این راه به مرگ ختم میشد. ولی این روند معمولیِ طی شدن سن، انگار وزنه ای را به پاهایمان آویزان کرده وهرچه بزرگتر می‌شویم راه رفتن را دشوار تر میکند، اما من اگر شبیه بنجامین باتن زندگی میکردم، می‌توانستم شادابیِ جوانی و سبکی و سرخوشی نوجوانی را در سراشیبی عمر تجربه کنم و در کودکی در یک آغوش گرم به خواب ابدی روم. یا یک اتفاق عجیب مثل اتفاقی که برای «ادلاین» پیش آمد. برای من هم رخ دهد تا همیشه جوان بمانم. اما ادلاین بودن هم تلخ است و دشوار... نمیشد که خود جوان بمانم و خانواده ودوستان پیر شوند و روزگاری مرا ترک نمایند. آن وقت زندگی برایم بی معنی میشد. آن موقع ها احساس درماندگی وبیهودگی میکردم و نای تکان خوردن نداشتم. نمی‌دانم چندمین باری بود که «رستگاری در شائوشنک» را می‌دیدم، باخودم گفتم :تو اگر جای اندی یا رد بودی حتما خودکشی میکردی، وقتی سال های زیادی از عمرت را اسیر میله های زندان باشی. اما اندی دوفرین یک نابغه بود که امید را معنا کرد. نمی‌دانم انگار چیزی درونم مرده بود. فکر وخیال زودتر مرا از پا درمی آوردند. به شادی وبی تفاوتی دیگران غبطه میخوردم و گاهی سیل اشک امانم نمی‌داد. مضحک تر از این نمیشد کسی در 18 سالگی برای دوران میانسالی که معلوم نیست طی کند یا نه، اشک می‌ریزد و غصه می‌خورد. دوست داشتم از بزرگتر ها بپرسم از حال اکنونشان راضی ودلخوشند یا که خیر؟ حس میکردم با کسی از احوالاتم حرف بزنم، می پندارد دیوانه شده ام. خندیدن برایم سخت شده بود. خودی را جست وجو میکردم که تا قبل از هجده سالگی بودم. اما هرچه میگشتم بی فایده بود. کم کم فهمیدم به جز من خیلی از آدم ها از سالخوردگی فرار می‌کنند و هر راهی را برای جوان ماندن تجربه می‌کنند.از عمل های زیبایی تاتزریق بوتاکس و استفاده از بهترین برند لوازم آرایش که پیری را به تعویق بیندازد ویا چین وچروک ها را بپوشاند. بعضی از آقایان وخانم ها را مشاهده میکردم که با وجود سن بالا، سعی دارند تیپ های مد روز بزنند وخود را شبیه جوان های امروزی دراورند. حس میکردم این هم یک جوری ناجور است. به دلم نمی‌نشست. من همان تیپ مادر وپدرم را بیشتر میپسندیدم. یا بعضی وقت ها نمیشد مادر ودختر را ازهم تشخیص داد. الان که همهمه ای به راه افتاده و انواع واقسام راه پیش پای آدم ها وجود دارد تا جوان بمانند.

برای من سالخوردگی مساوی بود با ناتوانی ورنج ومرگ، قرار نبود که همه توماس ادیسون باشیم. اصلا انگار سنت که بالاتر رود و به پیری برسی، نقشت کمرنگ تر میشود. روزهای زیادی با افکار آزار دهنده خودم را شکنجه میدادم. از بیرون مثل همیشه بودم اما خودم می‌دانستم که آن آدم سابق نیستم. دیگر خسته شده بودم. از فکر کردن،از روز هایی که هنوز نیامده ومن اضطراب داشتم. می دیدم ثانیه ها در گذرند ومن بخاطر فکر وخیال های احمقانه روزهایم را به تلخی می‌گذرانم. یادم هست این شعر خیام را ازنوجوانی حفظ بودم «برخیز ومخور غم جهان گذران، بنشین و دمی به شادمانی گذران» « در طبع جهان اگر وفایی بودی، نوبت به تو خود نیامدی از دگران» و همیشه زیر لب زمزمه میکردم ولی زمزمه ی زیر لب بی فایده است وقتی عملی در پس آن نباشد. گاهی از خدا شکایت میکردم، یامیگفتم کاش مرا زمین می آفریدی که هیچ وقت پیر نشوم.از طرفی خودم را سرزنش میکردم چون ناسپاسی را به حد اعلا رسانده بودم و روز های خوبی که تجربه کرده بودم را یادم میرفت. از یک جایی به بعد سعی کردم واقعیت را بپذیرم. دیدم جهان و زمان دو سرمایه ی ارزشمند هستند که باید قدر دانست و تا لحظه ی آخر زندگی کرد. دیدم زمین به جز من، آدم های زیادی را پذیرفته و درکنارشان زندگی کرده واشک ولبخند های زیادی را تماشا کرده و درآخر یک صبح، عصر ویا شبی برای همیشه آن ها درآغوش کشیده ودفن نموده است. دیدم کیفیت به کمیت ارجحیت دارد. باید به دنبال خوبی ها رفت.سخت بود، خوب بودن وخوب ماندن هنریست که چشم بینا وگوش شنوا میخواهد. امید وعاطفه میخواهد. به مرور زمان حالم بهتر شد و از این افکار فاصله گرفتم و سعی کردم حال را زندگی کنم. اینطور که پیدا بود هر سن و هر برهه ای از زندگی راز ها وجذابیت های خودش را به دنبال داشت و همزمان نگاه وفکر آدمی نیز درحال تغییر وتحول بود. چون خدا حالم را می‌فهمید، آدم هایی رانشانم داد که با وجود بالا رفتن سن، از موقعیت واحوالاتشان رضایت داشتند وحالشان خوب بود و دیدنشان حال تو را هم خوب میکرد. یکباری به این نکته فکر کردم که اگر واقعا مرگ و پیری ورنج نبود، زندگی معنای خود را از دست می‌داد. قطعا در نبود این ها انسان طغیان می‌کرد و ارزش های معرفتی وانسانی را زیر پاهایش له می‌کرد و برای لذت طلبی وقدرت،انسان های دیگر را به خاک وخون می‌کشید و خود را فرمانروای زمین می‌کرد. هرچند زمین اکنون هم از دست عده کثیری از آدم ها به ستوه آمده است. الان احساس آرامش دارم. و حس میکنم می‌شود دنیایت را با مدیریت بهتری اداره کنی ومحصولی با کیفیت ارائه کنی تا بتوانی یک زندگی خوب را به خودت ودیگران هدیه کنی.


زندگیهجده سالگی
یه آدم معمولی،که خوندن ونوشتن رو دوست داره، والبته خندیدن:-)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید