در طول زندگی با آدم های زیادی معاشرت میکنیم. بعضی از آن ها برای مدت معینی در زندگیمان نقش موقتی اجرا میکنند و رهسپار مسیری که زندگی برایشان تدارک دیده، میشوند. هیچ آدمی سیاهی لشکر نیست، زمانی فکر میکردم من قهرمان زندگی خودم و اطرافیانم هستم. فکر میکردم دنیا بر مدار من و خواسته هایم میچرخد. اما بزرگ شدن این خاصیت را دارد که نگاهت را وسعت میدهد و میتوانی آدم های اطرافت را ببینی و شاید بشناسی.
دوران نوجوانی اخلاق عجیبی پیدا کرده بودم که البته نه فقط من بلکه درون خانواده و دوستان هم مشاهده میشد. هر یک از ما با شناخت محدودی که از آدم های پیرامون زندگیمان پیدا کرده بودیم. در ذهنمان نفرات برتر و مورد قبول را چیده بودیم که دوست داشتیم فقط با آنها مراوده و دوستی داشته باشیم. مابقی در لیست انتظار یا به صورت تعلیق درامده بودند.
خودم را میگویم.
بعد از رفت وآمد با عده ای از دختران همسن خودم، به خاطر تفاوت دیدگاه و سلیقه چه در انتخاب آهنگ، چه بازیگر مورد علاقه،چه فیلم، چه تیم فوتبال، چه موضوعات و تفریحات مورد پسند، و بحث ها و جدل های بیهوده، و گاهی خشم هایی فروخورده و تمسخرهای گاه وبیگاه، کنایه ها و نگاه های معنادار، تصمیم گرفتم دیگر خودم را بخاطر این قبیل مسائل آزار ندهم. بعد از مدتی تصمیم گرفتم تا میتوانم برخوردها و دیدار ها را به حداقل برسانم که آرامشم بهم نریزد.
شرایط به گونه ای بود که وقتی مادرم برای دیدار بستگان، فامیل و دوستان عازم خانه ی آنها میشد و ازمن میپرسید که دوست دارم همراهش بروم یا که خیر؟ جوابم منفی بود. ترجیح میدادم در خانه بمانم و با درس یا تلویزیون مشغول باشم.
این اوضاع ادامه داشت و روزی مادرم علت را جویا شد. صادقانه بیان کردم که رفتار بعضی از دوستان برایم آزار دهنده است و اوقاتی که در کنارشان سپری میکنم برایم چندان لذت بخش نیست و این جمع های دوستانه، چیزی جز ناراحتی برایم به همراه ندارد. مادرم بعد از شنیدن حرفهایم دیگر هیچگاه اصراری برای همراهیش نکرد.
در آن زمان این فاصله گرفتن به سود من بود. ابدا از تصمیمم پشیمان نبودم و حال بهتری داشتم. حتی اوضاع به سمتی میرفت که ناخودآگاه نسبت به برخی از آدم ها احساس خوبی نداشتم و ترجیح میدادم با دیدنشان راهم را کج کنم.
عده ای هم برایم در زندگی حکم سیاهی لشکر را داشتند. نسبت به آنها بی اهمیت بودم و گاهی از بالا رصدشان میکردم و زیاد علاقه ای برای گفت وگو با آنها در خودم مشاهده نمیکردم. نه تنها من که آدم های شبیه من هم بسیار بودند.
نمیدانم من هم در زندگی و ذهن عده ای در زمره سیاهی لشکر بوده ام یا که در لیست مازاد و یا به صورت تعلیق درآمده بودم.
اما هرچه بزرگتر شدم، نقشه، تاکتیک و تمام چیزهایی که برای برخوردهای احتمالی با آدم های معلق یا سیاهی لشکر، در ذهنم چیده بودم، بهم ریخت و همه چیز از نو شروع شد. با گذشت زمان، هیچکدام از ما آدم های سابق نبودیم. تازه همدیگر را میفهمیدیم و میدانستیم یکدیگر را دوست داریم. تازه قلبمان از خواب بیدار شده بود و میفهمید هیچکدام از آدم های به صف شده در ذهن، آدم بایگانی شده یا معلق نبودند. من همیشه آنها را دوست داشته ام و آنان نیز نسبت به من چنین احساسی داشته اند. گویا بعد از این همه سال تازه به هم رسیده باشیم. و این احساس روشن محبت و علاقه با تمام اختلاف نظر و سلیقه، حال همه ی مارا خوب میکرد.
اما آدم هایی که سیاهی لشکرشان میپنداشتم. زمانی که درهای هر چند کوچک یا با ابعاد بزرگتری درزندگی برایم قفل بود و کلید را گم کرده بودم. درست شبیه به سنجاق قفلی به جای کلید در را گشوده و مرا از وضعیتی که در آن درمانده بودم، نجات دادند. مهم نیست این در چه اندازه ای داشته، مهم معرفت و دوستی آدم هاییست که با مفقود شدن کلید، در نقش سنجاق قفلی ظاهر شدند و من را یاری کردند.
شرمندگی من هیچ وقت به خاطر تصورات و نگاه های گذشته تمام نمیشود. کاش میشد چهره به چهره با آدم ها حرف زد و از آنها عذرخواهی کرد، بدون آنکه سوال اضافه ای بپرسند.
هر آدمی قهرمان زندگی خودش است و چه بسیار انسان هایی که نه تنها قهرمان زندگی خود که قهرمان یک ملت تا همیشه باقی ماندند.
اما قصه ی آدم های سیاهی لشکر، که حتی شاید سنجاق قفلی خطاب کردنشان اشتباه باشد. کسی چه میداند شاید آنها شاه کلید تمام درها باشند.