نگو سیب، ساده لبخند بزن، واقعی، بگذار لبخند از ته دلت، عکس را اعتبار بخشد، نه چون مونالیزا مبهم، نه، واقعی تر از همیشه بخند
شبیه گذشته ها همین الان روبه روی من بخند، پرواز سنجاقک ها را تماشا کن و برایشان کف بزن، حتم دارم، میفهمند که ما نظاره گر پروازشان هستیم. بخند بدون متن، بدون حرف، بخند به مزاحمت های پشه ها که از هر طرف بوسه بارانمان میکنند،عجب بوسه های آزار دهنده ای...
به فال حافظ وجوابی که باب میل مان نبود
به رخت ولباس هایی که از روی طناب توسط باد به هرکجا رها شده اند، بخند
به ناز کردن های گربه ی لوس ساکن حیاط، بخند
به سکانس های حفظ شده از فیلم ها، بخند
به ناکامی مارمولک برای بلعیدن پروانه، بخند
به دست خط های جا مانده از کودکی
به یاد دستپخت افتضاحمان در اولین تجربه آشپزی، بخند
به نقاشی های چشم واَبرویمان لابه لای کتاب های درسی
به سوء تفاهم های حل نشده که آغاز تَنِش بود
به خجالتی بودن هایمان، مِن مِن کردن هایمان، خنده های ریزمان، چشم های بازیگوشمان، به یاد آن روزها، بخند
به اسم های من در آوردی مسابقه اسم وفامیل، به تقلبهای ریز ودرشت، به گل یا پوچ های حرفه ایمان بخند
یادت هست ما هیچ وقت برج زهرمار را ملاقات نکردیم و نفهمیدیم کجاست؟ دوست نداشتیم گذرمان به آن طرف ها بیفتد، پس بخند
به یاد ترانه های مضحک و متن های مبهم، بخند
به بادبزن های کاغذی که هنگام قطع برق میساختیم و بلد نبودیم خودمان را خنک کنیم
به فریادهایمان هنگام مواجهه با سوسک
به سکندری خوردمان در پیاده رو
به یاد سرمای پاییز و بستنی های در دستمان، سیلی باد، اشک هایی که بی اختیار جاری میشد و خنده هایی که طعم شکلات میداد، بخند
یادمان ندادند بی بهانه بخندیم، اما تو بخند تا آنجا که خط لبخندت در قاب آینه هویدا باشد و گوشه چشمانت چین بردارد
بخند، آنطور که پژواک خنده هایت تا زمانی که دنیا نفس میکشد، در گوش هایش بپیچد و طنین خنده هایت اندکی آشوب های دنیا را بخواباند.
پس بخند... ?