تولید محتوا، فاقد محتوا، حقیقتا برای ذهن خنثای این روزهای من و شاید همه ی روزهای من تولید محتوا کار سختی باشه، برای همین به نظرم بعضی از نوشته های من صرفا اشتراک گذاریه حال و احوالم با غریبه های آشناست، غریبه هایی که با قدرت قلم و فکرشون خیلی زود تو دل آدم جا باز میکنند.
ندیده دوست داشتن از دیده شدن و دوست داشته شدن خیلی قشنگتره و یا حتی عمیق تر، چون ما خود واقعی اون آدم رو میون واژه هایی که مینویسه کشف میکنیم و این کلمات هیچ وقت تموم نمیشن و اون شناخت روز به روز گستره تر میشه و محبت، احترام ما نسبت به دوستانمون ریشه دار تر، که حتی گاهی خدای نکرده سر رسیدن یه تبر هم نمیتونه اون ریشه محبت رو قطع کنه. البته این دله گاهی سر به هوا و گاهی سر به زیر من، اینجوریام نیست که نخود و کشمش سوا کنه، یا فقط عده ی خاصی رو اون تو جا بده. نه، اقیانوسیه برای خودش از آرام بزرگتر، از اطلس عجیب تر، از هند، هندی تر، جزر و مد هم داره گاهی، فقط گاهی، زود سعی میکنه یادش بره، یا شاید فرصت دیگری بده واسه مَد شدن و به آغوش کشیدن اونی که با سنگ بهش ضربه زد، حالا بحث اون یا اونهای معدود که میان این اقیانوس بیکران رو خشک کنند، سواست. اونا رو میندازم تو قایق یا رو تخته پاره بر موج رها رها رها اونا...
گاهی رهایی، بدترین حس دنیاست. رهایی از همه چیز، ناامیدی از خدا و خلق خدا، گاهی رهایی یعنی تنهایی محض، نه از اون تنهاییا که یکی از پشت شیشه حواسش بهت باشه یا تو خونه اش تو تردید تماس گرفتن با تو یا بی خیالت شدن بمونه، نه، از اون تنهاییا که بفهمی هیچکس تو رو واسه خودت نخواست و تو اینا رو از چشم خدا ببینی، بگی دیگه هیچکدومتون رو نمیخوام، نه خودت و نه خلقی که واسه آزار من آفریدی. یه گوشه این دل باید وصل باشه، اگه به اون بالایی وصل باشه که دیگه رهایی معنای دیگه ای میده. اما دل من یا همون اقیانوس نصف و نیمه، در حد نت بی کیفیت اپراتور ایرانسل به اون بالایی وصله، عزیزانِ من، گاهی رابطه ام با خدا انگار در حد فٌرجی میره، گاهی تِری جی، گاهی قطع میشه و این اقیانوس مشوش و کِدر میشه، از اون آبی دلنشین خبری نیست. گفتم عزیزانِ من، دروغ نگفتم، یه گوشه ی این اقیانوس رو اختصاصی واسه شما گذاشتم، امن و امان و بِکر، علاقه ی من به شما نه از سر شرط هست نه از سر بده بستان، هیچ چیز، فقط علاقه محض و افتخاره، به داشتن دوستانی چون شما افتخار میکنم، یه سلفی، نه سلفی نه، با دوربین با کیفیت بخوام یه عکس با شما اهل منزل بگیرم، ویرگول دیگه شده، هتل، خونه، میگم منزل بیراه نمیگم، بخوایم یه عکس یادگاری بگیریم، یکی از سنگین ترین قاب های دنیا رو میتونیم ثبت کنیم، جوری که کمر کتاب گینس از این سنگینی بشکنه.
باری، رفقای دیروز، خانواده ی امروز ویرگولی من، از شما چه پنهون این مدت ساکن روستای پدری بودم، یه توفیق اجباری برای فاصله گرفتن از محیط شهر، آدما، یه تجدید قوا برای احساسات خسارت دیده و گاهی نشنیده و ننوشته، لطفا ذهنتون کرکره ی بالیوودی رو بکشه پایین که خسارت دیدن احساسات فقط تَرَک عشقی یا شکست کامل نیست، نه هزار و یک کلمه و اتفاق میتونه این اقیانوس رو از تلاطم بندازه. این فاصله گذاری ها خوبه، گاهی نقش و جایگاه تو رو به دیگران یادآوری میکنه، اینکه چقدر خوبی، چقدر مرهمی، چقدر بودنت خوبه، چقدر بعضی قدم زدنها، تماشای فیلم ها، موسیقی گوش کردن ها، شام خوردن ها، دعوا کردن ها، کَل کل، سرکاری گذاشتن ها فقط با تو کیف میده، اصلا اون ساعات مزه ی دیگه ای داره که بدون تو تکرارشون از محال هم محال تره. گاهی این فاصله گرفتن ها باعث میشه خودتم بتونی بهتر ببینی، بشنوی، درک کنی، همچین خودتو بغل کنی و بگی چه خبرا؟ کم پیدایی؟ یا بگی کجا بودی، چقدر دلم برای خودت تنگ شده بود.
یه روزایی فکر میکردم اگر میوه هستم هلو یا هندوانه ام، بعد ها مٌصر بودم که پرتقالم، اما بعضی از دیگران، مستقیم یا غیر مستقیم میگفتن گلابی هستی، از شما چه پنهون گلابی از اون میوه هاست که رایحه ی بهشتی داره، هر وقت تو دستام گرفتمش، اول عطرشو نفس کشیدم و بعد گاز زدم،آخه گلابی بودن خوبه، میوه ی خوشمزه و آبدار و خوش عطریه، اما این نظر منه، اونا گلابی رو از منظر دیگه ای میبینند، اما حالا من یه انبه ام، نقطه اشتراک انبه با گلابی، همون عطر و همون نفس کشیدن های قبل از خوردنه، وگرنه از لحاظ ساختاری متفاوتند، انبه بودن خوبه، دوست دارم، حال و احوال انبه ای خوبه، این روزایی که گذشت رو دوست داشتم، کمی آرامش ذهن، فیلم خوب،کتاب خوب، سریال خیلی خوب دیدن، آنشرلی رو برای چندهمین بار دیدن، بازم از شما چه پنهون این سِری هم مثل سِری های قبل وقتی «متیو» گرین گیبلز دوست داشتنی رو برای همیشه ترک کرد، پابه پای «آنشرلی و ماریلا» گریه کردم، هربار این کارتون رو با جون و دل تماشا میکنم، دیگه به این قسمت که میرسم، اشکم دم مشکمه، خوب طبیعیه، از بچگی صحنه های احساسیه فیلم و سریال و کارتون ها رو سعی میکردم دور از چشم بقیه ببینم، یعنی همه جلوی تلویزیون میخوابیدیم، یا مینشستیم، باید تو ترکیب بیننده ها جوری مینشستم که چشمامو درست نبینند که الحق و الانصاف گَند میزدم و خواهر و برادرام یا گاهی بچه های فامیل با یه نیشخند و یه انگشت اشاره میگفتن داره گریه میکنه... داره گریه میکنه... منم با یه اصلا گفتن، سعی میکردم حواس اونا رو از خودم پرت کنم، اما اینجوریام نبود، گاهی اون سکانس اشکبار وقتی شروع میشد، بقیه حین تماشا، یهو میومدن تو صورت من زل میزدن ببینن گریه میکنم یا نه، گریه کردن بد نیست، کاملا طبیعیه ولی نمیدونم چرا سوژه میشی. خوب این نشون دهنده ی تاثیر گذاری اون فیلم روی روح مخاطبه و بازی قابل قبول یک بازیگر رو نشون میده، اما خوب چه کنیم که باید گریه هامونو قایم کنیم. البته خودمم از خدامه هیچ وقت کسی اشکمو نبینه، اینجوری راحت ترم.
القصه... تو این چند ماه که اینجا بودم در ابعاد گسترده تر بخوام از احوالاتم گزارش کنم که ضدحال های سنگینی خوردم. در واقع هنوز تو ناباوری به سر میبرم، اتفاقات غزه و لبنان و شهادت فرماندهان مقاومت، حذف دومینور وار فرماندهان، تا بیای خبر اولی رو صحت و سقمش رو بررسی کنی، خبر تلخ بعدی بیاد، خیلی سنگین بود، جوری سنگین که شاید دست به کمر وایسادیم و تماشا میکنیم. به این همه اتفاق تلخ، این همه فاجعه انسانی...
یادمه چند ماه پیش وقتی اخبار جسم بی جون و نحیف بچه های معصوم غزه رو نشون داد، بچه هایی که دیگه از شدت گرسنگی و کمبود غذا، فقط پوست و استخوانی ازشون باقی مونده بود، وقتی خواهرم اومد سمت تلویزیون، من با تماشای اون تصاویر حالم جوری منقلب شد که ناخوادگاه با دستام تصاویر رو نشون خواهرم دادم و حتی یک کلمه هم نتونستم حرف بزنم. هیچ وقت همچین حالتی به من دست نداده بود، کی بشه اون روز بیاد، کی بشه ما فاتح نبرد بشیم، بحث سر اینکه ثابت کنیم قدرتمند هستیم نیست، بحث سر اینه که بگیم ظلم پذیر نیستیم، هر چند کاش تو همه ی زمان و مکان ها ظلم پذیر نبودم، نبودیم، کاش همه جا میشد بجنگی و از حقت دفاع کنی، نذری پایمال شه، اما یه تنه جنگیدن سخته که این شده عاقبتمون، ولی جالبه، هر کدوم از ماها، یه پایان بندی خاصی رو برای دنیا رقم زدیم، پایان بندی این هفت خان ما، آخرش شیرینه، ارزش ها، عقاید، باورهای دینی و روایات زیادی به ما اینو گفته، در کنارش کدهایی هم دادن که شما کی به پایان بندی نزدیک میشید، البته این که میگم پایان بندی یا بعضیا از کلمه ی آخر الزمان استفاده میکنند، منظور پایان بندی دنیا تو این شکل و ساختار و تو این حالته، قراره بعدا با ظهور منجی دنیا به شکل واقعیش برگرده که اون در واقع یه آغاز دوباره است، درسته این نگاه من و خیلی از آدمای مثل من تو جهان امروز از دید عده ای توهمه، اما توصیه من به دوستانی که عقاید ما رو توهم میخونند اینه که : میدونم هیچ اعتقادی به باور ها و دیدگاه ما ندارید اما به روزای خوب برای این دنیا خوشبین باشید، « امید چیز خوبیه» همین خیلی میتونه شما رو به آینده امیدوار کنه، حس خوبی ته دلتون بَست بشینه و با هیچ چیزی از بین نره، البته یه توصیه است، دیگه آویزه کردن به گوشتون دست خودتونه، حالا خواستید کله شق بازی دربیارید، قد یه خودکار گذاشتن لای انگشت شاید گوشتون یه سری چیزا رو بیاویزه.
دقت کردین چقدر تیکه آخر این توصیه ام شبیه هرجور راحتیایی که به هم میگیم بود؟ هر جور راحتیایی که پشتش یه غرور احمقانه پنهون شده، یه هر جوری که راحتیی که پشتش قلب لرزون، پشیمونی، خیلی ناراحتیایی خوابیده، پشتش لاپوشونیه احساسات صادقانه است. بعضی جمله ها و اخلاقها که مٌد شده، متاسفانه در قالب یه غرور کاذب ما رو زمین گیر کردن، کی میگه غرور یعنی بلندا، آسمون، اون بالا بالاها، غرور افراطی یعنی زمین گیر شدن، یعنی سوختن و ساختن،اتفاقا از تاثیرات انبه ای شدن، یکیش همینه یاد گرفتم عذر خواهی کنم، فهمیدم چقدر این کار بزرگه و من از پسش برمیام، یه روز به جوجه تیغی گفتم : تو این دوره زمونه معذرت خواهی شده یه تابو برای همه، بیا یاد بگیریم از دیگران بابت اشتباهات عمدی یا سهویمون عذرخواهی کنیم، اما جوجه تیغی واکنشش جوری بود که ذهن من رو سمت خودکار لای انگشت سوق داد.