آرام آرام که قد کشیدیم. خنده هایمان تغییر مسیر دادند.دیگر به هر راهی، صحنه ای، نمایشی، تصویری، روی لب هایمان نقاشی نشدند. اندک اندک که بزرگ شدیم، چشم هایمان صبورتر و دل هایمان لبریزتر بود. چشم ها سکوت اختیار کردند و در خفا سد خود را شکستند و اجازه دادند چهره ی خسته ی مان را آبیاری کنند. بهانه های کودکانه به خواب رفتند و دغدغه ها و مسائل اهم جایگزین شدند.
این روزها که میگذرد...
دوست دارم عابری از کوچه ی آشنای ما گذر کند. عابری با لب های خندان که دنیا را به هیچ انگارد. بیاید، صحنه را به دست بگیرد، حرف بزند، طنازی کند و من محو تماشای نمایش مضحک او باشم. یادم برود هر آنچه که هست، یادم برود دنیا را، فکر وخیال هایی که چون خوره روحمان را میخورد و ذهنی آشفته که مدام در تشویش و اضطراب است. کسی بیاید بلد باشد مرا دور کند از تمام اندیشه هایی که احاطه ام کرده و مرا بخنداند و من سکوت کنم. صدای شکستن سکوتم با صدای قهقهه هایم همزمان باشد و صدای خنده ام در آفاق بپیچد. کسی که بلد باشد بر طبل بی عاری بکوبد. برای اندک زمانی هم که شده مرا از قفس افکار وخیال هایم آزاد کند و اجازه دهد کمی هوای بی خیالی را تنفس کنم و از تهی بودن در آن لحظات لذت ببرم. حتما باید آدم جسور وشجاعی باشد. اصلا مرا دعوت کند به ماشین سواری و با سرعت جاده ها را در نوردیم و من از شدت هیجان و ترس، فریاد کشم. با پاهای برهنه روی شن های ساحل مسابقه دهیم و مرغان مهاجر تماشاگر این مسابقه هیجان انگیز باشند. یا در این گرمای تابستان با یک سطل آب سرد غافلگیرم کند.کسی باشد که از دنیا زرنگ تر باشد. در بازی روزگار همیشه ورق آس رو کند و اجازه ندهد دنیا با ترفند هایش مچ او را بخواباند. کسی باشد که نه گذشته را پیش کشد و نه آینده را مجسم کند. کسی بیاید مرا بخنداند و دنیا را از زاویه ی دید خودش برایم ترسیم کند. او حرف بزند و من گوش فرا دهم.
کسی بیاید..