تلویزیون یکی از اسباب های سرگرمی برای من و خانواده است، البته بیشتر من وپدر ومادر، بقیه برنامه هاشونو با گوشی دنبال میکنند وفیلم وسریال وبرنامه ای رو بخوان تماشا کنند از طریق گوشیه تا تلویزیون، مگر اینکه یه سریال خوب از تلویزیون پخش بشه که خواهر وبرادرها هم جذب جعبه ی جادویی بشند. که البته شاید سالی یکی دوبار، یه سریال خوبِ عامه پسند پخش شه، دیگه تلویزیون مثل سابق برنامه های جذاب نداره و یه عده هم که ترجیح میدن از صدا وسیما بیان بیرون وتازه ما با تیپ وقیافه وتفکراتشون آشنا بشیم وکمی شوکه، بعد مدتی عادت کنیم به اینجور داستان هایی که روز به روز داره زیادتر میشه.
دهه 80 که مصادفِ با کودکی من وخب خاطرات جذابی که هم تو دنیای واقعی هم از طریق تلویزیون برای ما رقم خورد. گاهی تکرار اون برنامه ها چون یادآور خاطرات خوبمون هست رو از دست نمیدیم. البته شبکه «آی فیلم» هم دیگه گذشته مارو به حال الان فروخته و فیلم های یکی دوسال اخیر روپخش میکنه.
بگذریم... بالاخره فیلم وسریال های زیادی رو دیدیم ایرانی، عربی، کُره ای، بالیوود، هالیوود، اروپا و حتی سریال های کشور ترکیه که یه زمانی مدبود. ولی تو همه ی اینا یه سری چیزا مشترک بود و روی اعصاب مخاطب رژه میرفت.
یکی اون میزهای صبحانه که کم از میز یک پادشاه نداشت وهمیشه آب پرتقال وشیر وچای به راه بود، برام سوال بود چجوری هرسه رو میخواد بخوره، از اون ور هم که خامه وعسل وپنیر وکره ومربا ونیمرو بود. انتخاب دشوار بود. یا میز ناهار وشام که نوشابه ودوغ و سالاد و یه مرغ بریون هم وسط بود ولی اهل خونه بخاطر یه موضوع، بحث رو کش میدادند و دعوابالا میگرفت و بعدش قهر و میز هم دست نخورده باقی میموند، خسته شده بودم، سفره غذا جای غذا خوردنه نه گفت وگو، یبارهم که شده حرمت سفره رو نگه دارید بشینید غذاتونو بخورید وقت برای دعوا زیادِ ?
یا دختر خانواده که تا قهر میکرد، خونه شون پله های عریض و طویلی داشت که دستشو میگرفت جلو دهنش، با یه هق هق میرفت از پله ها بالا وهیچ وقت نشد که احساساتی بشم چون یه جورایی مصنوعی بود.
یا دیالوگ ماندگار دخترایی که شکست عشقی خوردن : «چرا با احساسات من بازی کردی»؟ دیگه یعنی مد شده بود تو هر فیلمی آخرین حرف دختره این بود وبعدش دوییدن به سمت کوچه یا ماشین یا خونه...
فیلم های ایرانی پولداراشون رو باید باهاشون شمال میرفتی مسافرت، یعنی هر کی رو میدیدی چمدون میبنده که بره شمال...
خانمای پولدار دهه 80 فیلم ها همه یه مقنعه مشکی به اضافه ی یه شال روی سرشون بود.
دستمال گردن وکراوت هم که مشخصه ی یه مرد پولدار ایرانیه به اضافه ی یه کیف سامسونت
جنتلمن های نقش اول هم معمولا موهاشون بلند بود، یه وقتایی هم خیس، البته اگه محمدرضا فروتن را فاکتور بگیریم یا لااقل من با موی بلند فروتن رو یادم نمیاد.
معمولا هم پدر کارخونه دار مخالف ازدواج دخترش با یه پسر ساده بود
فیلم های هالیوودی که از صحنه های اکشنش بگذریم، اولین مواجهه دختر وپسر تو فیلم ها یا تو بار آشنا میشن یا یک جای دیگه و فوری میپرسن تو حالت خوبه؟ به یه قهوه هم که دعوت میشی وته همه ی حرفاشون به یه متاسفم ختم میشه...
ترکیه که حتما مثلث عشقی، مربع عشقی، ذوزنقه، انواع واقسام اشکال هندسی عاشقانه میشد از توش درآورد و بعدم آدم بزرگا شون عین بچگیای ما بودن امروز قهر، فردا آشتی، در حد جنون عاشق هم بودن ولی معلوم بود از هم شناخت چندانی ندارند ویه عده آدم مزاحم هم اون وسط طرح ونقشه های متفاوت میریختن تا آشیانه عشق آتشین اونا را به آتیش بکشند ?
هند هم که دیگه برای همه آشناست. ابر قهرمان های هالیوود و قهرمانان مارول باید جلوی قهرمانان بالیوود فرش قرمز پهن کنند. هندیا که از قدرت بدنی بالایی برخودار بودند، یعنی با یه سیلی طرف پرت میشد وچندتا ملق میخورد، یا قهرمان فیلم ابدا کتک نمیخورد یا اگه میخورد در حد مرگ میزدنش، تا جایی که دیگه نفس های آخر بود و باید ریق رحمت رو سر میکشید اما یهو چشماش باز میشد و قدرت عجیبی میگرفت و دیگه تا آخر دعوا یه تنه همه رو از هستی ساقط میکرد. تازه مورد داشتیم طرف گلوله رو تو سرش خالی کردن ولی زنده موند. یا وقتی یکی رو کوبوند به دیوار، دیوار فرو ریخت. همیشه هم تو نگاه اول عاشق میشن که همزمان یه نسیم ملایم تو اون لحظه حضور داره تا موهای دختر قصه رو به بازی بگیره، فکر کنم برای خلق همچین صحنه هایی همیشه یه پنکه دستی همراهشون باشه، و رقص هم که باید باشه، فیلم هندی و رقصش...
سریال های کره ای، یه قصری هست ویه دربار پادشاهی و یک امپراطور، که همیشه سر جانشینی اون دعواست. و قدرت عجیب دست های پشت پرده در اطلاع رسانی اخبار به گوش ملکه و وزرا و درباریان، اتفاقا سرباز های فداکاری دارن که به محض رساندن خبر بد ویا شکست درجنگ از امپراطور میخوان که اونا رو بکشه و نمیدونم چرا برای یکبارهم که شده امپراطور یکی از اینا رو به آرزوش نرسوند. «سرورم لطفا مرا بکشید».
یا تو نمیدونی اینا کی ترسیدن، کی متعجبند، کی ناراحت وکی خوشحال،انگار هم آبجوش میخورن من هرچی دقت کردم چیز خاصی توفنجوناشون ندیدم. یه عده رفیق خل وچل دارند که فقط بلدند حرف بزنن و کار خاصی ازشون برنمیاد. یه دیالوگ بی نظیر دیگه هم دارند : «چطور جرات میکنی گستاخ» هر کی بی احترامی کنه یعنی جوابش همینه، شکنجه هم که میشن، موهاشونو باز میذارن، یکی دوتاخط صورتی هم رو گونه وپیشونیشون میفته، معلومه خیلی بهشون سخت میگذره
با همه ی اینا، من با خیلی هاشون خاطره دارم و خب بعضیاشونو الان که میبینم میخندم. ولی هنوز یه بعضی فیلم ها هستند که حس ترس، هیجان، غم وشادی رو به روح آدم تزریق میکنند من هنوز با دیدن فیلم سینمایی «ترمیناتور» این احساسات میان سراغم، البته که این فیلم قابل مقایسه با اون فیلم هایی که گفتم نیست. هیجان وترسی رو که سارا کانر تجربه میکرد انگار منم احساس میکردم. و هنوز «ترمیناتور» یکی از فیلم های مورد علاقمه و موسیقی فیلم که حداقل برای من به شدت جذابه و دوسش دارم ، به شخصه فیلم های درام و معمایی رو بیشتر میپسندم ولی هیچ وقت نفهمیدم چرا این فیلم رو اینقدر دوست دارم. گاهی هم به این فکر میکنم اگه دنیا به این سمت بره و دست ربات ها بیفته، چه اتفاقاتی رخ میده؟