ویرگول
ورودثبت نام
Z@hrA,N👣
Z@hrA,N👣
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

گاه تیره، گاه روشن


از کجا شروع شد؟

زندگی را می‌گویم. درست از لحظه ای که چشم هایمان را باز کردیم و دنیا به رویمان خندید.

مادر هیچ وقت شبیه مادران قصه های عاشقانه نبود. شبیه آنهایی که تنهاست و دنیا را برای فرزند در بطنش، تیره و نَبرَنگ و خشن توصیف می‌کند.

کودک منتظر بود مادر را ملاقات کند.دستان گرم پدر را حس کند.زندگی زودتر از اینها برای مادر و پدر آغاز شده بود. آنها چند سالی زودتر دنیا را لمس کرده بودند. اینک اما زندگی رنگ دیگری گرفته بود. زندگی همیشه در موقعیت های متفاوت رنگ متفاوتی به خود می‌گیرد. وقتی به دنیا آمدم زندگی مان رنگ آبی گرفت و با آمدن خواهرم سبز شدیم.

گوش هایم اوایل عادت به شنیدن بدی ها نداشت. نمی‌دانست بدی چیست. بد کیست؟

زندگی در خانه ای با دیوارهای آبی جریان داشت.

با ماشین اسباب بازی و صدای ضربه های محکم توپ روی دیوار، با لبخند لوکوموتیو رانِ قطار، با پازل یک کاخ با شکوه که نیمه تمام ماند.

برای مواجه نشدن با بدی ها فرار میکردم اما قدرت آنها بیشتر بود و بالاخره به دام افتادم.

میان خوب ها و بدها جاخوش کردم. خوبی ها را دوست دارم. همانطور که بدی ها دلم را می‌شکنند و اشکها روی صورتم راه می‌گیرند . خوبی ها نیز می‌تواند گاهی بیشتر از بدی ها مرا به گریه بیندازد

چرا سیاه و سفید؟ چرا خوبی سفید رنگ است و بدی سیاه خوانده می‌شود؟

مداد رنگی سیاه و سفید را در بزم رنگ ها هنگام نقاشی دعوت نمیکردم. دوستشان نداشتم.

زندگی خوشرو و مهربان بود. وقتی قلموی آبرنگ را روی صفحه میکشیدم، اثر هنری خلق نمیشد. اما آن لحظات آرامش محض بود.

از کجا به نیمه رسید؟

از کجا نا به خوشی ها اضافه شد.

از کجا چشم هایمان گاهی درد ها را فقط دید و نبارید.

از کجا فهمیدیم بهانه های کودکی دیگر جواب نمی‌دهد.

از کجا شروع شد؟ رزو کردن جای خالی برای دوستی که دیروز برای همیشه رفت و فردا بدون او آغاز شد.

از کجا نخواستن ها را خواستیم و جواب خواست خدا بود.

از کجا هجرت آدم ها دیگر باورپذیر نبود و ما از در انکار و فریب برآمدیم.

از کجا غرور جای خواهش را گرفت.

از کجا سکوت جای فریاد را گرفت.

از کجا اضطراب ها پررنگ تر، ترس ها مشهود تر، تردید ها بیشتر شد؟

من این سرگردانی آدم ها را دوست ندارم.

انگار همه به شکل عجیبی به زندگی ادامه می‌دهند.

من دوست دارم زنده بمانند که زندگی کنند.

نه اینکه زندگی کنند تا زنده بمانند.

کتاب تاریخ را که ورق میزدم. انگار هر چه جنگ و آشوب بود، در گذشته دفن شده بود. نمی‌دانستم من وسط یک جنگ قرار گرفته ام.

بعضی از کودکان زودتر، بعضی چون من دیرتر فهمیدیم جنگی تمام نشدنی به ما تحمیل شده است.

مادر که مرا باردار بود چیزی از نبرد در زندگی نگفت.

پدر وقتی ترسم را دید، خندید و مرا به آغوش گرفت. ترس های بچگانه که برای بزرگتر ها حکم لطیفه راداشت. برایم از امنیت گفت، از شجاعت و برای فراموشی آن ترس، از هندوانه درون یخچال خبر داد که قاچ شده انتظار مرا می‌کشید.

کاش حالا نیز ترس ها را صدای پدر و طعم شیرین هندوانه می‌شست. اینکه شب را با روحیه ی شاد و حس جنگجویی نترس به صبح برسانم.

کجا زمان را نگه دارم؟

میان راهرویی با دیوار های آبی؟

میان ترانه ای که از واکمن برادر به گوش می‌رسید؟

میان روزهای بارانی؟

میان خنده هایی بعد از یک سلام دوباره؟

کجا جا ماندیم؟

روحمان کجا سیر می‌کند؟

کجا کم گذاشتیم؟ گاهی خیلی کم گذاشتم.

من نمی‌خواهم گذشته را برگردانم، من فقط میخواهم حال خوش گذشته را بیاورم.

برای این اضطراب نفس‌گیر و طاقت فرسا چه کنیم؟

دوست دارم حال همه خوب باشد.

اما هر تماس، هر صدا، هر دوست، هر آشنا، هر کلمه، حکایت از نیمه ی خالی لیوان دارد.

میخواهم بگویم نیمه پر را ببیند، اما شاید به من بگویند: که لیوان کاملا خالیست.

کاش حال همه خوب بشود.

کاش آرامش درون ذهن و قلب آدم ها رخنه کند و اضطراب ریشه کن شود.

انگار اضطراب بیماری مسری است که به همه سرایت کرده و نیاز به درمان دارد.

کاش محبت دوباره با قدرت برگردد.

ایمان راسخ تر گردد.

توکل فقط کلمه نباشد.

کاش تولد دوباره ای صورت گیرد.

تولدی در پانزده سالگی

یا بیست و سه سالگی

یا بیست وهشت سالگی

یا سی، یا سی وچهار، یا چهل، یا چهل وپنج، یا پنجاه و دو یا.......

کاش آدم ها آن چیزی را که نباید، نمیفهمیدند.

کاش آدم ها آن چیزی را که باید، می فهمیدند.

کاش می‌فهمیدم خودخوری ها، زمزمه ها، سکوت ها روزی جواب درخوری خواهد گرفت.

کاش حرکت میکردم.

کاش گذر میکردم.

کاش آنجا که لازم بود، توقف میکردم.

کاش خیلی چیزها را می‌دانستم.

کاش میان این همه چیز که نمی‌دانم، زندگی را می‌دانستم.

کاش خودم را می‌بخشیدم.

کاش خودت را میبخشیدی.

کاش، ای کاش، به یادش بخیر تبدیل میشد.

کاش گوش شنوایی بود.

چرا یادمان رفت

وقتی کنار هم خواندیم

راز های زندگانی

بشنو از من کودک من

پیش چشم مَرد فردا

زندگانی خواه تیره، خواه روشن

هست زیبا

هست زیبا

هست زیبا


هنوز دیوار هایی به رنگ آبی را دوست دارم






فقط میخوام خوب باشیمچرا از یه جایی به بعد همه چیز جدی و زود میگذره؟چرا دلتنگیمچرا فکر می‌کنیم که عادت میکنیم ولی واقعا عادت میکنیم یا فکر می‌کنیم که عادت میکنیماین دلنوشته حاوی حال خوب نبود شما یه چیز حال خوب کن بنویس و حال خوبتو با همه تقسیم کن ??
یه آدم معمولی،که خوندن ونوشتن رو دوست داره، والبته خندیدن:-)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید