سلام،
از معدود دفعاتی هست که سلام میکنم، متاسفانه این یه خصلت تو من جانیفتاده، چه تو زندگی واقعی چه پیام های مجازی، همیشه منتظرم دیگران سلام کنند، دقت کرده باشید تو نظراتی هم که برای شما خوانندگان عزیز میذارم، به ندرت سلام کردم، و خیلی وقتا یادم میره البته تو فضای مجازی، ولی تو واقعیت نمیدونم این چه اخلاق بدیه من پیدا کردم، مال دیروز و امروز هم نیست، سالهاست به این خصلت خو گرفتم. حدودا دوهفته ای میشه اومدیم روستای آبا و اجدادی، بخاطر دهه اول محرم و مراسمی که اینجا برگزار میشه، ده سالی میشه منم پای ثابت این مراسم ها هستم، تا قبل از اون شرایط و موقعیتمون متفاوت بود ونمیشد به اینجا بیایم. الان که دارم این پست رو مینویسم یه نسیم خنکی داره روحم رو صفا میده، هوا امشب خیلی خوبه والبته که ماه ظاهرا امشب از دیار ما سفر کرده که پیداش نیست. از روزای سه سالگیم که یادمه میومدیم روستا تا الان چقدر همه چیز عوض شده، اون موقع فانوسی بود که خونه ها رو روشن کنه و صدای رادیوهایی میومد که بزرگترها دائما درگیر اخبار و برنامه هاش بودن، خصوصا شبها موقع استراحت و دورهمی خانوادگی، البته سفرهای اون موقعمون به یه هفته یا 15 روز ختم میشد، البته روستا بخاطر طبیعت بکرش یه لذت خاصی داره، من به شخصه حس میکنم وقتی از هیاهوی شهر وشلوغی و هرج ومرج دنیا کلافه میشم، دو مکان هست که میتونه آرومم کنه، یکی مسجد، یکی هم زدن به دل طبیعت، کمی فارغ بودن از همهمه ای که دنیا رو فرا گرفته.. یه چیزی هم هست، تو روستا هوای پاکی رو نفس میکشی، محصولاتی که استفاده میکنی ارگانیک هستند، این چند روزه بارها خودم رو دعوت کردم به نوشیدن شربت آبلیمو، اونم با لیمو های باغچه که دسترنج پدر گرامی هست، یا انارهای باغچه ی داییم که از دور به آدم چشمک میزنند، سبزی های تازه، همه چیز مهیای یه حاله خوبه...
عصر ارتباطات، تکنولوژی، بشر عجب موجود عجیب ونابغه ایه، الانی که من دارم از یه نقطه ی دور این پست رو مینویسم و شما میخونید، یا بر عکس، دنیا چقدر پیشرفت کرده، تا همین ده سال پیش، اون موقع دبیرستان بودم، خبری از فضای مجازی و اینستاگرام وتلگرام نبود، ویرگول مظلوم که میگن تازه پنج سالش شده، اون موقع حدود ده، دوازده سال پیش، یه چندتا گوشی نوکیا وسونی ارکسون واینا مد بود، خلاقیت ها به اسم بلوتوث ختم میشد و عکس هایی که تو اکثر گوشیا مشترک بود و کلیپ های عاشقانه ای که روشون آهنگ میذاشتن چقدرم احساسات ما رو به بازی میگرفتند.
وقتی این پست رو مینویسم مثل پخش زنده میمونه، وقتی به دست شما برسه مثل یه برنامه ضبط شده است. البته یه برنامه ضبط شده بدون تدوین، یه امشب ترجیح میدم همینجوری بنویسم، هم خوبم هم کمی تا قسمتی غمگین، ولی قلبا دوست دارم شمایی که این پست رو میخونید حالتون خوب شه، یه حال خوب واقعی، یه حال درجه یک، روستای ما شده دیگه تلفیق مدرنیته وسنتی، و این خوبه به نظرم، صبح که بیدار بشی صدای بع بع گوسفند به گوشت میرسه،از اون طرف یکی داره تو اینستاگرام پست میذاره، یکی با ماشین داره میره شهرستان که خرید کنه...
نمیدونم با این شرایط فعلی، آینده ی روستاها چی میشه، وقتی جوونا یکی یکی برای ادامه ی زندگی، از روستا دل میکنند و میرند شهرهای اطراف، و البته روز به روز هم شرایط روستاها و ساختار وشکلشون داره عوض میشه، امیدارم اون بکر بودن وطبیعت خاصش مورد هجوم قرار نگیره و بذارند دست نخورده بمونه، البته کیه که به حرف ما گوش بده.
این وقت شب صدای باد داره تو کوه میپچیه و شاخه ها هم همگام و همصدا با باد، این ور واونور میرن.اگه تنها بودم، قطعا میترسیدم خوبه که مامان بغل دستم نشسته ?
من برای حالی خوبی که با نوشتن سراغم میاد مینویسم، شما رو نمیدونم، البته اگه واقعا قصد دارید یه روزی نویسنده باشید، که خیلی عالیه، فکر کن وقتی معروف شدین، خبرنگار واحد مرکزی خبر، تو معرفیتون میگه : « وی نوشتن خود را از ویرگول شروع کرد» ?ما هم میخکوب پای تلویزیون با چشمای وق زده شما رو تماشا کنیم ?
این پست یه جورایی بیشتر صحبت های معمولیه و خودمونی به حساب میاد ممنون که پای صحبتام نشستین، همینجور شلخته تقدیم به شما (-:
به قول دیبی :شب به فنا ?