شاید سهیل درست میگفت...
.
.
.
.
در شبی سرد ، پیر مرد ، رو به روی "فست فود ک" خیابان پیروزی نشسته بود و اجناسی که روی بساطش پهن بود را میفروخت ، همانطور که گفتم ، شبی بسیار سرد بود ، اما پیر مرد پیراهنی ساده ، نازک و ژنده بر تن داشت و معلوم بود که سرما تا مغز استخوان او نفوذ کرده ، او باید تمام این سختی ها را میکشید که لقمه ای نان در بیاورد تا نمیرد . از شدت لاغری شکمش به کمرش چسبیده و گویی پوست سرش را روی جمجه اش کشیده بودند . و با نا امیدی افرادی را نگاه میکرد که از کنار او و بساطش رد میشدند ولی چیزی نمیخریدند . اما تمام این شرایط در آن طرف شیشه های "فست فود ک" برعکس بود ، دمایی مطلوب ، مردمی با لباس هایی شیک و غذا های متنوع ، حتی گاهی کسانی بودند که از غذایی که سفارش داده بودند خوششان نمی آمد و آن را دور میریختند ، بعد غذایی دیگر سفارش میدادند !
اگر اسمی از مکان ها نمی آوردم احتمالا شما فکر میکردید ، یکی از صحنه ها در افغانستان ، یا ویرانه های سوریه ، و دیگری در اروپا اتفاق افتاده است
اما چیزی که ماجرا را جالب میکند این است که این دو صحنه تنها چند متر با یکدیگر فاصله داشتند ، تنها چند متر...
هم پیر مرد آنها را میدید ، هم آنها پیرمرد را اما هیچکس نه قسمتی از غذایش را به آن پیرمرد بخت برگشته میداد ، نه از اجناس او خرید میکرد
حتی کسی که غذایش را دور می ریخت هم حاضر نبود آن را به پیرمرد بدهد . هراز گاهی ، کسی به او پولی میداد ، ولی ملت جوری او را نگاه میکردند که انگار کار دور از ذهنی کرده است
شاید هم فقط برای این که جلب توجه کند این کار را میکرد ، چون در این زمانه جلب توجه کردن مهم است
میتوانست پول بیشتری را به پیرمرد بدهد ، تا هم خدا خشنود تر و هم به پیرمرد کمک بیشتری شود در این صورت حتی به او فشار مالی خاصی هم نمی آمد
اما میدانم که به خاطر رضای خدا ، یا به خاطر پیرمرد و شرایط سختش این کار را نمیکرد
پس چرا پول را به پیرمرد داد؟!
بگزارید من دلیلش را به شما بگویم
به خاطر اینکه اگر فردا روزی وجدانش به سراغش آمد ، بتواند آن را ساکت و راضی نگه دارد که : من به پیرمرد کمک کردم و کاری بیشتر ازین از دست من برنمیامد
.
.
.
شاید سهیل درست میگفت:
_ زاغْ بور
لینک " نیمه کانال " تلگرام:
https://t.me/+FbrW65aKUz84NGVk
( بیا ، قراره کنار هم بنویسیم ! )